تفاوت میان نسخههای «انوری (رباعیات)/آن ماه که ماه نو سزد یارهی او»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|آن ماه که ماه نو سزد یارهی او|خورشید می نشاط نظارهی او}} | {{ب|آن ماه که ماه نو سزد یارهی او|خورشید می نشاط نظارهی او}} | ||
{{ب|چون گیرد عکس از لب میخوارهی او|سر برزند از مشرق رخسارهی او}} | {{ب|چون گیرد عکس از لب میخوارهی او|سر برزند از مشرق رخسارهی او}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۱ اکتبر ۲۰۲۰، ساعت ۲۲:۵۶
' | انوری (رباعیات) (آن ماه که ماه نو سزد یارهی او) از انوری |
' |
آن ماه که ماه نو سزد یارهی او | خورشید می نشاط نظارهی او | |
چون گیرد عکس از لب میخوارهی او | سر برزند از مشرق رخسارهی او | |
ای راحت آن نفس که جان زد با تو | یک داو دلم در دو جهان زد با تو | |
هجر تو چنین است اگر وصل بود | یارب که چو عیشها توان زد با تو | |
رفتم چو نماند هیچ آبم بر تو | در چشم تو خوارتر ز خاک در تو | |
با این همه روز و شب بر آتش باشم | زان بیم که باد بگذرد بر سر تو | |
دستی نه که گستاخ بکوبد در تو | پایی نه که آزاد بپوید بر تو | |
با ناز تو هر سری ندارد سر تو | دانی که کشد بار ترا هم خر تو | |
دل هرچه ز بد دید پسندید از تو | وز جمله جهان برید و نبرید از تو | |
گفتی که نبیند دلت از من غم هجر | دیدی که به عاقبت همان دید از تو | |
گر هیچ سعادتم رساند بر تو | جان پیش کشم مباش گو در خور تو | |
گاهی چو زمین بوسه دهم بر پایت | گاهی چو فلک گردم گرد سر تو | |
جان درد تو یادگار دارد بیتو | اندوه تو در کنار دارد بیتو | |
با این همه من ز جان به جان آمدهام | جان در تن من چه کار دارد بیتو | |
دورم ز قرار و خواب از دوری تو | وز پرده برون شدم به مستوری تو | |
گویی که کراست برگ مهجوری من | انگشت به خود کشم به دستوری تو | |
آن صبر که حامی منست از غم تو | مویی نبرد ز عهد نامحکم تو | |
وین وصل که قبلهایست در عالم عشق | از گمشدگان یکیست در عالم تو | |
دست تو که جود در سجود آید ازو | سرمایهی نزهت وجود آید ازو | |
دستارچهای که یک دمش خدمت کرد | تا نیست نگشت بوی عود آید ازو | |
آن دل که نشان نیست مرا در بر ازو | جز درد و به درد میزنم بر سر ازو | |
بازآمد و محنتی درافکنده چو دود | هرگز نبود حرام روزی تر ازو | |
آن بت که به دست غم گرفتارم ازو | وز دست همی درگذرد کارم ازو | |
بیزار شدست از من و من زارم ازو | دل نی و هزار درد دل دارم ازو | |
گفتی چه شود کار فراقت یکسو | چون اشک چو شمع گرم باشم بیتو | |
آن روز ز روبهای اشکت به کجا | وان گرم سریهای چو اشکت پس کو | |
ای نحس چو مریخ و زحل بیگه و گاه | چون زهره غرو چو مشتری غره به جاه | |
چون تیر منافق نه سفید و نه سیاه | غماز چو آفتاب و نمام چو ماه | |
با روز رخ تو گرچه ای روت چو ماه | از روز و شب جهان نبودم آگاه | |
بنمود چو چشم بد فروبست این راه | شبهای فراق تو مرا روز سیاه | |
از بهر هلال عید آن مه ناگاه | بر بام دوید و هر طرف کرد نگاه | |
هرکس که بدید گفت سبحانالله | خورشید برآمدست و میجوید ماه | |
با من به سخن درآمد امروز پگاه | آن لاغری که دارمش از پی راه | |
گفتا که طمع نیست مرا باری جو | چندان که ببویم ای مسلمانان کاه | |
بر من در محنت و بلا باز مخواه | درد من دل دادهی جان باز مخواه | |
