تفاوت میان نسخههای «مثنوی معنوی/حسد کردن حشم بر غلام خاص»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|پادشاهی بندهای را از کرم|بر گزیده بود بر جملهی حشم}} | {{ب|پادشاهی بندهای را از کرم|بر گزیده بود بر جملهی حشم}} | ||
{{ب|جامگی او وظیفهی چل امیر|ده یک قدرش ندیدی صد وزیر}} | {{ب|جامگی او وظیفهی چل امیر|ده یک قدرش ندیدی صد وزیر}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۱ آوریل ۲۰۱۲، ساعت ۱۷:۱۲
' | دفتر دوم مثنوی (حسد کردن حشم بر غلام خاص) از مولوی |
' |
پادشاهی بندهای را از کرم | بر گزیده بود بر جملهی حشم | |
جامگی او وظیفهی چل امیر | ده یک قدرش ندیدی صد وزیر | |
از کمال طالع و اقبال و بخت | او ایازی بود و شه محمود وقت | |
روح او با روح شه در اصل خویش | پیش ازین تن بوده هم پیوند و خویش | |
کار آن دارد که پیش از تن بدست | بگذر از اینها که نو حادث شدست | |
کار عارفراست کو نه احولست | چشم او بر کشتهای اولست | |
آنچ گندم کاشتندش و آنچ جو | چشم او آنجاست روز و شب گرو | |
آنچ آبستست شب جز آن نزاد | حیلهها و مکرها بادست باد | |
کی کند دل خوش به حیلتهای گش | آنک بیند حیلهی حق بر سرش | |
او درون دام و دامی مینهد | جان تو نی آن جهد نی این جهد | |
گر بروید ور بریزد صد گیاه | عاقبت بر روید آن کشتهی اله | |
کشت نو کارند بر کشت نخست | این دوم فانیست و آن اول درست | |
تخم اول کامل و بگزیده است | تخم ثانی فاسد و پوسیده است | |
افکن این تدبیر خود را پیش دوست | گرچه تدبیرت هم از تدبیر اوست | |
کار آن دارد که حق افراشتست | آخر آن روید که اول کاشتست | |
هرچه کاری از برای او بکار | چون اسیر دوستی ای دوستدار | |
گرد نفس دزد و کار او مپیچ | هرچه آن نه کار حق هیچست هیچ | |
پیش از آنک روز دین پیدا شود | نزد مالک دزد شب رسوا شود | |
رخت دزدیده بتدبیر و فنش | مانده روز داوری بر گردنش | |
صد هزاران عقل با هم بر جهند | تا بغیر دام او دامی نهند | |
دام خود را سختتر یابند و بس | کی نماید قوتی با باد خس | |
گر تو گویی فایدهی هستی چه بود | در سالت فایده هست ای عنود | |
گر ندارد این سالت فایده | چه شنویم این را عبث بی عایده | |
ور سالت را بسی فایدههاست | پس جهان بی فایده آخر چراست | |
ور جهان از یک جهت بی فایدهست | از جهتهای دگر پر عایدهست | |
فایدهی تو گر مرا فایده نیست | مر ترا چون فایدهست از وی مهایست | |
حسن یوسف عالمی را فایده | گرچه بر اخوان عبث بد زایده | |
لحن داوودی چنان محبوب بود | لیک بر محروم بانگ چوب بود | |
آب نیل از آب حیوان بد فزون | لیک بر محروم و منکر بود خون | |
هست بر ممن شهیدی زندگی | بر منافق مردنست و ژندگی | |
چیست در عالم بگو یک نعمتی | که نه محرومند از وی امتی | |
گاو و خر را فایده چه در شکر | هست هر جان را یکی قوتی دگر | |
لیک گر آن قوت بر وی عارضیست | پس نصیحت کردن او را رایضیست | |
چون کسی کو از مرض گل داشت دوست | گرچه پندارد که آن خود قوت اوست | |
قوت اصلی را فرامش کرده است | روی در قوت مرض آورده است | |
نوش را بگذاشته سم خورده است | قوت علت را چو چربش کرده است | |
قوت اصلی بشر نور خداست | قوت حیوانی مرورا ناسزاست | |
لیک از علت درین افتاد دل | که خورد او روز و شب زین آب و گل | |
روی زرد و پای سست و دل سبک | کو غذای والسما ذات الحبک | |
آن غذای خاصگان دولتست | خوردن آن بی گلو و آلتست | |
شد غذای آفتاب از نور عرش | مر حسود و دیو را از دود فرش | |
در شهیدان یرزقون فرمود حق | آن غذا را نی دهان بد نی طبق | |
