تفاوت میان نسخههای «نظامی (اقبال نامه)/سحرگه که سربرگرفتم ز خواب»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
(ورود خودکار مقاله) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|سحرگه که سربرگرفتم ز خواب|برافروختم چهره چون آفتاب}} | {{ب|سحرگه که سربرگرفتم ز خواب|برافروختم چهره چون آفتاب}} | ||
{{ب|سریر سخن برکشیدم بلند|پراکندم از دل بر آتش سپند}} | {{ب|سریر سخن برکشیدم بلند|پراکندم از دل بر آتش سپند}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۰ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۵:۵۷
' | نظامی (اقبال نامه) (سحرگه که سربرگرفتم ز خواب) از نظامی |
' |
سحرگه که سربرگرفتم ز خواب | برافروختم چهره چون آفتاب | |
سریر سخن برکشیدم بلند | پراکندم از دل بر آتش سپند | |
به پیرایش نامه خسروی | کهن سرو را باز دادم نوی | |
ز گنج سخن مهر برداشتم | درو در ناسفته نگذاشتم | |
سر کلکم از گوهر انداختن | فلک را شکم خواست پرداختن | |
درآمد خرامان سمن سینهای | به من داد تیغی در آیینهای | |
که آشفتهی خویش چندین مباش | ببین خویشتن خویشتن بین مباش | |
نظر چون در آیینه انداختم | درو صورت خویش بشناختم | |
دگرگونه دیدم در آن سبز باغ | که چون پرنیان بود در پرزاغ | |
ز نرگس تهی یافتم خواب را | ندیدم جوان سرو شاداب را | |
سمن بر بنفشه کمین کرده بود | گل سرخ را زردی آزرده بود | |
از آن سکهی رفته رفتم ز جای | فروماندم اندر سخن سست رای | |
نه پائی که خود را سبکرو کنم | نه دستی که نقش کهن نو کنم | |
خجل گشتم از روی بیرنگ خویش | نوائی گرفتم به آهنگ خویش | |
هراسیدم از دولت تیزگام | که بگذارد این نقش را ناتمام | |
ازین پیش کاید شبیخون خواب | به بنیاد این خانه کردم شتاب | |
مگر خوابگاهی به دست آورم | که جاوید دروی نشست آورم | |
پژوهندهی دور گردنده حال | چنین گوید از گردش ماه و سال | |
که چون نامه حکم اسکندری | مسجل شد از وحی پیغمبری | |
ز دیوان فروشست عنوان گنج | که نامش برآمد به دیوان رنج | |
بفرمود تا عبره روم و روس | نبشتند برنام اسکندروس | |
از آن پیش کز تخت خود رخت برد | بدو داد و او را به مادر سپرد | |
به اندرز بگشاد مهر از زبان | چنین گفت با مادر مهربان | |
که من رفتم اینک تو از داد ودین | چنان کن که گویند بادا چنین | |
پدروار با بندگان خدای | چو مادر شدی مهرمادر نمای | |
به پروردن داد و دین زینهار | نگهدار فرمان پروردگار | |
به فرمانبری کوش کارد بهی | که فرمانبری به ز فرمان دهی | |
ضرورت مرا رفتنی شد به راه | سپردم به تو شغل دیهیم و گاه | |
گرفتم رهی دور فرسنگ پیش | ندانم که آیم بر اورنگ خویش؟ | |
گرآیم چنان کن که از چشم بد | نه تو خیره باشی نه من چشم زد | |
وگر زامدن حال بیرون بود | به هش باش تا عاقبت چون بود | |
چنان کن که فردا دران داوری | نگیرد زبانت به عذر آوری | |
سخن چون به سر برد برداشت رخت | رها کرد برمادر آن تاج و تخت | |