جانی که به عاریت دو دم یافتهام | چندانک دمی بینمت آن باز مخواه | |
ای امر تو ملک را عنان بگرفته | فتراک تو دست آسمان بگرفته | |
روزی بینی سپاه تازندهی تو | پیروز شد و ملک جهان بگرفته | |
ای لشکر تو روی زمین بگرفته | نام تو دیار کفر و دین بگرفته | |
روزی به بهانهی شکاری بینی | از روم کمین کرده و چین بگرفته | |
دی طوف چمن کرده سه چاری خورده | آهنگ حزین و پرده حزان کرده | |
او چون گل و سرو و گرد او عاشقوار | گل جامه دریده سرو حال آورده | |
کسری که کمان عدل او کرد به زه | حاتم که ز کان به جود بگشاد گره | |
رستم که به گرز خود کردی چو زره | پیروز شه از هرسه درین هریک به | |
چون باز کنی ز زلف پرتاب گره | احسنت کند چرخ و فلک گوید زه | |
بر چشم جهانیان نگارا که و مه | هر روز نکوتری و هر ساعت به | |
آیا که مرا تو دست گیری یا نه | فریادرسی در این اسیری یا نه | |
گفتی که ترا به بندگی بپذیرم | خدمت کردم اگر پذیری یا نه | |
در راه فرید کاتب فرزانه | بگشاد شبی در تناسل خانه | |
آورده به صحرای جهان مردانه | خوارزمیکی باره و دندانه | |
ای فتنهی روزگار شبپوش منه | و ابدالان را غاشیه بر دوش منه | |
زلفی که هزار جان ازو در خطرست | از چشم بدان بترس و برگوش منه | |
در مرتبه از سپهر پیش آمدهای | وز آدم در وجود بیش آمدهای | |
نشکفت که سلطان لقبت داد ملک | تو خود ملک از مادر خویش آمدهای | |
بر چرخ همیشه همعنان راندهای | بر ماه غبار موکب افشاندهای | |
آدم پدر منست و زو فخرم نیست | از تست که تو برادرم خواندهای | |
پایی که مرا نزد تو بد راهنمای | دستی که بدان خواستمت من ز خدای | |
آن پای مرا چنین بیفکند از دست | وآن دست مرا چنین درآورد ز پای | |
زان شب که نشستیم به هم با طربی | کردیم فراق را به وصلت ادبی | |
بس روز که برخاستهام با تک و تاز | در آرزوی چنان نشستی و شبی | |
دوش ارنه وقارت به زمین پیوستی | فریاد و دعایت به زمین کی بستی | |
ور حلم تو بر دامن او ننشستی | از زلزلهی سقف آسمان بشکستی | |
دوش از سر درد نیستی در مستی | گفتم فلکا نیست شدم گر هستی | |
گفت این چه علی لاست که بر ما بستی | بوطالب نعمه بر زبان ران رستی | |
گر دل پی یار گیردی نیکستی | یا دامن کار گیردی نیکستی | |
چون عمر همی دهد قرار همه کار | گر عمر قرار گیردی نیکستی | |
گر شعر در مراد میبگشادی | یا کار کسی به شعر نوری دادی | |
آخر به سه چار خدمتم صدر جهان | از ملک چنان یک صله بفرستادی | |
گر همت من دل به جهان برنهدی | طبعم به ذخیره گنج گوهر نهدی | |
ور بخت بگویم قدم اندر نهدی | جود کف من جهان دیگر نهدی | |
دی در چمن آن زمان که طوفی کردی | با گل گفتم کز آن شرابی خوردی | |
گل گفت که سهل بود گفتم که برو | چون جامه دریدی ز چه رنگ آوردی | |
ای دل تو بسی که از غمش خون خوردی | چندین مخروش و باش تا چون کردی | |
آری شب عشق دیر بازست و سیاه | لیکن تو سپید کار زود آوردی | |
جانا بر نور شمع دود آوردی | یعنی که خط ارچه خوش نبود آوردی | |
گر آتش آه ماست دیرت بگرفت | ور خط به خون ماست زود آوردی | |
دیروز که در سرای عالی بودی | رمزی گفتی اشارتی فرمودی | |
گر هست بده ورنه در آن بند مباش | انگار که از من این سخن نشنودی | |
در کفر گریزم ار تو ایمان گردی | با درد بسازم ار تو درمان گردی | |
چون از سر این حدیث برخاست دلم | دل برکنم از توگر مثل جان گردی | |
