تفاوت میان نسخههای «محتشم کاشانی (مثنویات)/بحمدالله که قیوم توانا»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
(ورود خودکار مقاله) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|بحمدالله که قیوم توانا|قدیم واجب التعظیم دانا}} | {{ب|بحمدالله که قیوم توانا|قدیم واجب التعظیم دانا}} | ||
{{ب|بساط استراحت گسترنده|جهان آرای گیتی پرورنده}} | {{ب|بساط استراحت گسترنده|جهان آرای گیتی پرورنده}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۱ آوریل ۲۰۱۲، ساعت ۰۵:۳۸
' | محتشم کاشانی (مثنویات) (بحمدالله که قیوم توانا) از محتشم کاشانی |
' |
بحمدالله که قیوم توانا | قدیم واجب التعظیم دانا | |
بساط استراحت گسترنده | جهان آرای گیتی پرورنده | |
ریاض سلطنت را تازگی داد | امارت را بلند آوازگی برآورد | |
همایون طایر توفیق و اقبال | به صبر آورد جنبش در پر و بال | |
جهان را کوری چشم اعادی | بجست از حسن طالع چشم شادی | |
خبرهای جدید اهل زمین را | طربهای نهان دنیا و دین را | |
اشارت گرم ایمای بشارت | بشارت کار فرمای بشارت | |
که عالم روی در آبادی آورد | نوید آور نوید و شادی آورد | |
قضا رایات عدل تازه افراخت | قدر طرح ولی سلطانی انداخت | |
برآمد گوهری از معدن ملک | سری پیدا شد از بهر تن ملک | |
چه گوهر درة التاج سلاطین | چه سر سرمایه فخر خواقین | |
برای او ز اسماء گشته نازل | ولی سلطان ولی سلطان عادل | |
گران است آن قدرها سایهی او | بلند است آن قدرها پایهی او | |
که پیش مالکان ملک ادراک | به میزان قیاس عقل دراک | |
یکی هم پایهی کوه حدید است | یکی همسایهی عرش مجید است | |
بود در خلقت آن عرش درگاه | ز خلقش تا نشانش آن قدر آه | |
که عقل دور بین راهست تفسیر | به بعد المشرقینش کرده تعبیر | |
مجد سکه سلطانی از وی | روان حکم محمد خانی از وی | |
بود گر صولت سلطانی او | دو روزی پیشکار خانی او | |
نگردد شانش از گیتی ستانی | به خانی قانع و مافوق خانی | |
ایا تابان مه برج ایالت | ایا رخشان در درج جلالت | |
به عدلت عالمی امیدوارند | نظر بر شاه راه انتظارند | |
که در تازی به میدان عدالت | برآمد بانک کوس استمالت | |
فتد هم رخنه در بنیاد بیداد | شود هم مملکت از داد آباد | |
سیاست را شود تیغ آن چنان تیز | که باشد در نیام از سهم خونریز | |
تو جبر ظلم برخود کرده لازم | ستانی داد مظلومان ز ظالم | |
شود خوش زبان شکوه خاموش | کشد دوران فلک را پنبه از گوش | |
که بشنو شکر از اهل شکایت | ببین راه شکایت را نهایت | |
همین چشم از تو دارند ای جهاندار | جهان گردان پا افتاده از کار | |
وطن آوارگی غربت آهنگ | تجارت پیشهگان صخرهی اورنگ | |
که از طول امل زان فرقه اکثر | به آهنگ حصول خورده زر | |
در آن وادی که وحشش ماهیانند | طیورش سر به سر مرغابیانند | |
سوار اسب چو بینند یک سر | عنان در دست طوفانهای صرصر | |
سکندر خوردنی زان اسب بیقوت | سوارش را برد تا سینهی حوت | |
غرض کان را کبان مرکب فلک | به استدعای آبادانی ملک | |
بسان ماهیان غافل از شست | سر سودا نهاده بر کف دست | |
یکی سنگین متاع از شکر و نیل | یک رنگین بساط از لون مندیل | |
یکی از اقمشه بیرام اندوز | که نامش عید اتراکست امروز | |
یکی را عقد مروارید دربار | که باید در بهایش زر بخروار | |
یکی با وی غلامان و کنیزان | به آن رنگ از عداد حور و غلمان | |
دگر اشیا که هریک بهر کاری است | یکایک را درین ملک اعتباریست | |
سخن را مابقی اینست کایشان | نباشند این زمان خاطر پریشان | |
کنند از صیت عدلت رو درین بوم | نگردند از تو و ملک تو محروم | |
به خانها در کشند اسباب چندان | کزان گردد لب آمال خندان | |
دکاکین را بیارایند اجناس | ز حفظ حارست مستغنی از پاس | |
اگر ترکی به ایشان برخورد گرم | به سودا نبودش پشت کمان نرم | |
خورد از شست عدلت ناوک قهر | به آیینی که گردد عبرت شهر | |
چو گردد دفع ظلم از دولت تو | کند رفع تعدی صولت تو | |
شود زورین کمان ظلم بیزور | نیاید از سلیمان زور برمور | |
ز دنیا کشور خزم تو داری | ز عالم بندر اعظم تو داری | |
ولی بندر ز تجار جهانگرد | همانا میتواند بندری کرد | |
ولی این وحشیان را صید خود ساز | یکایک را اسیر قید خود ساز | |
که با فرمانبری گردند سر راست | به پایت نقد جان ریزند بیخواست | |
الا ای نوجوان سلطان عادل | زبانها متفق گردیده با دل | |
که خواهی زد در ایام جوانی | به دولت نوبت نو شیروانی | |
بهر ملکیست سلطانی طرب کوش | بهر جانیست جانانی همآغوش | |
خوشا ملکی که سلطانش تو باشی | خوشا جانی که جانانش تو باشی | |
خوشا چشمی که بیند طلعت تو | نباشد بینصیب از صحبت تو | |
من عزلت گزین چون بینصیبم | همانا در دیار خود غریبم | |
به پیغامیم گه گه شاد میکن | ز قید محنتم آزاد میکن | |
که دوران محتشم زان کرده نامم | که ادنی بندگانت را غلامم | |
الهی تا بود بر لوح ایام | ز نام نامی نوشیروان نام | |
بهر کشور که نام عدل دانند | تو را نوشیروان عصر خوانند |