بفرمود تا لشگر روم و شام | برو عرضه کردند خود را تمام | |
از آن لشگر آنچ اختیار آمدش | پسندیدهتر صد هزار آمدش | |
گزین کرد هر مردی از کشوری | به مردانگی هریکی لشگری | |
چهارش هزار اشتر از بهر بار | پس و پیش لشگر کشیده قطار | |
هزار نخستین ازو بیسراک | به کردن کشی کوه را کرده خاک | |
هزار دیگر بختی بارکش | همه بارهاشان خورشهای خوش | |
هزار سوم ناقهی ره نورد | به زیر زر و زیور سرخ و زرد | |
هزار چهارم نجیبان تیز | چو آهو گه تاختن گرم خیز | |
ز هر پیشه کاید جهان را به کار | گزین کرد صدصد همه پیشه کار | |
بدین سازمندی جهانگیر شاه | برافراخت رایت زماهی به ماه | |
ز مقدونیه روی در راه کرد | به اسکندریه گذرگاه کرد | |
سریر جهانداری آنجا نهاد | بر او روزکی چند بنشست شاد | |
به آیین کیخسرو تخت گیر | که برد از جهان تخت خود بر سریر | |
بفرمود میلی برافراختن | بر او روشن آیینهای ساختن | |
که از روی دریا به یک ماهه راه | نشان باز داد از سپید و سیاه | |
بدان تا بود دیده بانگاه تخت | بر او دیده بانان بیدار بخت | |
چو ز آیینه بینند پوشیده راز | به دارنده تخت گویند باز | |
اگر دشمنی ترکتازی کند | رقیب حرم چاره سازی کند | |
چو فارغ شد از تختگاهی چنان | نشست از بر بور عالی عنان | |
نخستین قدم سوی مغرب نهاد | به مصر آمد آنجا دو روز ایستاد | |
وز آنجا برون شد به عزم درست | به فرمان ایزد میان بست چست | |
چو لختی زمین را طرف در نوشت | ز پهلوی وادی درآمد به دشت | |
ز مقدس تنی چند غم یافته | ز بیداد داور ستم یافته | |
تظلم کنان سوی راه آمدند | عنانگیر انصاف شاه آمدند | |
که چون از تو پاکی پذیرفت خاک | بکن خانه پاک را نیز پاک | |
به مقدس رسان رایت خویش را | برافکن ز گیتی بداندیش را | |
در آن جای پاکان یک اهریمنست | که با دوستان خدا دشمنست | |
مطیعان آن خانهی ارجمند | نبینند ازو جز گداز و گزند | |
طریق پرستش رها میکند | پرستندگان را جفا میکند | |
به خون ریختن سربرافراختست | بسی را بناحق سرانداختست | |
همه در هراسیم از ین دیو زاد | توئی دیو بند از تو خواهیم داد | |
سکندر چو دید آن چنان زاریی | وزانسان برایشان ستمکاریی | |
ستمدیده را گشت فریادرس | به فریاد نامد ز فریاد کس | |
چو از قدسیان این حکایت شنید | عنان سوی بیتالمقدس کشید | |
حصار جهان را که سرباز کرد | ز بیت المقدس سرآغاز کرد | |
سکندر به قدس آمد از مرز روم | بدان تا برد فتنه زان مرز و بوم | |
چو بیدادگر دشمن آگاه گشت | که آواز داد آمد از کوه و دشت | |
کمربست و آمد به پیگار او | نبود آگه از بخت بیدار او | |
به اول شبیخون که آورد شاه | بران راهزن دیو بر بست راه | |
چو بیدادگر دید خون ریختش | ز دروازه مقدس آویختش | |
منادی برانگیخت تا در زمان | ز بیداد او برگشاید زبان | |
که هر کو بدین خانه بیداد کرد | بدینگونه بخت بدش یاد کرد | |
چوزو بستد آن خانهی پاک را | به عنبر برآمیخت آن خاک را | |
برآسود ازان جای آسودگان | فروشست ازو گرد آلودگان | |