با دل گفتم گرد بلا میگردی | مغرور شدی به صبر و پی گم کردی | |
من نیز بدان رسن فروچاه شدم | دیدی که تو خوردی و مرا آزردی | |
ای دل بنشین به عافیت کو داری | تا باز نیفکنی مرا در کاری | |
از تلخی عیش اگر ترا سیری نیست | من سیر شدم ز جان شیرین باری | |
مسعود قزل مست نهای هشیاری | یک دم چه بود که مطربی بگذاری | |
زر بستانی ازارکی برداری | ما را گل و باقلی و ریواس آری | |
بر سنگ قناعت ار عیاری داری | از نیک و بد جهان کناری داری | |
ور با همه کس بهر خلافی که رود | در کار شوی دراز کاری داری | |
گفتی که به هر قطعه مرا هر باری | از خواجه به تازگی برآید کاری | |
دوران شماست ای برادر آری | ما را به سه چار و پنج خدمت داری | |
ای دل به غم عشق بدین دشواری | آسان آسان پرده مگر برداری | |
ور هست وگر نیست به کامت باری | آن دم که به کام دل یاری یاری | |
هر شب بت من به وقت باد سحری | دل باز فرستدم به صاحب خبری | |
دل با همه بیرحمی و بیدادگری | آید بر من نشیند و زارگری | |
کویی که درو مست و بهش درگذری | زنهار به خاک او به حرمت نگری | |
نیکو نبود که از سر بیخبری | تو زلف بتان و چشم شاهان سپری | |
ای شب چو ز نالهای من بیخبری | بر خیره کنون چند کنم نوحهگری | |
ای روز سپید وقت نامد که مرا | از صحبت این شب سیه باز خری | |
در بنده به دیدهی دگر مینگری | با این همه خوش دلم چو درمینگری | |
هر روز سپس ترست کارم با تو | در من نه به چشم پیشتر مینگری | |
دل سیر نگرددت ز بیدادگری | چشم آب نگیردت چو در من نگری | |
این طرفه که دوستتر ز جانت دارم | با آنکه ز صدهزار دشمن بتری | |
با دلبرم از زبان باد سحری | گل گفت نیایی به چمن درنگری | |
گفت آیم اگر تو جامه بر خود ندری | چون رنگ آری به خنده بیرون نبری | |
چون چنگ خودم به عمری ار بنوازی | هم در ساعت پردهی خواری سازی | |
آن را که چو زیر کرد گویا غم تو | چون زیر گسستهاش برون اندازی | |
چون صبح درآمد به جهانافروزی | معشوقه به گاه رفتن از دلسوزی | |
میگفت و گری که با من غم روزی | صبحا ز شفق چون شفقت ناموزی | |
بر جان منت نیست دمی دلسوزی | بر وصل توام نیست شبی پیروزی | |
در عشق کسی بود بدین بد روزی | وای من مستمند هجران روزی | |
هرکو به مواظبت بخواند چیزی | با او به همه حال بماند چیزی | |
آخر پس از آن، از آن به چیزی برسد | چیزی نبود هر که نداند چیزی | |
ای نوبت تو گذشته از چرخ بسی | بینوبت تو مباد عالم نفسی | |
آوازهی نوبتت به هر کس برساد | لیکن مرساد از تو نوبت به کسی | |
دی درویشی به راز با همنفسی | میگفت کریم در جهان مانده کسی | |
از گوشهی چرخ هاتفی گفت خموش | بوطالب نعمه را بقا باد بسی | |
با دل گفتم کهای همه قلاشی | چونی و چگونهای کجا میباشی | |
دل دیده پرآب کرد و گفتا که خموش | در خدمت خیل دختر جماشی | |
تا چند ز جان مستمند اندیشی | تا کی ز جهان پر گزند اندیشی | |
آنچ از تو توان شدن همین کالبدست | یک مزبلهگو مباش چند اندیشی | |
ای نسبت تو هم به نبی هم به علی | عمر ابدی بادت و عز ازلی | |
باقی به وجود تو پس از پانصد سال | هم گوهر مصطفی و هم نام علی | |
ای پیش کفت جود فلک زراقی | ابنای ملوک مجلست را ساقی | |
من بنده ز پای میدرآیم ز نیاز | دریاب که جز دمی ندارم باقی | |
کو آنکه ز غم دست به جایی زدمی | یا در طلب وصل تو رایی زدمی | |
