تفاوت میان نسخههای «مثنوی معنوی/بقیهی قصهی مطرب و پیغام رسانیدن امیرالممنین عمر رضی الله عنه باو آنچ هاتف آواز داد»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
(صفحهٔ جدید: {{سرصفحه | عنوان = دفتر اول مثنوی | مؤلف = مولوی | قسمت =(بقیهی قصهی مطرب و پیغام رسانیدن امیرال...) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|پس عمر گفتش که این زاری تو|هست هم آثار هشیاری تو}} | {{ب|پس عمر گفتش که این زاری تو|هست هم آثار هشیاری تو}} | ||
{{ب|راه فانی گشته راهی دیگرست|زانک هشیاری گناهی دیگرست}} | {{ب|راه فانی گشته راهی دیگرست|زانک هشیاری گناهی دیگرست}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۸ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۸:۱۶
' | دفتر اول مثنوی (بقیهی قصهی مطرب و پیغام رسانیدن امیرالممنین عمر رضی الله عنه باو آنچ هاتف آواز داد) از مولوی |
' |
پس عمر گفتش که این زاری تو | هست هم آثار هشیاری تو | |
راه فانی گشته راهی دیگرست | زانک هشیاری گناهی دیگرست | |
هست هشیاری ز یاد ما مضی | ماضی و مستقبلت پردهی خدا | |
آتش اندر زن بهر دو تا بکی | پر گره باشی ازین هر دو چو نی | |
تا گره با نی بود همراز نیست | همنشین آن لب و آواز نیست | |
چون بطوفی خود بطوفی مرتدی | چون به خانه آمدی هم با خودی | |
ای خبرهات از خبرده بیخبر | توبهی تو از گناه تو بتر | |
ای تو از حال گذشته توبهجو | کی کنی توبه ازین توبه بگو | |
گاه بانگ زیر را قبله کنی | گاه گریهی زار را قبله زنی | |
چونک فاروق آینهی اسرار شد | جان پیر از اندرون بیدار شد | |
همچو جان بیگریه و بیخنده شد | جانش رفت و جان دیگر زنده شد | |
حیرتی آمد درونش آن زمان | که برون شد از زمین و آسمان | |
جست و جویی از ورای جست و جو | من نمیدانم تو میدانی بگو | |
حال و قالی از ورای حال و قال | غرقه گشته در جمال ذوالجلال | |
غرقهای نه که خلاصی باشدش | یا بجز دریا کسی بشناسدش | |
عقل جزو از کل گویا نیستی | گر تقاضا بر تقاضا نیستی | |
چون تقاضا بر تقاضا میرسد | موج آن دریا بدینجا میرسد | |
چونک قصهی حال پیر اینجا رسید | پیر و حالش روی در پرده کشید | |
پیر دامن را ز گفت و گو فشاند | نیم گفته در دهان ما بماند | |
از پی این عیش و عشرت ساختن | صد هزاران جان بشاید باختن | |
در شکار بیشهی جان باز باش | همچو خورشید جهان جانباز باش | |
جانفشان افتاد خورشید بلند | هر دمی تی میشود پر میکنند | |
جان فشان ای آفتاب معنوی | مر جهان کهنه را بنما نوی | |
در وجود آدمی جان و روان | میرسد از غیب چون آب روان |