جفای ستمکاره زو بازداشت | به طاعتگران جای طاعت گذاشت | |
ازو کار مقدس چو با ساز گشت | سوی ملک مغرب عنان تاز گشت | |
برافرنجه آورد از آنجا سپاه | وز افرنجه بر اندلس کرد راه | |
چو آمد گه دعوی و داوری | به دانش نمائی و دین پروری | |
کس از دانش و دین او سرنتافت | رهی دید روشن بدان ره شتافت | |
چو آموخت بر هر کسی دین و داد | به هر بقعه طاعتگهی نو نهاد | |
به رفتن دگر باره لشگر کشید | به عالم گشائی علم برکشید | |
به تعجیل میراند بر کوه و رود | کجا سبزهای دید آمد فرود | |
چو از ماندگی گشت پرداخته | دگر باره شد عزم را ساخته | |
نمود از بیابان به دریا شتافت | درافکند کشتی به دریای آب | |
سه مه بر سر آب دریا نشست | بیاورد صیدی ز دریا به دست | |
از آنسو که خورشید میشد نهان | تکاپوی میکرد با همرهان | |
جزیره بسی دید بیآدمی | برون رفت و میشد زمی برزمی | |
بسی پیش باز آمدش جانور | هم از آدمی هم ز جنس دگر | |
دروهیچ از ایشان نیامیختند | وزو کوه بر کوه بگریختند | |
سرانجام چون رفت راهی دراز | نشیب زمین دیگر آمد فراز | |
بیابانی از ریگ رخشنده زرد | که جز طین اصفر نینگیخت گرد | |
برآن ریگ بوم ارکسی تاختی | زمین زیرش آتش برانداختی | |
همانا که بر جای ترکیب خاک | ز ترکیب گوگرد بود آن مغاک | |
چو یکمه در ان بادیه تاختند | ازو نیز هم رخت پرداختند | |
چو پایان آن وادی آمد پدید | سکندر به دریای اعظم رسید | |
در آن ژرف دریا شگفتی بماند | که یونانیش اوقیانوس خواند | |
محیط جهان موج هیبت نمود | از آن پیشتر جای رفتن نبود | |
فرو رفتن آفتاب از جهان | در آن ژرف دریا نبودی نهان | |
حجابی مغانی بد آن آب را | نپوشیدی از دیدها تاب را | |
فلک هر شبان روزی از چشم دور | به دریا درافکندی از چشمه نور | |
به ما در فرو رفتن آفتاب | اشارت به چشمه است و دریای آب | |
همان چشمه گرم کو راست جای | به دریا حوالت کند رهنمای | |
چو آبی به یکجا مهیا شود | شود حوضه و در به دریا شود | |
معیب بود تا بود در مغاک | معلق بود چون بود گرد خاک | |
در آن بحر کورا محیطست نام | معلق بود آب دریا مدام | |
چو خورشید پوشد جمال را جهان | پس عطف آن آب گردد نهان | |
به وقت رحیل آفتاب بلند | ز پرگار آن بحر پوشد پرند | |
علم چون به زیر آرد از اوج او | توان دیدنش در پس موج او | |
چو لختی رود در سر آرد حجاب | که آید نورد زمین در حساب | |
به دانش چنین مینماید قیاس | دگر رهبری هست برره شناس | |
چو آن چشمه گرم را دید شاه | نشد چشم او گرم در خوابگاه | |
ز دانا بپرسید کاین چشمه چیست | همیدون نگهبان این چشمه کیست | |
چنین گفت دانا که این آب گرم | بسا دیدها را که برد آب شرم | |
درین پرده بسیار جستند راز | نیامد به کف هیچ سر رشته باز | |
من این قصه پرسیدم از چند پیر | جوابی ندادست کس دلپذیر | |
دهد هر کسی شرح آن نور پاک | یکی گرد مرکز یکی زیر خاک | |
که داند که بیرون ازین جلوهگاه | کجا میکند جلوه خورشید و ماه | |
سکندر بران ساحل آرام جست | سوی آب دریا شد آرام سست | |
