تفاوت میان نسخههای «نظامی (اقبال نامه)/مغنی بیا چنگ را ساز کن»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
(ورود خودکار مقاله) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|مغنی بیا چنگ را ساز کن|به گفتن گلو را خوش آواز کن}} | {{ب|مغنی بیا چنگ را ساز کن|به گفتن گلو را خوش آواز کن}} | ||
{{ب|مرا از نوازیدن چنگ خویش|نوازشگری کن به آهنگ خویش}} | {{ب|مرا از نوازیدن چنگ خویش|نوازشگری کن به آهنگ خویش}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۰ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۵:۵۳
' | نظامی (اقبال نامه) (مغنی بیا چنگ را ساز کن) از نظامی |
' |
مغنی بیا چنگ را ساز کن | به گفتن گلو را خوش آواز کن | |
مرا از نوازیدن چنگ خویش | نوازشگری کن به آهنگ خویش | |
چو روز دگر صبح گیتی فروز | به پیروزی آورد شب را به روز | |
برآمد گل از چشمهی آفتاب | فرو برد مه سرچو ماهی درآب | |
بر اورنگ زر شد شه تاجور | زده بر میان گوهر آگین کمر | |
نشسته همه زیرکان زیر تخت | فلاطون به بالا برافکنده رخت | |
شه از نسبتی کو در آن پرده ساخت | عجب ماند کان پرده را چون شناخت | |
بپرسید از او کای جهان دیده پیر | برآورده مکنون غیب از ضمیر | |
شمائید بر قفل دانش کلید | ز رای شما دانش آمد پدید | |
ز دانندگان خواندهای هیچکس؟ | که بودش فزون از شما دسترس | |
خیالی برانگیخت زین کارگاه | که رای شما را بدان نیست راه | |
فلاطون پس از آفرین تمام | چنین گفت کاین چرخ فیروزه فام | |
از آن بیشتر ساخت افسونگری | که یابد دل ما بدان رهبری | |
گر آنها که پیشینگان ساختند | به نیرنگ و افسون برافراختند | |
یکی گویم از صد دراین روزگار | نداند کسی راز آموزگار | |
اگر شاه فرمایدم اندکی | بگویم نه از ده که از صد یکی | |
اجازت رسید از سر داستان | که دانا فرو گوید آن داستان | |
جهاندیدهی دانای روشن ضمیر | چنین گفت کای شاه دانش پذیر | |
شنیدم بخاری به گرمی شتافت | به خسف شکوفه زمین را شکافت | |
برانداخت هامون کلوخ از مغاک | طلسمی پدید آمد از زیر خاک | |
ز روی و ز مس قالبی ریخته | وزآن صورت اسبی انگیخته | |
گشاده ز پهلوی اسب بلند | یکی رخنه چون رخنه آبکند | |
چو خورشید از آن رخنه درتافتی | نظر نقش پوشیده دریافتی | |
شبانی بر آن ژرف وادی گذشت | مغاکی تهی دید بر ساده دشت | |
طلسمی درفشنده دروی پدید | شبانه در آن ژرف وادی رسید | |
ستوری مسین دید در پیکرش | یکی رخنه با کالبد در خورش | |
در آن رخنه از نور تابنده هور | نگه کرد سر تا سرین ستور | |
بر او خفتهای دید دیرینه سال | نگشته یکی موی مویش ز حال | |
بدستش در از رنگ انگشتری | نگینی فروزنده چون مشتری | |
بر او دست خود را سبک تاز کرد | وز انگشتش انگشتری باز کرد | |
چو انگشتری دید در مشت خویش | نهادش بزودی در انگشت خویش | |
دگر نقد شاهانه آنجا نیافت | ستودان رها کرد و بیرون شتافت | |
گله پیش در کرد و میرفت شاد | شکیبنده میبود تا بامداد | |
چو از رایت شیر پیکر سپهر | برآورد منجوق تابنده مهر | |
شبان رفت نزدیک صاحب گله | گله کرد بر کوه و صحرا یله | |
بدان تانگین را نهد پیش او | بداند بهای کم و بیش او | |
چو صاحب گله دید کامد شبان | گشاد از سر چرب گوئی زبان | |
بپرسید از او حال میش و بره | نیشنده دادش جوابی سره | |
شبانه به هنگام گفت و شنید | زمان تا زمان گشت ازو ناپدید | |
دگرره پدیدار گشت از نهفت | گله صاحبش برزد آواز و گفت | |
که هردم چرا گردی از من نهان | دیگر باره پیدا شوی ناگهان | |
نگر تا چه افسون درآموختی | که بر خود چنین برقعی دوختی | |
شبانه عجب ماند از آن داوری | در آن کار جست از خرد یاوری | |
چنان بود کان مرد خاتم پرست | به خانم همی کرد بازی بدست | |
نگین دان او را چه زود و چه دیر | گه کرد بالا گهی کرد زیر | |
نگین تا به بالا گرفتی قرار | شبان پیش بیننده بود آشکار | |
چو سوی کف دست گردان شدی | شبانه زبیننده پنهان شدی | |
نهاد نگین را چنان بد حساب | که دارنده را داشتی در حجاب | |
شبان چون از این بازی آگاه گشت | شد این آزمون کرد بر کوه و دشت | |
درآمد به بازیگری ساختن | چو گردون به انگشتری باختن | |
کجا رأی پنهان شدن داشتی | نگین را ز کف دور نگذاشتی | |
چو کردی به پیدا شدن رای خویش | نگین را زدی نقش بر جای خویش | |
به پیدا و پنهان شدن گرد شهر | ز هرچ آرزو داشت برداشت بهر | |
یکی روز برخاست پنهان به راز | نگین را به کف درکشید از فراز | |
برهنه یکی تیغ هندی به دست | سوی پادشه رفت و پنهان نشست | |
چو خالی شد از خاصگان انجمن | برو گرد پیدا تن خویشتن | |
دل پادشا را به خود بیم کرد | بدو پادشاه شغل تسلیم کرد | |
به زنهار گفتش که کام تو چیست | فرستندهی تو بدین جای کیست | |
شبان گفت پیغمبرم زود باش | به من بگرو از بخت خوشنود باش | |
چو خواهم نبیند مرا هیچکس | بدین دعوتم معجزآنست و بس | |
بدو پادشا بگروید از هراس | همان مردم شهر بیش از قیاس | |
شبان آنچنان گردن افراز گشت | که آن پادشاهی بدو بازگشت | |
نگین بین که از مهر انگشتری | چگونه رساند به پیغمبری | |
حکیمان نگر کان نگین ساختند | به حکمت چگونه برانداختند | |
چنان باید انگیخت نیرنگ و ساز | که ما درنیابیم ازان پرده راز | |
بسی کردم اندیشه را رهنمون | نیاوردم این بستگی را برون | |
ثنا گفت بروی چو شاه این شنید | بر آن نیز کان نقشی ازو شد پدید | |
همه پاسداران آن آستان | گرفتند عبرت بدین داستان |