تفاوت میان نسخههای «نظامی (هفت پیکر)/رفت منذر به اتفاق پدر»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
(ورود خودکار مقاله) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|رفت منذر به اتفاق پدر|بر چنین جستجوی بست کمر}} | {{ب|رفت منذر به اتفاق پدر|بر چنین جستجوی بست کمر}} | ||
{{ب|جست جائی فراخ و ساز بلند|ایمن از گرمی و گداز و گزند}} | {{ب|جست جائی فراخ و ساز بلند|ایمن از گرمی و گداز و گزند}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۰ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۶:۴۳
' | نظامی (هفت پیکر) (رفت منذر به اتفاق پدر) از نظامی |
' |
رفت منذر به اتفاق پدر | بر چنین جستجوی بست کمر | |
جست جائی فراخ و ساز بلند | ایمن از گرمی و گداز و گزند | |
کانچنان دز در آن دیار نبود | وآنچه بد جز همان به کار نبود | |
اوستادان کار میجستند | جای آن کارگاه میشستند | |
هرکه بر شغل آن غرض برخاست | آن نمودار ازو نیامد راست | |
تا به نعمان خبر رسید درست | کانچنان پیشهور که در خور تست | |
هست نامآوری ز کشور روم | زیرکی کو ز سنگ سازد موم | |
چابکی چرب دست و شیرین کار | سام دستی و نام او سمنار | |
دستبردش همه جهان دیده | به همه دیدهای پسندیده | |
کرده چندین بنا به مصر و به شام | هر یکی در نهاد خویش تمام | |
رومیان هندوان پیشه او | چینیان ریزهچین تیشه او | |
گرچه بناست وین سخن فاشست | او ستاد هزار نقاشست | |
هست بیرون ازین به رأی و قیاس | رصدانگیز و ارتفاعشناس | |
نظرش بر فلک تنیده لعاب | از دم عنکبوت اصطرلاب | |
چون بلیناس روم صاحب رای | هم رصد بند و هم طلسم گشای | |
آگه از روی بستگان سپهر | از شبیخون ماه و کینه مهر | |
ساز این شغل ازو توانی یافت | کاین چنین کسوت او تواند بافت | |
طاقی از گل چنان برآراید | کز ستاره چراغ برباید | |
چون که نعمان بدین طلبکاری | گرم دل شد ز نار سمناری | |
کس فرستاد و خواند زان بومش | هم برومی فریفت از رومش | |
چونکه سمنار سوی نعمان رفت | رغبت کار شد یکی در هفت | |
آنچه مقصود بود از او درخواست | وانگهی کرد کار او را راست | |
آلتی کان رواق را شایست | ساختند آنچنان که میبایست | |
پنجه کارگر شد آهن سنج | بر بنا کرد کار سالی پنج | |
تا هم آخر به دست زرین چنگ | کرد سیمین رواقی ازگل و سنگ | |
کوشکی برج برکشیده به ماه | قبله گاه همه سپید و سیاه | |
کارگاهی به زیب و زرکاری | رنگ ناری و نقش سمناری | |
فلکی پای گرد کرده به ناز | نه فلک را به گرد او پرواز | |
قطبی از پیکر جنوب و شمال | تنگلوشای صدهزار خیال | |
مانده را دیدنش مقابل خواب | تشنه را نقش او برابر آب | |
آفتاب ار بر او فکندی نور | دیده را در عصابه بستی حور | |
چون بهشتش درون پر آسایش | چون سپهرش برون پر آرایش | |
صقلش از مالش سریشم و شیر | گشته آیینهوار عکس پذیر | |
در شبانروزی از شتاب و درنگ | چون عروسان برآمدی به سه رنگ | |
یافتی از سه رنگ ناوردی | ازرقی و سپیدی و زردی | |
صبحدم ز آسمان ازرق پوش | چون هوا بستی ازرقی بر دوش | |
کافتاب آمدی برون زنورد | چهره چون آفتاب کردی زرد | |
چون زدی ابر کله بر خورشید | از لطافت شدی چو ابر سفید | |
با هوا در نقاب یک رنگی | گاه رومی نمود و گه زنگی | |
چونکه سمنار از آن عمل پرداخت | خوبتر زانکه خواستند به ساخت | |
ز آسمان برگذشت رونق او | خور به رونق شد از خورنق او | |
داد نعمان به نعمتیش نوید | که به یک نیمه زان نداشت امید | |
از شتر بارهای پر زر خشک | وز گرانمایههای گوهر و مشک | |
بیشتر زانکه در شمار آید | تا دگر وقتها به کار آید | |
چوب اگر بازداری از آتش | خام ماند کباب سختی کش | |
دست بخشنده کافت درمست | حاجب الباب درگه کرمست | |
مرد بنا که آن نوازش دید | وعدههای امیدوار شنید | |
گفت اگر زان چه وعده دادم شاه | پیش از این شغل بودمی آگاه | |
نقش این کارگاه چینی کار | بهترک بستمی در این پرگار | |
بیشتر بردمی در اینجا رنج | تا به من شاه بیش دادی گنج | |
کردمی کوشکی که تا بودی | روزش از روز رونق افزودی | |
گفت نعمان چو بیش یابی چیز | به از این ساختن توانی نیز؟ | |
گفت اگر بایدت به وقت بسیچ | آن کنم کین برش نباشد هیچ | |
این سه رنگ است آن بود صد رنگ | آن زیاقوت باشد این از سنگ | |
این به یک گنبدی نماید چهر | آن بود هفت گنبدی چو سپهر | |
روی نعمان ازین سخن بفروخت | خرمن مهر و مردمی را سوخت | |
پادشاه آتشیست کز نورش | ایمن آن شد که دید از دورش | |
واتش او گلی است گوهربار | در برابر گل است و در بر خار | |
پادشه همچو تاک انگورست | در نپیچد دران کز او دورست | |
وانکه پیچد در او به صد یاری | بیخ و بارش کند به صد خواری | |
گفت اگر مانمش به زور و به زر | به ازینی کند به جای دگر | |
نام و صیت مرا تباه کند | نامه خویش را سیاه کند | |
کارداران خویش را فرمود | تا برند از دز افکنندش زود | |
کارگر بین که خاک خونخوارش | چون فکند از نشانه کارش | |
کرد قصری به چند سال بلند | به زمانیش ازو زمانه فکند | |
آتش انگیخت خود به دود افتاد | دیر بر بام رفت و زود افتاد | |
بیخبر بود از اوفتادن خویش | کان بنا برکشید صد گز بیش | |
گر ز گور خودش خبر بودی | یک به دست از سه گز نیفزودی | |
تخت پایه چنان توان بر برد | که چو افتی ازو نگردی خرد | |
نام نعمان بدان بنای بلند | از بلندی به مه رساند کمند | |
خاک جادوی مطلقش میخواند | خلق ربالخورنقش میخواند |