تفاوت میان نسخههای «نظامی (هفت پیکر)/شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
(ورود خودکار مقاله) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار|یک سواره برون شدی به شکار}} | {{ب|شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار|یک سواره برون شدی به شکار}} | ||
{{ب|صید کردی و شادمانه شدی|چون شدی شاد سوی خانه شدی}} | {{ب|صید کردی و شادمانه شدی|چون شدی شاد سوی خانه شدی}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۰ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۶:۴۹
' | نظامی (هفت پیکر) (شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار) از نظامی |
' |
شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار | یک سواره برون شدی به شکار | |
صید کردی و شادمانه شدی | چون شدی شاد سوی خانه شدی | |
چون شد آن روز غم عنان گیرش | رغبت آمد به سوی نخجیرش | |
یک تنه سوی صید رفت برون | تا ز دل هم به خون بشوید خون | |
کرد صیدی چنانکه بودش رای | غصه را دست بست و غم را پای | |
چون ز صید پلنگ و شیر و گراز | خواست تا سوی خانه گردد باز | |
در تک و تاب زانکه تاخته بود | مغزش از تشنگی گداخته بود | |
گرد برگرد آن زمین بشتافت | آب تا بیش جست کمتر یافت | |
دید دودی چو اژدهای سیاه | سر برآورده در گرفتن ماه | |
کوهه بر کوهه پیچ پیچ کنان | برصعود فلک بسیچ کنان | |
گفت آن دود گرچه زاتش خاست | از فروزندش آب باید خواست | |
چون بر آن دود رفت گامی چند | خرگهی دید برکشیده بلند | |
گلهی گوسفند سم تا گوش | گشته در آفتاب یخنی جوش | |
سگی آویخته ز شاخ درخت | بسته چون سنگ دست و پایش سخت | |
سوی خرگاه راند مرکب تیز | دید پیری چو صبح مهرانگیز | |
پیر چون دید میهمان برجست | به پرستشگری میان دربست | |
چون زمین میهمان پذیری کرد | و آسمان را لگامگیری کرد | |
اولش پیشکش درود آورد | وانگه از مرکبش فرود آورد | |
هر چه در خانه داشت ما حضری | پیشش آورد و کرد لابه گری | |
گفت شک نیست کاین چنین خوانی | نیست درخورد چون تو مهمانی | |
لیک از آبادی اینطرف دورست | خوان اگر بینواست معذورست | |
شه چو نان پاره شبان را دید | شربتی آب خورد و دست کشید | |
گفت نان آنگهی خورم که نخست | زانچه پرسم خبردهی به درست | |
کین سگ بسته مستمند چراست | شیرخانه است گرگ بند چراست | |
پیر گفت ای جوان زیبا روی | گویمت آنچه رفت موی به موی | |
این سگی بود پاسبان گله | من بدو کرده کار خویش یله | |
از وفاداری و امینی او | شاد بودم به همنشینی او | |
گر کله دور داشتی همه سال | دزد را چنگ و گرگ را چنگال | |
من بدو داده حرز خانه خویش | خوانده او را نه سگ شبانهی خویش | |
و او به دندان و چنگ دشمن سوز | بازوی آهنین من شب و روز | |
گر من از دشت رفتمی سوی شهر | گله از پاس او گرفتی بهر | |
ور شدی شغل من به شهر دراز | گله را او به خانه بردی باز | |
چند سالم یتاق داری کرد | راست بازی و راست کاری کرد | |
تا یکی روز بر صحیفهی کار | گله را نقش بر زدم به شمار | |
هفت سر گوسفند کم دیدم | غلطم در حساب ترسیدم | |
بعد یک هفته چون شمردم باز | هم کم آمد به کس نگفتم راز | |
پاس میداشتم به رای و به هوش | در خطای کسم نیامد گوش | |
گر چه میداشتم به شبها پاس | نشدم هیچ شب حریف شناس | |
وانک آگاهتر به کار از من | پاسبانتر هزار بار از من | |
باز چون کردم آن شمار درست | هم کم آمد چنانکه روز نخست | |
همه شب خاطرم به غم میبود | کز گله گوسفند کم میبود | |
ده ده و پنج پنچ میپرداخت | چون یخی کو به آفتاب گداخت | |
تا به حدی که عامل صدقات | آنچه ماند از منش ستد به زکات | |
اوفتادم من بیابانی | از گله صاحبی به چوپانی | |
نرم کرد آن غم درشت مرا | در جگر کار کرد و کشت مرا | |
گفتم این رخنه گر ز چشم بدست | دستکار کدام دام و ددست | |
با سگی این چنین که شیری کرد | کیست کاین آشنا دلیری کرد | |
تا یکی روز بر کناره آب | خفته بودم درآمدم از خواب | |
همچنان سرنهاده بر سر چوب | دست و پائی کشیده بی آشوب | |
ماده گرگی ز دور دیدم چست | کامد و شد سگش برابر سست | |
خواند سگ را به سگ زبانی خویش | سگ دویدش به مهربانی پیش | |
گرد او گشت و گرد میافشاند | گه دم و گه دبوس میجنباند | |