دل ز هر یاری غذایی میخورد | دل ز هر علمی صفایی میبرد | |
صورت هر آدمی چون کاسه ایست | چشم از معنی او حساسه ایست | |
از لقای هر کسی چیزی خوری | وز قران هر قرین چیزی بری | |
چون ستاره با ستاره شد قرین | لایق هر دو اثر زاید یقین | |
چون قران مرد و زن زاید بشر | وز قران سنگ و آهن شد شرر | |
وز قران خاک با بارانها | میوهها و سبزه و ریحانها | |
وز قران سبزهها با آدمی | دلخوشی و بیغمی و خرمی | |
وز قران خرمی با جان ما | میبزاید خوبی و احسان ما | |
قابل خوردن شود اجسام ما | چون بر آید از تفرج کام ما | |
سرخ رویی از قران خون بود | خون ز خورشید خوش گلگون بود | |
بهترین رنگها سرخی بود | وان ز خورشیدست و از وی میرسد | |
هر زمینی کان قرین شد با زحل | شوره گشت و کشت را نبود محل | |
قوت اندر فعل آید ز اتفاق | چون قران دیو با اهل نفاق | |
این معانی راست از چرخ نهم | بی همه طاق و طرم طاق و طرم | |
خلق را طاق و طرم عاریتست | امر را طاق و طرم ماهیتست | |
از پی طاق و طرم خواری کشند | بر امید عز در خواری خوشند | |
بر امید عز دهروزهی خدوک | گردن خود کردهاند از غم چو دوک | |
چون نمیآیند اینجا که منم | کاندرین عز آفتاب روشنم | |
مشرق خورشید برج قیرگون | آفتاب ما ز مشرقها برون | |
مشرق او نسبت ذرات او | نه بر آمد نه فرو شد ذات او | |
ما که واپس ماند ذرات وییم | در دو عالم آفتاب بی فییم | |
باز گرد شمس میگردم عجب | هم ز فر شمس باشد این سبب | |
شمس باشد بر سببها مطلع | هم ازو حبل سببها منقطع | |
صد هزاران بار ببریدم امید | از کی از شمس این شما باور کنید | |
تو مرا باور مکن کز آفتاب | صبر دارم من و یا ماهی ز آب | |
ور شوم نومید نومیدی من | عین صنع آفتابست ای حسن | |
عین صنع از نفس صانع چون برد | هیچ هست از غیر هستی چون چرد | |
جمله هستیها ازین روضه چرند | گر براق و تازیان ور خود خرند | |
وانک گردشها از آن دریا ندید | هر دم آرد رو به محرابی جدید | |
او ز بحر عذب آب شور خورد | تا که آب شور او را کور کرد | |
بحر میگوید به دست راست خور | ز آب من ای کور تا یابی بصر | |
هست دست راست اینجا ظن راست | کو بداند نیک و بد را کز کجاست | |
نیزهگردانیست ای نیزه که تو | راست میگردی گهی گاهی دوتو | |
ما ز عشق شمس دین بی ناخنیم | ورنه ما آن کور را بینا کنیم | |
هان ضیاء الحق حسام الدین تو زود | داروش کن کوری چشم حسود | |
توتیای کبریای تیزفعل | داروی ظلمتکش استیزفعل | |
آنک گر بر چشم اعمی بر زند | ظلمت صد ساله را زو بر کند | |
جمله کوران را دواکن جز حسود | کز حسودی بر تو میآرد جحود | |
مر حسودت را اگر چه آن منم | جان مده تا همچنین جان میکنم | |
آنک او باشد حسود آفتاب | وانک میرنجد ز بود آفتاب | |
اینت درد بیدوا کوراست آه | اینت افتاده ابد در قعر چاه | |
نفی خورشید ازل بایست او | کی برآید این مراد او بگو | |
باز آن باشد که باز آید به شاه | باز کورست آنک شد گمکرده راه | |
راه را گم کرد و در ویران فتاد | باز در ویران بر جغدان فتاد | |
او همه نورست از نور رضا | لیک کورش کرد سرهنگ قضا | |
خاک در چشمش زد و از راه برد | در میان جغد و ویرانش سپرد | |
بر سری جغدانش بر سر میزنند | پر و بال نازنینش میکنند | |
ولوله افتاد در جغدان که ها | باز آمد تا بگیرد جای ما | |
چون سگان کوی پر خشم و مهیب | اندر افتادند در دلق غریب | |
باز گوید من چه در خوردم به جغد | صد چنین ویران فدا کردم به جغد | |
من نخواهم بود اینجا میروم | سوی شاهنشاه راجع میشوم | |
خویشتن مکشید ای جغدان که من | نه مقیمم میروم سوی وطن | |