چو سیماب دید آب دریا سطبر | گذر بسته بر قطره دزدان ابر | |
درآبی چنان کشتی آسان نرفت | وگر رفت بی ره شناسان نرفت | |
شه از ره شناسان بپرسید راز | بسنجیدن کار و ترتیب ساز | |
که کشتی بدین آب چون افکنم | چگونه بنه زو برون افکنم | |
ندیدند کار آزمایان صواب | که شاه افکند کشتی آنجا برآب | |
نمودند شه را که صد رهنمون | ازین آب کشتی نیارد برون | |
دگر کاندرین آب سیماب فام | نهنگ اژدهائیست قصاصه نام | |
سیاه و ستمکاره و سهمناک | چو دودی که آید برون از مغاک | |
سیاست چنان دارد آن جانور | که بیننده چون بیندش یک نظر | |
دهد جان و دیگر نجنبد ز جای | که باشد براهی چنین رهنمای | |
بترزین همه آن کزین خانه دور | یکی فرضه بینی چو تابنده نور | |
بسی سنگ رنگین در آن موجگاه | همه ازرق و سرخ و زرد و سیاه | |
فروزنده چون مرقشیشای زر | منی و دومن کمتر و بیشتر | |
چو بیند درو دیدهی آدمی | بخندد ز بس شادی و خرمی | |
وزان خرمی جان دهد در زمان | همان دیدن و دادن جان همان | |
ولی هر چه باشد ز مثقال کم | ز خاصیت افتد و گر صد بهم | |
ز بهتان جان بردنش رهنمای | همی خواندش پهنهی جان گزای | |
چو شد گفته این داستان شهریار | فرستاد و کرد آزمایش به کار | |
چنان بود کان پیر گوینده گفت | تنی چند از آن سنگ بر خاک خفت | |
بفرمود تا بر هیونان مست | به آن سنگ رنگین رسانند دست | |
همه دیدها باز بندند چست | کنند آنگه آن سنگ را باز جست | |
وزان سنگ چندانکه آید بدست | برندش به پشت هیونان مست | |
همه زیر کرباسها کرده بند | لفافه برو باز پیچیده چند | |
کنند آن هیونان ازان سنگ بار | نمانند خود را در آن سنگسار | |
به فرمان پذیری رقیبان راه | بجای آوریدند فرمان شاه | |
شه و لشگر از بیم چندان هلاک | گذشتند چون باد ازان زرد خاک | |
بفرمود شه تا از آن خاک زرد | شتربان صد اشتر گرانبار کرد | |
چو آمد به جائی که بود آبگیر | برو بوم آنجا عمارت پذیر | |
بفرمان او سنگها ریختند | وزان سنگ بنیادی انگیختند | |
همه همچنان کرده کرباس پیچ | کزیشان یکی باز نگشاد هیچ | |
به ترکیب آن سنگها بندبند | برآورد بیدر حصاری بلند | |
برآورد کاخی چو بادام مغز | همه یک به دیگر برآورده نغز | |
گلی کرد گیرنده زان زرد خاک | برون بنا را براندود پاک | |
درون را نیندود و خالی گذاشت | که رازی در آن پرده پوشیده داشت | |
خنیده چنینست از آموزگار | که چون مدتی شد بر آن روزگار | |
فروریخت کرباس از روی سنگ | پدید آمد آن گوهر هفت رنگ | |
برون بنا ماند بر جای خویش | کزاندودش گل حرم داشت پیش | |
درون ماندگان خرقه انداختند | بران خرقه بسیار جان باختند | |
هران راهرو کامد آنجا فراز | به دیدار آن حصنش آمد نیاز | |
طلب کرد بر باره چون ره ندید | کمندی برافکند و بالا دوید | |
چو بر باره شد سنگ را دید زود | چو آهن ربا زود ازو جان ربود | |
ز سنگی که در یک منش خون بود | چو کوهی بهم برنهی چون بود | |
شنیدم ز شاهان یک آزاد مرد | شنید این سخن را و باور نکرد | |
