تفاوت میان نسخههای «نظامی (هفت پیکر)/طالع تخت و پادشاهی او»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
(ورود خودکار مقاله) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|طالع تخت و پادشاهی او|فرخ آمد ز نیک خواهی او}} | {{ب|طالع تخت و پادشاهی او|فرخ آمد ز نیک خواهی او}} | ||
{{ب|پیش از آن راصد ستارهشناس|از پی بخت بود داشته پاس}} | {{ب|پیش از آن راصد ستارهشناس|از پی بخت بود داشته پاس}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۰ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۶:۴۵
' | نظامی (هفت پیکر) (طالع تخت و پادشاهی او) از نظامی |
' |
طالع تخت و پادشاهی او | فرخ آمد ز نیک خواهی او | |
پیش از آن راصد ستارهشناس | از پی بخت بود داشته پاس | |
اسدی بود کرده طالع تخت | طالعی پایدار و ثابت و سخت | |
آفتابی در اوج خویش بلند | در قران با عطاردش پیوند | |
زهره در ثور و مشتری در قوس | خانه از هردو گشته چون فردوس | |
در دهم ماه و در ششم بهرام | مجلس آراسته به تیغ و به جام | |
دست کیوان شده ترازوسنج | سخته از خاک تا به کیوان گنج | |
چون بدین طالع مبارک فال | رفت بر تخت شاه خوب خصال | |
از بسی لعل ریخت با در | کشتی بخت شد چو دریا پر | |
گنجداران فزون زحد شمار | گنج بر گنج ساختند نثار | |
آنکه اول سریر شاهی داشت | بیعت شهری و سپاهی داشت | |
چونکه دید آن شکوه بهرامی | کافسر و تخت شد بدو نامی | |
اول او گفتش از کهان و مهان | شاه آفاق و شهریار جهان | |
موبدانش شه جهان خواندند | خسروانش خدایگان خواندند | |
همچنین هر که آشکار و نهفت | آفرینی به قدر خود میگفت | |
شاه چون سر بلند عالم گشت | سربلندیش از آسمان بگذشت | |
خطبه عدل خویشتن برخواند | للتر ز لعل تازه فشاند | |
گفت کافسر خدای داد به من | این خدا داد شاد باد به من | |
بر خدا خوانم آفرین و سپاس | کافرین باد بر خدای شناس | |
پشت بر نعمت خدا نکنم | شکر نعمت کنم چرا نکنم | |
تاج برداشتن ز کام دو شیر | از خدا دانم آن نه از شمشیر | |
چون رسیدم به تخت و تاج بلند | کارهائی کنم خدای پسند | |
آن کنم گر خدای بگذارد | که زمن هیچکس نیازارد | |
مگر آن کو گناهکار بود | دزد و خونی و راهدار بود | |
با من ای خاصگان درگه من | راست خانه شوید چون ره من | |
از کجی به که روی برتابید | رستگاری به راستی یابید | |
گر نگیرید گوش راست به دست | ای بسا گوش چپ که خواهد خست | |
روزکی چند چون برآسایم | در انصاف و عدل بگشایم | |
آنچه ما را فریضه افتادست | ظلم را ظلم و داد را دادست | |
نیست از هیچ مردمیم هراس | به جز از مردم خدای شناس | |
اعتمادی نمیکنم بر کس | بر خدای اعتماد کردم و بس | |
طاعت هیچکس ندارم دوست | به جز از طاعتی که طاعت اوست | |
تا بماند به جای چرخ کبود | باد بر خفتگان دهر درود | |
بیش از اندازه سیاه و سپید | زندگان را ز ما امان و امید | |
کار من جز درود و داد مباد | هرک ازین شاد نیست شاد مباد | |
چون شه انصاف خویش کرد پدید | سجده شکر کرد هر که شنید | |
یک دو ساعت نشست بر سر تخت | پس به خلوت کشید از آنجا رخت | |