بر حیلهگری دسترسم نیز نماند | آن دولت شد که دست و پایی زدمی | |
گر عقل عزیز را به فرمان شومی | ناریخته آبم از پی نان شومی | |
زین قصهی دیرباز چون البقره | هم با سر درس آل عمران شومی | |
در ملک چنین که وسعتش میدانی | با شعر چنین که روز و شب میخوانی | |
آبم بشد از شکایت بینانی | کو مجدالدین بوالحسن عمرانی | |
ای دل طمعم زان همه سرگردانی | نومیدی و درد بود و بیدرمانی | |
این کار نه بر امید آن میکردم | باری تو که در میان کاری دانی | |
شاها چو تو مادر زمان زاید نی | بخشد چو تو هیچ شاه و بخشاید نی | |
تا حشر چو تیغ و تازیانهات پس از این | یک ملکستان و ملکبخش آید نی | |
صدرا چو تو چشم آسمان بیند نی | خورشید به پایهی تو بنشنید نی | |
آنجا که تو دامن کرم افشانی | از خاک بجز ستاره کس چیند نی | |
ای گل گهر ژاله چو در گوش کنی | وز سایهی ابر ترک شبپوش کنی | |
آن کت ز چمن پار برون کرد اینجاست | امسال چه خویشتن فراموش کنی | |
گر من ز فلک شکایت کنمی | هرچ او کندی جمله حکایت کنمی | |
افسوس که دست من بدو مینرسد | ورنه شر او جمله کفایت کنمی | |
گر در همه عمر یک نکویی بکنی | صد گونه جفا و زشتخویی بکنی | |
گویی که برغم تو چنین خواهم کرد | داری سر آنکه هرچه گویی بکنی | |
ای شاه گر آنچه میتوانی نکنی | زین پس بجز از دریغ و آوخ نکنی | |
اندر رمهی خدای گرگ آمد گرگ | هیهات اگر توشان شبانی بکنی | |
با بوعلی اب ارب هم بنشینی | شخصی شش جهتش زو بینی | |
گر دیده به دیدن رخش چار کنی | چندان که ازو بینی بینی بینی | |
رو رو که تو یار چو منی کم بینی | وین پس همه مرد جلد محکم بینی | |
من با تو وفا کردم از آن غم دیدم | با اهل جفا وفا کنی غم بینی | |
عمزاد و عمزاد خریدند بری | عمزادگکی قدیمشان اندر پی | |
اینک چو دو نوبهار بین با یک دی | عمزاد همی رود دو عمزاد ز پی | |
ای چرخ جز آیت بلا خوانی نی | بر کس قلمی ز عافیت رانی نی | |
چیزی ندهی که باز نستانی نی | ای کوژ کبود خود جز این دانی نی | |
مریخ به خنجر تو جوید فتوی | ناهید به ساغر تو پوید ماوی | |
زانست که میکند به عید اضحی | از بهر ترا آن حمل این ثور فدی | |
شب نیست دلا که از غمش خون نشوی | وز دیده به جای اشک بیرون نشوی | |
چون نیست امید آنکه بر گردد کار | ای دل پس کار خویشتن چون نشوی | |
هر روز به نویی ای بت سلسلهموی | جای دگری به دوستی در تک و پوی | |
ماهی تو و ماه را چنین باشد خوی | هر روز به منزلی دگر دارد روی | |
گفتم که نثار جان کنم گر آیی | گفتا به رخم که باد میپیمایی | |
تو زنده به جان دگران میباشی | از کیسهی خویش چون فقع بگشایی | |
ای محنت هجر بر دلم سرنایی | وی دولت وصل از درم درنایی | |
از بخت چو هیچ کار برمیناید | ای جان ستیزه کار هم برنایی | |
چون دیده فرو ریخت به رخ بینایی | وز دل اثری نماند جز رسوایی | |
ای جان تو چه میکنی کرا میپایی | نیکو سر و کاریست تو درمیبایی | |
با دل گفتم گرد بلا میپویی | بنشین که نه مرد عشق آن مهرویی | |
دل گفت ز خواب دیر بیدار شدی | خر جست و رسن برد کنون میگویی | |
صورتگر فطرت ننگارد چو تویی | دوران فلک برون نیارد چو تویی | |
هرچند همه جهان تو داری لیکن | ای صدر جهان جهان ندارد چو تویی | |
ای نامتحرک حیوانی که تویی | ای خواجهی رایگان گرانی که تویی | |
ای قاعدهی قحط جهانی که تویی | ای آب دریغ کاهدانی که تویی |