تفاوت میان نسخههای «نظامی (اقبال نامه)/مغنی توئی مرغ ساعت شناس»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
(ورود خودکار مقاله) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|مغنی توئی مرغ ساعت شناس|بگو تا ز شب چندی رفتست پاس}} | {{ب|مغنی توئی مرغ ساعت شناس|بگو تا ز شب چندی رفتست پاس}} | ||
{{ب|چو دیر آمد آواز مرغان به گوش|از آن مرغ سغدی برآور خروش}} | {{ب|چو دیر آمد آواز مرغان به گوش|از آن مرغ سغدی برآور خروش}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۰ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۵:۵۸
' | نظامی (اقبال نامه) (مغنی توئی مرغ ساعت شناس) از نظامی |
' |
مغنی توئی مرغ ساعت شناس | بگو تا ز شب چندی رفتست پاس | |
چو دیر آمد آواز مرغان به گوش | از آن مرغ سغدی برآور خروش | |
چو باد خزانی درآمد به دشت | دگرگونه شد باغ را سرگذشت | |
از آن باد برباد شد رخت باغ | فرو مرد بر دست گلها چراغ | |
زراندود شد سبزهی جویبار | ریاحین فرو ریخت از برگ و بار | |
درختان ز شاخ آتش افروختند | ورقهای رنگین بر او سوختند | |
به بازار دهقان درآمد شکست | نگهبان گلبن در باغ بست | |
فسرده شد آن آبهای روان | که آمد سوی برکهی خسروان | |
نه خرم بود باغ بیبرگ و آب | درافکنده دیوار گشته خراب | |
بجای می و ساقی و نوش و ناز | دد و دام کرده بدو ترکتاز | |
گرفته زبان مرغ گوینده را | خسک بر گذر باد پوینده را | |
تماشا روان باغ بگذاشته | مغان از چمن رخت برداشته | |
به سوهان زده سبلت آفتاب | چو سوهان پر از چین شده روی آب | |
تهی مانده باغ از رخ دلکشان | نه از بلبل آوا نه از گل نشان | |
زده خار بر هر گلی داغها | نوائی و برگی نه در باغها | |
به هنگام آن برگ ریزان سخت | فرو پژمرید آن کیانی درخت | |
سکندر سهی سرو شاهنشهی | شد از رنج پر، وز سلامت تهی | |
دمه سرد و شه بادم سرد بود | جهانگرد را با جهان گرد بود | |
چو بنیاد دولت به سستی رسید | توانا به ناتندرستی رسید | |
شکسته شد آن مرغ را پر و بال | که جولان زدی در جهان ماه وسال | |
به پژمرد لاله بیفتاد سرو | به چنگال شاهین تبه شد تذرو | |
طبیبان لشگر بزرگان شهر | نشستند برگرد سالار دهر | |
مداوای بیماری انگیختند | ز هر گونه شربت برآمیختند | |
ز قاروره و نبض جستند راز | نشیننده را رفتن آمد فراز | |
طبیب ارچه داند مداوا نمود | چو مدت نماند از مداوا چه سود | |
پژوهش کنان چاره جستند باز | نیامد به کف عمر گم گشته باز | |
به چارهگری نامد آن در به چنگ | که پوینده یابد زمانی درنگ | |
چووقت رحیل آید از رنج و درد | زمانه برآرد بهانه به مرد | |
چنان افشرد روزگارش گلو | که بر مرگ خویش آیدش آرزو | |
سگالش بسی شد در آن رنج و تاب | نیفتاد از آن جمله رایی صواب | |
چراغی که مرگش کند دردمند | هم از روغن خویش یابد گزند | |
هر آن میوهای کو بود دردناک | هم از جنبش خود درافتد به خاک | |
پزشکی که او چاره جان کند | چو درمانده بیند چه درمان کند | |
شناسندهی حرف نه تخت نیل | حساب فلک راند بر تخت و میل | |
رخ طالع اصل بی نور یافت | نظرهای سعدان ازاو دور یافت | |
ندید از مدارای هیچ اختری | در آزرم هیلاج یاریگری | |
چو دید اختران را دل اندر هراس | هراسنده شد مرد اخترشناس | |
چو اسکندر آیینه در پیش داشت | نظر در تنومندی خویش داشت | |
تنی دید چون موی بگداخته | گریزنده جانی به لب تاخته | |
نه در طبع نیرو نه در تن توان | خمیده شده زاد سرو جوان | |
چو شمع از جدا گشتن جان و تن | به صد دیده بگریست بر خویشتن | |
طلب کرد یاران دمساز را | به صحرا نهاد از دل آن راز را | |
که کشتی درآمد به گرداب تنگ | دهن باز کرد آن دمنده نهنگ | |
خروش رحیل آمد از کوچگاه | به نخجیر خواهد شدن مهد شاه | |
فلک پیش ازین برمن آسوده گشت | به آسایشم داشت بر کوه و دشت | |
به کینه کند درمن اکنون نگاه | همان مهربانی شد از مهر و ماه | |
چنان بر من آشفته شد روزگار | که ره ناورم سوی سامان کار | |
چه تدبیر سازم که چرخ بلند | کلاه مرا در سر آرد کمند | |
کجا خازن لشگر و گنج من | به رشوت مگر کم کند رنج من | |
کجا لشگرم تا به شمشیر تیز | دهند این تبش را ز جانم گریز | |