عدل میکرد و داد میفرمود | خلق ازو راضی و خدا خشنود | |
انجمن با بزرگواران کرد | استواری به استواران کرد | |
چون ز بهرامگور تاج و سریر | سازور گشت و شد شکوه پذیر | |
کمر هفت چشمه را در بست | بر سر تخت هفت پایه نشست | |
چینیئی بر برش چو سینه باز | رومیی بر تنش به رسم طراز | |
واو به خوبی ز روم باجستان | به نکوئی ز چین خراج ستان | |
چار بالش نهاده چون جمشید | پنج نوبت رسانده بر خورشید | |
رسم انصاف در جهان آورد | عدل را سر بر آسمان آورد | |
کرد با دادپروران یاری | با ستمکارگان ستمکاری | |
قفل غم را درش کلید آمد | کامد او فرخی پدید آمد | |
کار عالم ز نو گرفت نوا | بر نفسها گشاده گشت هوا | |
گاو نازاده گشت زاینده | آب در جویها فزاینده | |
میوهها بر درخت بار گرفت | سکهها بر درم قرار گرفت | |
حل و عقل جهان بدو شد راست | دو هوائی ز مملکت برخاست | |
پادشه زادگان به هر طرفی | یافتند از شکوه او شرفی | |
کارداران ز حمل کشور او | حملها ریختند بر در او | |
قلعه داران خزینها بردند | قلعه را با کلید بسپردند | |
هرکسی روزنامه نو میکرد | جان به توقیع او گرو میکرد | |
او چو در کار مملکت پرداخت | هرکسی را به قدر پایه نواخت | |
کار بیرونقان بساز آورد | رفتگان را به ملک باز آورد | |
ستم گرگ برگرفت از میش | باز را کرد با کبوتر خویش | |
از سر فتنه برد مستیها | کرد کوته دراز دستیها | |
پایه گاه دشمنان به شکست | بر جهان داد دوستان را دست | |
مردمی کرد در جهان داری | مردمی به ز مردم آزاری | |
خصم را نیز چون ادب کردی | ده بکشتی یکی نیازردی | |
کادمی را به وقت پروردن | کشتن اولیتر است از آزردن | |
مردمی کرد و مردم اندوزی | هیچکس را نماند بیروزی | |
دید کین خیل خانه خاکی | نارد الا غبار غمناکی | |
خویشتن را به عشوه کش میداشت | عیش خود را به عشوه خوش میداشت | |
ملک بیتکیه را شناخته بود | تکیه بر ملک عشق ساخته بود | |
روزی از هفته کار سازی کرد | شش دیگر به عشقبازی کرد | |
نفس از عاشقی برون نزدی | عشق را در زدی و چون نزدی | |
کیست کز عاشقی نشانش نیست | هرکه را عشق نیست جانش نیست | |
سکه عشق شد خلاصه او | عاشقان مونسان خاصه او | |
کار و باری بر آسمان او را | زیر فرمان همه جهان او را | |
او جهان را به خرمی میخورد | داد میداد و خرمی میکرد | |
گنج در حضرتش روانه شده | غارت تیغ و تازیانه شده | |
آوریدی جهان به تیغ فراز | به سر تازیانه دادی باز | |
ملک ازو گرچه سبز شاخی داشت | او چو خورشید پی فراخی داشت | |
مردمان از غرور نعمت و مال | تکیه کردند بر فراخی سال | |
شکر یزدان ز دل رها کردند | شفقت از سینهها جدا کردند | |
هرگهی کافریدگان خدای | شکر نعمت نیاورند به جای | |
آن فراخی شود بر ایشان تنگ | روزی آرند لیک از آهن و سنگ | |
سالی از دانه بر نرستن شاخ | تنگ شد دانه بر جهان فراخ | |
برخورش تنگی آنچنان زد راه | کادمی چون ستور خورد گیاه | |
تنگدل شد جهان از آن تنگی | یافت نان عزتگران سنگی | |
باز گفتند قصه با بهرام | که در آفاق تنگیی است تمام | |
مردمان همچو گرگ مردمخوار | گاه مردم خورند و گه مردار | |