این خراب آباد در چشم شماست | ورنه ما را ساعد شه ناز جاست | |
جغد گفتا باز حیلت میکند | تا ز خان و مان شما را بر کند | |
خانههای ما بگیرد او بمکر | برکند ما را به سالوسی ز وکر | |
مینماید سیری این حیلتپرست | والله از جمله حریصان بترست | |
او خورد از حرص طین را همچو دبس | دنبه مسپارید ای یاران به خرس | |
لاف از شه میزند وز دست شه | تا برد او ما سلیمان را ز ره | |
خود چه جنس شاه باشد مرغکی | مشنوش گر عقل داری اندکی | |
جنس شاهست او و یا جنس وزیر | هیچ باشد لایق گوزینه سیر | |
آنچ میگوید ز مکر و فعل و فن | هست سلطان با حشم جویای من | |
اینت مالیخولیای ناپذیر | اینت لاف خام و دام گولگیر | |
هر که این باور کند از ابلهیست | مرغک لاغر چه درخورد شهیست | |
کمترین جغد ار زند بر مغز او | مر ورا یاریگری از شاه کو | |
گفت باز ار یک پر من بشکند | بیخ جغدستان شهنشه بر کند | |
جغد چه بود خود اگر بازی مرا | دل برنجاند کند با من جفا | |
شه کند توده به هر شیب و فراز | صد هزاران خرمن از سرهای باز | |
پاسبان من عنایات ویست | هر کجا که من روم شه در پیست | |
در دل سلطان خیال من مقیم | بی خیال من دل سلطان سقیم | |
چون بپراند مرا شه در روش | میپرم بر اوج دل چون پرتوش | |
همچو ماه و آفتابی میپرم | پردههای آسمانها میدرم | |
روشنی عقلها از فکرتم | انفطار آسمان از فطرتم | |
بازم و حیران شود در من هما | جغد کی بود تا بداند سر ما | |
شه برای من ز زندان یاد کرد | صد هزاران بسته را آزاد کرد | |
یک دمم با جغدها دمساز کرد | از دم من جغدها را باز کرد | |
ای خنک جغدی که در پرواز من | فهم کرد از نیکبختی راز من | |
در من آویزید تا نازان شوید | گرچه جغدانید شهبازان شوید | |
آنک باشد با چنان شاهی حبیب | هر کجا افتد چرا باشد غریب | |
هر که باشد شاه دردش را دوا | گر چو نی نالد نباشد بی نوا | |
مالک ملک نیم من طبلخوار | طبل بازم میزند شه از کنار | |
طبل باز من ندای ارجعی | حق گواه من به رغم مدعی | |
من نیم جنس شهنشه دور ازو | لیک دارم در تجلی نور ازو | |
نیست جنسیت ز روی شکل و ذات | آب جنس خاک آمد در نبات | |
باد جنس آتش آمد در قوام | طبع را جنس آمدست آخر مدام | |
جنس ما چون نیست جنس شاه ما | مای ما شد بهر مای او فنا | |
چون فنا شد مای ما او ماند فرد | پیش پای اسپ او گردم چو گرد | |
خاک شد جان و نشانیهای او | هست بر خاکش نشان پای او | |
خاک پایش شو برای این نشان | تا شوی تاج سر گردنکشان | |
تا که نفریبد شما را شکل من | نقل من نوشید پیش از نقل من | |
ای بسا کس را که صورت راه زد | قصد صورت کرد و بر الله زد | |
آخر این جان با بدن پیوسته است | هیچ این جان با بدن مانند هست | |
تاب نور چشم با پیهست جفت | نور دل در قطرهی خونی نهفت | |
شادی اندر گرده و غم در جگر | عقل چون شمعی درون مغز سر | |
این تعلقها نه بی کیفست و چون | عقلها در دانش چونی زبون | |
جان کل با جان جزو آسیب کرد | جان ازو دری ستد در جیب کرد | |
همچو مریم جان از آن آسیب جیب | حامله شد از مسیح دلفریب | |
آن مسیحی نه که بر خشک و ترست | آن مسیحی کز مساحت برترست | |
پس ز جان جان چو حامل گشت جان | از چنین جانی شود حامل جهان | |
پس جهان زاید جهانی دیگری | این حشر را وا نماید محشری | |
تا قیامت گر بگویم بشمرم | من ز شرح این قیامت قاصرم | |
این سخنها خود بمعنی یا ربیست | حرفها دام دم شیرینلبیست | |
چون کند تقصیر پس چون تن زند | چونک لبیکش به یارب میرسد | |
هست لبیکی که نتوانی شنید | لیک سر تا پای بتوانی چشید |