فرستاد و این قصه را باز جست | براو قصه شد ز آزمایش درست | |
چوشاه آن بنا کرد ازو روی تافت | ز دریا بسوی بیابان شتافت | |
چو ششماه دیگر بپیمود راه | ستوه آمد از رنج رفتن سپاه | |
ازان ره که در پای پیل آمدش | گذرگه سوی رود نیل آمدش | |
به سرچشمه نیل رغبت نمود | که آن پایه را دیده نادیده بود | |
شب و روز برطرف آن رود بار | دو اسبه همی راند بر کوه و غار | |
بدان رسته کان رود را بود میل | همی شد چو آید سوی رود سیل | |
بسی کوه و دشت از جهان درنوشت | به پایان رسد آخر آن کوه و دشت | |
پدید آمد از دامن ریگ خشک | بلندی گهی سبز با بوی مشک | |
کمر در کمر کوهی از خاره سنگ | برآورده چون سبز با بوی مشک | |
برو راه بربسته پوینده را | گذر گم شده راه جوینده را | |
کشیده عمود آن شتابنده رود | از آن کوه میناوش آمد فرود | |
یکی پشته بر راه آن بود تند | که از رفتنش پایها بود کند | |
کسی کو بدان پشتهی خار پشت | برانداختی جان به چنگال و مشت | |
زدی قهقهه چون بر او تاختی | از آنسوی خود را در انداختی | |
بر او گر یکی رفتنی و گر هزار | چو مرغان پریدی در آن مرغزار | |
فرستاده بر پشته شد چند کس | کز ایشان نیامد یکی باز پس | |
چو هر کس که بردی بر آن پشته رخت | تو گفتی بر آن یافتی تاج و تخت | |
چنان چشم از آن خیل برتافتی | که چشم از خیالش اثر یافتی | |
سکندر جهاندیدگان را بخواند | درین چارهجوئی بسی قصه راند | |
که نتوان برین کوه تنها شدن | دو همراه باید به یکجا شدن | |
سکونت نمودن در آن تاختن | بهر ده قدم منزلی ساختن | |
چو بر پشته رفتن گرفتن قرار | برانداختن آنچه باید به کار | |
به تدریج دیدن درآن سوی کوه | به یکره ندیدن که آرد شکوه | |
بکردند ازینسان و سودی نداشت | دگر باره دانا نظر برگماشت | |
چنین شد درآن داوری رهنمای | که مردی هنرمند و پاکیزه رای | |
نویسنده باشد جهاندیده مرد | همان خامه و کاغذش درنورد | |
بود خوب فرزندی آن مرد را | کزو دور دارد غم و درد را | |
چو میل آورد سوی آن پشته گاه | بود پور هم پشت با او به راه | |
به بالا شود مرد و فرزند زیر | بود بچه شیر زنجیر شیر | |
گر او باز پس ناید از اصل و بن | به فرزند خود بازگوید سخن | |
وگر زانکه دارد زبان بستگی | نویسد مثالی به آهستگی | |
فرو افکند سوی فرزند خویش | نبرد دل از مهر پیوند خویش | |
بدست آوریدند مردی شگرف | که مجموعهای بود از آن جمله حرف | |
سوی کوه شد پیر و با او جوان | چو بچه که با شیر باشد دوان | |
دگر نیمروز آن جوان دلیر | ز پایان آن پشته آمد به زیر | |
ز کاغذ گرفته نوردی به چنگ | بر شاه شد رفته از روی رنگ | |
به شه داد کاغذ فرو خواند شاه | نبشته چنین بود کز گرد راه | |
به جان آن چنان آمدم کز هراس | به دوزخ ره خویش کردم قیاس | |
رهی گوئی از تار یک موی رست | برو هر که آمد ز خود دست شست | |
درین ره که جز شکل موئی نداشت | فرود آمد هیچ روئی نداشت | |
چو بر پشته خاره سنگ آمدم | ز بس تنگی ره به تنگ آمدم | |