شاه چون دید قدر دانه بلند | در انبار برگشاد زبند | |
سوی هر شهر نامهای فرمود | که دراواز ذخیره چیزی بود | |
تا امینان شهر جمع آیند | در انبار بسته بگشایند | |
با توانگر به نرخ در سازند | بیدرم را دهند و بنوازند | |
وانچه ز انبار خانه ماند باز | پیش مرغان نهند وقت نیاز | |
تا در ایام او ز بیخوردی | کس نمیرد زهی جوانمردی | |
آنچه از دانه بود در بارش | هر کسی میکشید از انبارش | |
اشترانش ز مرز بیگانه | میکشیدند نو به نو دانه | |
جهد میکرد و گنج میپرداخت | چاره کار هرکسی میساخت | |
لاجرم چارسال بیبر و کشت | روزی خلق بر خزینه نوشت | |
کارش آن بود کان کیائی یافت | از چنان پیشه پادشائی یافت | |
جمله خلق جان ز تنگی برد | جز یکی تن که او به تنگی مرد | |
شاه از آن مرد بینوا مرده | تنگدل شد چو آب افسرده | |
روی از آن رنج در خدای آورد | عذر تقصیر خود به جای آورد | |
گفت کای رزق بخش جانوران | رزق بخشیدنت نه چون دگران | |
به یکی قدرت خدائی خویش | بیش را کم کنی و کم را بیش | |
ناید از من و گرچه کوشم دیر | کاهوئی را کنم به صحرا سیر | |
توئی آن کز برات پیروزی | یک به یک خلق را دهی روزی | |
گر ز تنگی تنی ز جانوران | مرد، جرمی مرا نبود در آن | |
کز حسابش خبر نبود مرا | چونکه مرد او خبر چه سود مرا | |
شاه چون شد چنین تضرع ساز | هاتفی دادش از درون آواز | |
کایزد از بهر نیک رائی تو | برد فترت ز پادشائی تو | |
چون تو در چار سال خرسندی | مردهای را ز فاقه نپسندی | |
چار سالت نوشته شد منشور | کز دیار تو مرگ باشد دور | |
از بزرگان ملک او تا خرد | کس شنیدم که چارسال نمرد | |
فرخ آن شه که او به نعمت و ناز | مرگ را داشت از رعیت باز | |
هرکه میزاد در جهان میزیست | دخل بیخرج شد ازین به چیست | |
از خلایق که گشته بود انبوه | بیعمارت نه دشت ماند و نه کوه | |
از صفاهان شنیدهام تا ری | خانه بر خانه شد تنیده چونی | |
بام بر بام اگر شدی خواهان | کوری از ری شدی به اسپاهان | |
گر ترا این حدیث روشن نیست | عهده بر روایست بر من نیست | |
بود نعمت خورندگان بسیار | لیک نعمت فزون ز نعمت خوار | |
مردم ایمن شده به دشت و به کوه | ناز و عشرت کنان گروه گروه | |
بر کشیده صفی دو فرسنگی | بربطی و ربابی و چنگی | |
حوضه می به گرد هر جوئی | مجلسی در میان هر کوئی | |
هرکسی می خرید و تیغ فروخت | درع آهن درید و زرکش دوخت | |
خلق یکبارگی سلاح نهاد | همه را تیغ و تیر رفت از یاد | |
هر کرا بود برگ عشرت ساز | عیش میکرد با تنعم و ناز | |
وانکه برگش نبود شه فرمود | او ز بخت و جهان از او خشنود | |
هرکسی را گماشت بر کاری | دادش از عیش روز بازاری | |
روز فرمود تا دو قسمت کرد | نیمهای کسب و نیمهای میخورد | |
هفت سال از جهان خراج افکند | بیخ هفتاد ساله غم برکند | |
شش هزار اوستاد دستان ساز | مطرب و پای کوب و لعبت باز | |
گرد کرد از سواد هر شهری | داد هر بقعه را ازان بهری | |
تا به هرجا که رخت کش باشند | خلق را خوش کنند و خوش باشند | |
داشت دور زمانه طالع ثور | صاحبش زهره زهره صاحب دور | |
در چنان دور غم کجا باشد | که درو زهره کدخدا باشد |