سکندر منم خسرو دیو بند | خداوند شمشیر و تخت بلند | |
کمر بسته و تیغ برداشته | یکی گوش ناسفته نگذاشته | |
به طوفان شمشیر زهر آب خورد | زدریای قلزم برآورده گرد | |
بسی خرد را کرده از خود بزرگ | بسی گوسفندان رهانده ز گرگ | |
شکسته بسی را بهم بستهام | بسی بسته را نیز بشکستهام | |
ستم را به شفقت بدل کرده نیز | بسا مشکلی را که حل کرده نیز | |
ز قنوج تا قلزم و قیروان | چو میغی روان بود تیغم روان | |
چو مرگ آمد آن تیغ زنجیر شد | نه زنجیر دام گلوگیر شد | |
نبشتم بسی کوه و دریا و دشت | کز آنسان کسی در نداند نبشت | |
به دارای دولت سرافراختم | ز دارا به دولت سرانداختم | |
زدم گردن فور قتال را | گرفتم به چین جای چیپال را | |
ز قابیل و هابیل کین خواستم | ز ناسک به منسک زه آراستم | |
فرو شستم از ملک رسم مجوس | برآوردم آتش ز دریای روس | |
شدم بر سر تخت جمشید وار | ز گنج فریدون گشادم حصار | |
برانداختم دخمه عاد را | گشادم در قصر شداد را | |
سراندیب را کار برهم زدم | قدم بر قدمگاه آدم زدم | |
خبر دادم از رستم و لخت او | هم از جام کیخسرو و تخت او | |
ز مشرق به مغرب رساندم نوند | همان سد یاجوج کردم بلند | |
به قدس آوریدم چو آدم نشست | زدم نیز در حلقه کعبه دست | |
ز ظلمات مشغل برافروختم | به ظلم جهان تخته بردوختم | |
به بازی نیندوختم هیچ نام | به غفلت نپرداختم هیچ گام | |
بهرجا که رفتن بسیچیدهام | سر از داد و دانش نپیچیدهام | |
هوایی کزو سنگ خارا گداخت | چو نیروی تن بود با ما بساخت | |
کنون در شبستان خز و پرند | چو نیرو نماندم شدم دردمند | |
سرآمد به بالین چو تن گشت سست | نپاید به بالین سر تندرست | |
سیه تا سیه دیدم این کارگاه | زریگ سیه تا به آب سیاه | |
گرم بازپرسی که چون بودهام | نمایم که یک دم نپیمودهام | |
بدان طفل یک روزه مانم که مرد | ندیده جهان را همی جان سپرد | |
جهان جمله دیدم ز بالا و زیر | هنوزم نشد دیده از دید سیر | |
نه این سی و شش گر بود سی هزار | همین نکته گویم سرانجام کار | |
گشادم در رازهای سپهر | هم از ماه دادم نشان هم ز مهر | |
جهان دیدگان را شدم حق شناس | جهان آفرین را نمودم سپاس | |
نبردم به سر عمر در غافلی | مگر در هنرمندی و عاقلی | |
زهر دانشی دفتری خواندهام | چو مرگ آمد آنجا فروماندهام | |
گشادم در هر ستمکارهای | ندانم در مرگ را چارهای | |
بجز مرگ هر مشکلی را که هست | به چاره گری چاره آمد به دست | |
کجا رفتهاند آن حکیمان پاک | که زر میفشاندم برایشان چو خاک | |
بیایید گو خاک را زر کنید | مداوای جان سکندر کنید | |
ارسطو کجا تا به فرهنگ و رای | برونم جهاند ازین تنگنای | |
بلیناس کو تا به افسونگری | کند چارهی جان اسکندری | |
کجا شد فلاطون پرهیزگار | مگر نکتهای با من آرد به کار | |
نمودار والیس دانا کجاست | بداند مگر کین گزند از چه خاست | |
بخوانید سقراط فرزانه را | گشاید مگر قفل این خانه را | |
دو اسبه به هرمس فرستید کس | مگر شاه را دل دهد یک نفس | |
برید این حکایت به فرفوریوس | مگر باز خرد مرا زین فسوس | |
دگر باره گفت این سخن هست باد | درین درد از ایزد توان کرد یاد | |
ز رنجم در آسایش آرد مگر | براین خاک بخشایش آرد مگر | |
نگیرد کسم دست و نارد به یاد | بدین بی کسی در جهان کس مباد | |
چو گشت آسمانم چنین گوش پیچ | نباید برآوردن آواز هیچ | |
ز خاکی که سر برگرفتم نخست | همان خاک را بایدم باز جست | |
از آن پیش که افتم در آن آبکند | سپر بر سر آب خواهم فکند | |
ز مادر برهنه رسیدم فراز | برهنه به خاکم سپارند باز | |
سبک بار زادم گران چون شرم | چنان کامدم به که بیرون شوم | |
یکی مرغ برکوه بنشست و خاست | چه افزود بر کوه بازو چه کاست | |
من آن مرغم و مملکت کوه من | چو رفتم جهان را چه اندوه من | |
بسی چون مرا زاد و هم زود کشت | که نفرین براین دایه گوژپشت | |
زمن گرچه دیدند شفقت بسی | ستم نیز هم دیده باشد کسی | |
حلالم کنید ار ستم کردهام | ستمگر کشی نیز هم کردهام | |
چو مشگین سریرم درآید به خاک | به مشکوی پاکان برد جان پاک | |
بجای غباری که بر سر کنید | به آمرزش من زبانتر کنید | |
بگفت این و چون کس ندادش جواب | فرو خفت و بی خویشتن شد به خواب |