تفاوت میان نسخههای «مثنوی معنوی/بیان حال خودپرستان و ناشکران در نعمت وجود انبیا و اولیا علیهم السلام»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
(ورود خودکار مقاله) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|هر که زیشان گفت از عیب و گناه|وز دل چون سنگ وز جان سیاه}} | {{ب|هر که زیشان گفت از عیب و گناه|وز دل چون سنگ وز جان سیاه}} | ||
{{ب|وز سبکداری فرمانهای او|وز فراغت از غم فردای او}} | {{ب|وز سبکداری فرمانهای او|وز فراغت از غم فردای او}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۱ آوریل ۲۰۱۲، ساعت ۱۷:۲۶
' | دفتر دوم مثنوی (بیان حال خودپرستان و ناشکران در نعمت وجود انبیا و اولیا علیهم السلام) از مولوی |
' |
هر که زیشان گفت از عیب و گناه | وز دل چون سنگ وز جان سیاه | |
وز سبکداری فرمانهای او | وز فراغت از غم فردای او | |
وز هوس وز عشق این دنیای دون | چون زنان مر نفس را بودن زبون | |
وان فرار از نکتههای ناصحان | وان رمیدن از لقای صالحان | |
با دل و با اهل دل بیگانگی | با شهان تزویر و روبهشانگی | |
سیر چشمان را گدا پنداشتن | از حسدشان خفیه دشمن داشتن | |
گر پذیرد چیز تو گویی گداست | ورنه گویی زرق و مکرست و دغاست | |
گر در آمیزد تو گویی طامعست | ورنی گویی در تکبر مولعست | |
یا منافقوار عذر آری که من | ماندهام در نفقهی فرزند و زن | |
نه مرا پروای سر خاریدنست | نه مرا پروای دین ورزیدنست | |
ای فلان ما را بهمت یاد دار | تا شویم از اولیا پایان کار | |
این سخن نی هم ز درد و سوز گفت | خوابناکی هرزه گفت و باز خفت | |
هیچ چاره نیست از قوت عیال | از بن دندان کنم کسپ حلال | |
چه حلال ای گشته از اهل ضلال | غیر خون تو نمیبینم حلال | |
از خدا چارهستش و از قوت نی | چارهش است از دین و از طاغوت نی | |
ای که صبرت نیست از دنیای دون | صبر چون داری ز نعم الماهدون | |
ای که صبرت نیست از ناز و نعیم | صبر چون داری از الله کریم | |
ای که صبرت نیست از پاک و پلید | صبر چون داری از آن کین آفرید | |
کو خلیلی کو برون آمد ز غار | گفت هذا رب هان کو کردگار | |
من نخواهم در دو عالم بنگریست | تا نبینم این دو مجلس آن کیست | |
بی تماشای صفتهای خدا | گر خورم نان در گلو ماند مرا | |
چون گوارد لقمه بی دیدار او | بی تماشای گل و گلزار او | |
جز بر اومید خدا زین آب و خور | کی خورد یک لحظه غیر گاو و خر | |
آنک کالانعام بد بل هم اضل | گرچه پر مکرست آن گندهبغل | |
مکر او سرزیر و او سرزیر شد | روزگارک برد و روزش دیر شد | |
فکرگاهش کند شد عقلش خرف | عمر شد چیزی ندارد چون الف | |
آنچ میگوید درین اندیشهام | آن هم از دستان آن نفسست هم | |
وآنچ میگوید غفورست و رحیم | نیست آن جز حیلهی نفس لیم | |
ای ز غم مرده که دست از نان تهیست | چون غفورست و رحیم این ترس چیست |