ز آنسو که دیدم دلم پاره شد | خرد زان خطرناکی آواره شد | |
وزینسو ره پشته بی راغ بود | طرف تا طرف باغ در باغ بود | |
پر از میوه و سبزه و آب و گل | برآورده آواز مرغان دهل | |
هوا از لطافت درو مشک ریز | زمین از نداوت در او چشمه خیز | |
تکش با تلاوش در آویخته | چنین رودی از هر دو انگیخته | |
ازین سو همه زینت و زندگی | از آنسو همه آز و افکندگی | |
بهشت این و آن هست دوزخ سرشت | به دوزخ نیاید کسی از بهشت | |
دگر کان بیابان که ما آمدیم | ببین کز کجا تا کجا آمدیم | |
کرا دل دهد کز چنین جای نغز | نهد پای خود را در آن پای لغز | |
من اینک شدم شاه بدرود باد | شما شاد باشید و من نیز شاد | |
شه از راز پنهان چو آگاه گشت | سپه راند از آن کوهپایه به دشت | |
نگفت آنچه برخواند با هیچکس | که تا هر دلی نارد آنجا هوس | |
چو دانست کانجا نشستن خطاست | گذرگه طلب کرد بر دست راست | |
در آن ره ز رفتن نیاسود هیچ | نمیکرد جز راه رفتن بسیچ | |
ز راه بیابان برون شد به رنج | چو ریگ بیابان روان کرده گنج | |
رهش ریگ و اندوهش از ریگ بیش | تف آهش از دیگ بر دیگ بیش | |
همه راه دشمن ز دام و دده | بهر گوشهای لشگری صف زده | |
ولیکن چو کردندی آهنگ شاه | ز ظلمت شدی ره برایشان سیاه | |
کس از تیرگی ره نبردی برون | مگر رخصت شه شدی رهنمون | |
کسی کو کشیدی سراز رای او | شدی جای او کندهی پای او | |
برون از میانجی و از ترجمه | بدانست یک یک زبان همه | |
سخن را به آهنگشان ساز داد | جواب سزاوارشان باز داد | |
بدینگونه میکرد ره را نورد | زمان زیر گردون زمین زیر گرد | |
در آن ره نبودش جز این هیچکار | که چون باد بردی ز دلها غبار | |
دل آشنا را برافروختی | به بیگانگان دین در آموختی | |
چوزان دشت بگذشت چون دیو باد | قدم در دگر دیو لاخی نهاد | |
بیابانی از آتشین جوش او | زبانی سخن گفته در گوش او | |
جز آن زر که باشد خدای آفرید | کس از رستنیها گیاهی ندید | |
جهانجوی از آن کان زر تافته | بخندید چون طفل زر یافته | |
چو لختی در آن دشت پیمود راه | به باغ ارم یافت آرامگاه | |
پدید آمد آن باغ زرین درخت | که شداد ازو یافت آن تاج و تخت | |
درون رفت سالار گیتی نورد | زمین از درختان زر دید زرد | |
یکایک درختانش از میوه پر | همه میوه بیجاده و لعل و در | |
ز هر سو درآویخته سیب و نار | همه نار یاقوت و یاقوت نار | |
ز نارنج زرین و سیمین ترنج | فریب آمده بانظرها بغنج | |
بهارش جواهر زمین کیمیا | ز بیجاده گل وز زمرد گیا | |
بساطی کشیده دران سبز باغ | ز گوهر برافروخته چون چراغ | |
دو تندیس از زر برانگیخته | زهر صورتی قالبی ریخته | |
چو در چشم پیکرشناس آمدی | اگر زر نبودی هراس آمدی | |
ز بلورتر حوضهای ساخته | چو یخ پارهای سیم بگداخته | |
در آن ماهیان کرده از جزع ناب | نمایندهتر زانکه ماهی در آب | |
دوخشتی برآورده قصری عظیم | یکی خشت از زر یکی خشت سیم | |
چو شه شد در آن قصر زرینه خشت | گمان برد کامد به قصر بهشت | |