عاقبت بر سرین گرگ نشست | کام دل راند و رفت کار از دست | |
آمد و خفت و آرمید تنش | مهر حق السکوت بر دهنش | |
گرگ چون رشوه داده بود ز پیش | جست حق القدوم خدمت خویش | |
گوسفندی قوی که سر گله بود | پایش از بار دنبه آبله بود | |
برد و خوردش به کمترین نفسی | وین چنین رشوه خورده بود بسی | |
سگ ملعون به شهوتی که براند | گلهای را به دست گرگ بماند | |
گلهای را که کارسازی کرد | در سر کار عشقبازی کرد | |
چند نوبت معاف داشتمش | او خطا کرد و من گذاشتمش | |
تا هم آخر گرفتمش با گرگ | بستمش بر چنین خطای بزرگ | |
کردمش در شکنجه زندانی | تاکند بنده بنده فرمانی | |
سگ من گرگ راه بند منست | بلکه قصاب گوسفند منست | |
بر امانت خیانتی بردوخت | وان امینی به خائنی بفروخت | |
رخصت آن شد که تا نخواهد مرد | از چنین بند جان نخواهد برد | |
هر که با مجرمان چنین نکند | هیچکس بر وی آفرین نکند | |
شاه بهرام ازان سخندانی | عبرتی برگرفت پنهانی | |
این سخن رمز بود چون دریافت | خورد چیزی و سوی شهر شتافت | |
گفت با خود کزین شبانهی پیر | شاهی آموختم زهی تدبیر | |
در نمودار آدمیت من | من شبانم گله رعیت من | |
این که دستور تیزبین منست | در حفاظ گله امین منست | |
چون نماند اساس کار درست | از امین رخنه باز باید جست | |
تا بگوید که این خرابی چیست | اصل و بنیاد این خرابی کیست | |
چون به شهر آمد از گماشتگان | خواست مشروح بازداشتگان | |
چون در آن روزنامه کرد نگاه | روز بر وی چو نامه گشت سیاه | |
دید سرگشته یک جهان مجروح | نام هر یک نبشته در مشروح | |
گفته در شرحهای ماتم و سور | کشتن از شه شفاعت از دستور | |
نام شه را به جور بد کرده | نیکنامی به نام خود کرده | |
شاه دانست کان چه شیوه گریست | دزد خانه به قصد خانه بریست | |
چون سگی کو گله به گرگ سپرد | شیون انگیخت با شبانه کرد | |
خود سگان در سگی چنین باشند | بخروشند چونکه بخراشند | |
مصلحت دید بازداشتنش | روز کی ده فرو گذاشتنش | |
گفت اگر مانمش به منصب خویش | کس به رفعش قلم نیارد پیش | |
چون ز حشمت کنم درش را دور | در شب تیره به نماید نور | |
بامدادان که روز روشن گشت | شب تاریک فرش خود بنوشت | |
صبح یک زخمی دو شمشیری | داد مه را ز خون خود سیری | |
بارگه بر سپهر زد بهرام | بار خود کرد بر خلایق عام | |
مهتران آمدند از پس و پیش | صف کشیدند بر مراتب خویش | |
راست روشن درآمد از در کاخ | رفت بر صدرگاه خود گستاخ | |
شه در او دید خشمناک و درشت | بانگ برزد چنانکه او را کشت | |
کای همه ملک من خراب از تو | رفته رونق ز ملک و آب از تو | |
گنج خود را به گوهر آکندی | گوهر و گنج من پراکندی | |
ساز و برگ از سپه گرفتی باز | تا سپه را نه برگ ماند و نه ساز | |
خانهی بندگان من بردی | پای در خون هرکس افشردی | |
از رعیت بجای رسم و خراج | گه کمر خواستی و گاهی تاج | |
حق نعمت گذاشتی از یاد | نیست شرمت ز من که شرمت باد | |
هست بر هر کسی به ملت خویش | کفر نعمت ز کفر ملت پیش | |
حق نعمت شناختن در کار | نعمت افزون دهد به نعمت خوار | |
از تو بر من چه راست روشن گشت | راستی رفت و روشنی بگذشت | |
لشگر و گنج را رساندی رنج | تا نه لشگر به جای ماند و نه گنج | |
چه گمان بردهای که وقت شراب | غافلانه مرا رباید خواب | |
رخنه سازی تو دست مستان را | بشکنی پای زیردستان را | |
بهر من باد خاک اگر بهرام | تیغ فرمش کند چون گیرد جام | |
گر ز خود غافلم به باده و رود | نیستم غافل از سپهر کبود | |
زین سخن صد هزار چنبر ساخت | همه در گردن وزیر انداخت | |
پس بفرمود تا زبانی زشت | سوی دوزخ دواندش ز بهشت | |
از عمامه کمند کردنش | در کشیدند و بند کردنش | |
پای در کنده دست در زنجیر | این چنین کس وزر بود نه وزیر | |
چون بدان قهرمان در آمد قهر | شه منادی روانه کرد به شهر | |
تا ستمدیدگان در آن فریاد | داد خواهند و شه دهدشان داد | |
چون شنیدند جمله خیل و سپاه | سرنهادند سوی حضرت شاه | |
شه به زندانیان چنین فرمود | کز دل دردناک خون آلود | |
هرکسی جرم خود پدید کند | بند خود را بدان کلید کند | |
بندیان ز بند جسته برون | آمدند از هزار شخص فزون | |
شاه از آن جمله هفت شخص گزید | هر یکی را ز حال خود پرسید | |
گفت با هر یکی گناه تو چیست | از کجائی و دودمان تو کیست |