تفاوت میان نسخههای «دقیقی (گشتاسپ نامه)/بدان روزگار اندر اسفندیار»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
(ورود خودکار مقاله) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|بدان روزگار اندر اسفندیار|به دشت اندرون بد ز بهر شکار}} | {{ب|بدان روزگار اندر اسفندیار|به دشت اندرون بد ز بهر شکار}} | ||
{{ب|از آن دشت آواز کردش کسی|که جاماسپ را کرد خسرو گسی}} | {{ب|از آن دشت آواز کردش کسی|که جاماسپ را کرد خسرو گسی}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۳ مهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۲:۴۸
' | دقیقی (گشتاسپ نامه) (بدان روزگار اندر اسفندیار) از دقیقی |
' |
بدان روزگار اندر اسفندیار | به دشت اندرون بد ز بهر شکار | |
از آن دشت آواز کردش کسی | که جاماسپ را کرد خسرو گسی | |
چو آن بانگ بشنید آمد شگفت | بپیچید و خندیدن اندر گرفت | |
پسر بود او را گزیده چهار | همه رزمجوی و همه نیزهدار | |
یکی نام بهمن دوم مهرنوش | سیم نام او بد دل افروز طوش | |
چهارم بدش نام نوشاذرا | نهادی کجا گنبد آذرا | |
به شاه جهان گفت بهمن پسر | که تا جاودان سبز بادات سر | |
یکی ژرف خنده بخندید شاه | نیابم همی اندرین هیچ راه | |
بدو گفت پورا بدین روزگار | کس آید مرا از در شهریار | |
که آواز بشنیدم از ناگهان | بترسم که از گفتهی بیرهان | |
ز من خسرو آزار دارد همی | دلش از رهی بار دارد همی | |
گرانمایه فرزند گفتا چرا | چه کردی تو با خسرو کشورا | |
سر شهریارانش گفت ای پسر | ندانم گناهی بجای پدر | |
مگر آن که تا دین بیاموختم | همی در جهان آتش افروختم | |
جهان ویژه کردم به برنده تیغ | چرا دارد از من دل شاه میغ | |
همانا دلش دیو بفریفتست | که بر کشتن من بیاشیفتست | |
همی تا بدین اندرون بود شاه | پدید آمد از دور گرد سیاه | |
چراغ جهان بود دستور شاه | فرستادهی شاه زی پور شاه | |
چو از دور دیدش ز کهسار گرد | بدانست کامد فرستاده مرد | |
پذیره شدش گرد فرزند شاه | همی بود تا او بیامد ز راه | |
ز بارهی چمنده فرود آمدند | گوو پیر هر دو پیاده شدند | |
بپرسید ازو فرخ اسفندیار | که چون است شاه آن گو نامدار | |
خردمند گفتا درست است و شاد | برش را ببوسید و نامه بداد | |
درست از همه کارش آگاه کرد | که مر شاه را دیو بیراه کرد | |
خردمند را گفتش اسفندیار | چه بینی مرا اندرین روی کار | |
گراید ونک با تو بیایم به در | نه نیکو کند کار با من پدر | |
وراید ونک نایم به فرمانبری | برون کرده باشم سر از کهتری | |
یکی چاره ساز ای خردمند پیر | نباید چنین ماند بر خیره خیر | |
خردمند گفت ای شه پهلوان | بدانندگی پیروبختت جوان | |
تو دانی که خشم پدر بر پسر | به از جور مهتر پسر بر پدر | |
بیایدت رفتن چنین است روی | که هرچ او کند پادشاه است اوی | |
برین برنهادند و گشتند باز | فرستاده و پور خسرو نیاز | |
یکی جای خوبش فرود آورید | به کف برگرفتند هر دو نبید | |
به پیشش همی عود میسوختند | توگفتی همی آتش افروختند | |
دگر روز بنشست بر تخت خویش | ز لشکر بیامد فراوان به پیش | |
همه لشکرش را به بهمن سپرد | وزآنجا خرامید با چند گرد | |
بیامد به درگاه آزاده شاه | کمر بسته و بر نهاده کلاه |