چو بسیار برگشت پیرامنش | دریده شد از گنج زر دامنش | |
رواقی جداگانه دید از عقیق | ز بنیاد تا سر به گوهر غریق | |
در او گنبدی روشن از زر ناب | درفشنده چون گنبد آفتاب | |
نیفتاده گردی بر آن زر خشک | بجز سونش عنبر و گرد مشک | |
در او رفت سالار فرهنگ و هوش | چو در گنبد آسمانها سروش | |
ستودانی از جزع تابنده دید | کزو بوی کافورتر میدمید | |
نهاده بر آن فرش مینا سرشت | یکی لوح یاقوت مینا نوشت | |
نبشته براو کای خداوند زور | که رانی سوی این ستودان ستور | |
درین دخمه خفتست شداد عاد | کزو رنگ و رونق گرفت این سواد | |
به آزرم کن سوی ما تاختن | مکن قصد برقع برانداختن | |
بکن ستر پوشی که پوشیدهایم | به رسوائی کس نکوشیدهایم | |
نگهدار ناموس ما در نهفت | که خواهی تو نیز اندرین خاک خفت | |
اگر خفتهای را درین خوابگاه | برآرند گنبد ز سنگ سیاه | |
سرانجامش این گنبد تیز گشت | ز دیوار گنبد درآرد به دشت | |
تنش را نمک سود موران کند | سرش خاک سم ستوران کند | |
بلی هر کسی از بهر ایوان خویش | ستونی کند بر ستودان خویش | |
ولیکن چو بینی سرانجام کار | برد بادش از هر سوئی چون غبار | |
که داند که شداد را پای و دست | به نعل ستور که خواهد شکست | |
غبار پراکنده را در مغاک | رها کن که هم خاک به جای خاک | |
از آن تن که بادش پراکنده کرد | نشانی نبینی جز این کوه زرد | |
تو نیز ای گشایندهی قفل راز | بترس از چنین روز و با ما بساز | |
مباش ایمن ارزانکه آزادهای | که آخر تو نیز آدمی زادهای | |
همه گنج این گنجدان آن تست | سرو تاج ماهم به فرمان تست | |
گشادست پیش تو درهای گنج | سپاه ترا بس شد این پای رنج | |
ببر گنج کان بر تو باری مباد | ترا باد و بامات کاری مباد | |
سکندر بر آن لوح ناریخته | چو لوحی شد از شاخی آویخته | |
وزان خط که چون قطرهی آب خواند | بسا قطرهی آب کز دیده راند | |
چو از چشم گریندهی اشکبار | بر آن خوابگه کرد لختی نثار | |
برون رفت وزان گنجدان رخت بست | بدان گنج و گوهر نیالود دست | |
ز باغی که در بیغ تیغ آمدش | یکی میوه چیدن دریغ آمدش | |
چو دانست کان فرش زر ساخته | به عمری درازست پرداخته | |
از آن گنجدان کان همه گنج داشت | نه خود برگرفت و نه کس را گذاشت | |
همه راه او خود پر از گنج بود | زر ده دهی سیم ده پنج بود | |
دگر باره سر در بیابان نهاد | برو بوم خود را همی کرد یاد | |
چو یک نیمه راه بیابان برید | گروهی دد آدمی سار دید | |
بیابانیانی سیهتر ز قیر | به بیغوله غارها جای گیر | |
بپرسیدشان کاندرین ساده دشت | چه دارید از افسانها سرگذشت | |
گذشت از شما کیست از دام و دد | که دارد دراین دشت ماوای خود | |
چنین باز دادند شه را جواب | که دورست ازین بادیه ابروآب | |
درین ژرف صحرا که ماوای ماست | خورشهای ما صید صحرای ماست | |
درین دشت نخجیر بانی کنیم | به رسم ددان زندگانی کنیم | |
خوریم آنچه زان صید یابیم نرم | کنیم آلت جامه از موی و چرم | |
نه آتش به کار آید اینجا نه آب | بود آب از ابر آتش از آفتاب | |
به روز سپید آفتاب بلند | بود آتش ما درین شهر بند | |
ز شبنم چو گردد هوا نیزتر | دم ما کند زان نسیم آبخور | |
درین کنج ما را جز این ساز نیست | وزین برتر انجام و آغاز نیست | |
همان نیز پرسی ز دیگر گروه | که دارند مأوا درین دشت و کوه | |
درین آتشین دشت بن ناپدید | که پرنده دروی نیارد پرید | |
بیابانیانند وحشی بسی | که هرگز نگیرند خو با کسی | |
ببرند چندان به یکروز راه | که آن برنخیزد ز ما در دو ماه | |
ازیشان به ما یک یک آید به دست | بپرسیم ازو چون شود پای بست | |
که بی آب چون زندگانی کنند | به ما بر چرا سرفشانی کنند | |
نمایند کاب از بنه زهر ماست | زتری هوائیست کز بهر ماست | |
نسازیم چون مار با هیچکس | خورشهای ما سوسمارست و بس | |
ز شغل شما چون نیابیم سود | شما را پرستش چه باید نمود | |
دگرگونه پرسیمشان در نهفت | چه هنگام خورد و چه هنگام خفت | |
که چندانکه رفتند بالا و پست | درین بادیه کاب ناید بدست | |
به پایان این بادیه کس رسید | همان پیکری دیگر از خلق دید | |
به پاسخ چنین گفتهاند آن گروه | که بسیار گشتیم در دشت و کوه | |
دویدیم چون آهوان سال و ماه | به پایان وادی نبردیم راه | |
بیابانیانی دگر دیدهایم | وزیشان خبر نیز پرسیدهایم | |
که بیرون ازین پیکر قیرگون | نشانی دگر میدهد رهنمون؟ | |
نشان دادهاند از بر خویش دور | بدانجا که خورشید را نیست نور | |
یکی شهر چون بیشهی مشک بید | در او آدمی پیکرانی سپید | |
نکو روی و خوش خوی و زیبا خصال | ز پانصد یکی را فزونست سال | |
وگر نیز پانصد برآید دگر | نبینی کسی را ز پیری اثر | |
برون از وطن گاه آن دلکشان | به ما کس ندادست دیگر نشان | |
از آن نیز بیرون درین خاک پست | بسی کوه و صحرای نادیده هست | |
درونیست روینده را آبخورد | که گرماش گرماست و سرماش سرد | |
چوزو رستنی برنیاید ز خاک | در آن جانور چون نگردد هلاک | |
همینست رازی که ما جستهایم | ز دیگر حکایت ورق شستهایم | |
سکندر به آن خلق صاحب نیاز | ببخشید و بخشودشان برگ و ساز | |
در آموختشان رسم و آیین خویش | برافروختشان دانش از دین خویش | |
وزیشان به هنجارهای درست | سوی ربع مسکون نشان بازجست | |
چو زو کار خود سازور یافتند | به ره بردنش زود بشتافتند | |
از آن خاک جوشان و باد سموم | نمودند راهش به آباد بوم | |
سکندر در آن دشت بیگاه و گاه | دواسبه همیراند بیراه و راه | |
سرانجام کان ره به پایان رسید | دگر باره شد عطف دریا پدید | |
هم از آب دریا به دریا کنار | تلاوشگهی دید چون چشمه سار | |
فکندند ماهی برآن چشمه رخت | بر آسوده گشتند از آن رنج سخت | |
دگر باره کشتی بسی ساختند | ز ساحل به دریا در انداختند | |
چو دریا بریدند یک ماه بیش | به خشکی رساندند بنگاه خویش | |
چو از تاب انجم شب تب زده | بپیچید چون مار عقرب زده | |
زباده جنوبی در آمد نسیم | دل رهروان رست از اندوه و بیم | |
گرفتند یک ماه آنجا قرار | که هم سایبان بود وهم چشمه سار | |
به مرهم رسیدند از آن خستگی | زتن رنجشان شد به آهستگی |