تفاوت میان نسخههای «مثنوی معنوی/قبول کردن خلیفه هدیه را و عطا فرمودن با کمال بینیازی از آن هدیه و از آن سبو»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
(ورود خودکار مقاله) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|چون خلیفه دید و احوالش شنید|آن سبو را پر ز زر کرد و مزید}} | {{ب|چون خلیفه دید و احوالش شنید|آن سبو را پر ز زر کرد و مزید}} | ||
{{ب|آن عرب را کرد از فاقه خلاص|داد بخششها و خلعتهای خاص}} | {{ب|آن عرب را کرد از فاقه خلاص|داد بخششها و خلعتهای خاص}} |
نسخهٔ کنونی تا ۲۳ مارس ۲۰۱۲، ساعت ۲۰:۳۱
' | دفتر اول مثنوی (قبول کردن خلیفه هدیه را و عطا فرمودن با کمال بینیازی از آن هدیه و از آن سبو) از مولوی |
' |
چون خلیفه دید و احوالش شنید | آن سبو را پر ز زر کرد و مزید | |
آن عرب را کرد از فاقه خلاص | داد بخششها و خلعتهای خاص | |
کین سبو پر زر به دست او دهید | چونک واگردد سوی دجلهش برید | |
از ره خشک آمدست و از سفر | از ره دجلهش بود نزدیکتر | |
چون به کشتی در نشست و دجله دید | سجده میکرد از حیا و میخمید | |
کای عجب لطف این شه وهاب را | وان عجبتر کو ستد آن آب را | |
چون پذیرفت از من آن دریای جود | آنچنان نقد دغل را زود زود | |
کل عالم را سبو دان ای پسر | کو بود از علم و خوبی تا بسر | |
قطرهای از دجلهی خوبی اوست | کان نمیگنجد ز پری زیر پوست | |
گنج مخفی بد ز پری چاک کرد | خاک را تابانتر از افلاک کرد | |
گنج مخفی بد ز پری جوش کرد | خاک را سلطان اطلسپوش کرد | |
ور بدیدی شاخی از دجلهی خدا | آن سبو را او فنا کردی فنا | |
آنک دیدندش همیشه بی خودند | بیخودانه بر سبو سنگی زدند | |
ای ز غیرت بر سبو سنگی زده | وان شکستت خود درستی آمده | |
خم شکسته آب ازو ناریخته | صد درستی زین شکست انگیخته | |
جزو جزو خم برقصست و بحال | عقل جزوی را نموده این محال | |
نه سبو پیدا درین حالت نه آب | خوش ببین والله اعلم بالصواب | |
چون در معنی زنی بازت کنند | پر فکرت زن که شهبازت کنند | |
پر فکرت شد گلآلود و گران | زانک گلخواری ترا گل شد چو نان | |
نان گلست و گوشت کمتر خور ازین | تا نمانی همچو گل اندر زمین | |
چون گرسنه میشوی سگ میشوی | تند و بد پیوند و بدرگ میشوی | |
چون شدی تو سیر مرداری شدی | بیخبر بی پا چو دیواری شدی | |
پس دمی مردار و دیگر دم سگی | چون کنی در راه شیران خوشتگی | |
آلت اشکار خود جز سگ مدان | کمترک انداز سگ را استخوان | |
زانک سگ چون سیر شد سرکش شود | کی سوی صید و شکار خوش دود | |
آن عرب را بینوایی میکشید | تا بدان درگاه و آن دولت رسید | |
در حکایت گفتهایم احسان شاه | در حق آن بینوای بیپناه | |
هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق | از دهانش میجهد در کوی عشق | |
گر بگوید فقه فقر آید همه | بوی فقر آید از آن خوش دمدمه | |
ور بگوید کفر دارد بوی دین | آید از گفت شکش بوی یقین | |
کف کژ کز بهر صدقی خاستست | اصل صاف آن فرع را آراستست | |
آن کفش را صافی و محقوق دان | همچو دشنام لب معشوق دان | |
گشته آن دشنام نامطلوب او | خوش ز بهر عارض محبوب او | |
گر بگوید کژ نماید راستی | ای کژی که راست را آراستی | |
از شکر گر شکل نانی میپزی | طعم قند آید نه نان چون میمزی | |
ور بیابد ممنی زرین وثن | کی هلد آن را برای هر شمن | |
بلک گیرد اندر آتش افکند | صورت عاریتش را بشکند | |
تا نماند بر ذهب شکل وثن | زانک صورت مانعست و راهزن | |
ذات زرش داد ربانیتست | نقش بت بر نقد زر عاریتست | |
بهر کیکی تو گلیمی را مسوز | وز صداع هر مگس مگذار روز | |
بتپرستی چون بمانی در صور | صورتش بگذار و در معنی نگر | |
مرد حجی همره حاجی طلب | خواه هندو خواه ترک و یا عرب | |
منگر اندر نقش و اندر رنگ او | بنگر اندر عزم و در آهنگ او | |
گر سیاهست او همآهنگ توست | تو سپیدش خوان که همرنگ توست | |
این حکایت گفته شد زیر و زبر | همچو فکر عاشقان بی پا و سر | |
سر ندارد چون ز ازل بودست پیش | پا ندارد با ابد بودست خویش | |
بلک چون آبست هر قطره از آن | هم سرست و پا و هم بی هر دوان | |
حاش لله این حکایت نیست هین | نقد حال ما و تست این خوش ببین | |
زانک صوفی با کر و با فر بود | هرچ آن ماضیست لا یذکر بود | |
هم عرب ما هم سبو ما هم ملک | جمله ما یفک عنه من افک | |
عقل را شو دان و زن این نفس و طمع | این دو ظلمانی و منکر عقل شمع | |
بشنو اکنون اصل انکار از چه خاست | زانک کل را گونهگونه جزوهاست | |
جزو کل نی جزوها نسبت به کل | نی چو بوی گل که باشد جزو گل | |
لطف سبزه جزو لطف گل بود | بانگ قمری جزو آن بلبل بود | |
گر شوم مشغول اشکال و جواب | تشنگان را کی توانم داد آب | |
گر تو اشکالی بکلی و حرج | صبر کن الصبر مفتاح الفرج | |
احتما کن احتما ز اندیشهها | فکر شیر و گور و دلها بیشهها | |
احتماها بر دواها سرورست | زانک خاریدن فزونی گرست | |
احتما اصل دوا آمد یقین | احتما کن قوت جانت ببین | |
قابل این گفتهها شو گوشوار | تا که از زر سازمت من گوشوار | |
حلقه در گوش مه زرگر شوی | تا به ماه و تا ثریا بر شوی | |
اولا بشنو که خلق مختلف | مختلف جانند تا یا از الف | |
در حروف مختلف شور و شکیست | گرچه از یک رو ز سر تا پا یکیست | |
از یکی رو ضد و یک رو متحد | از یکی رو هزل و از یک روی جد | |
پس قیامت روز عرض اکبرست | عرض او خواهد که با زیب و فرست | |
هر که چون هندوی بدسوداییست | روز عرضش نوبت رسواییست | |
چون ندارد روی همچون آفتاب | او نخواهد جز شبی همچون نقاب | |
برگ یک گل چون ندارد خار او | شد بهاران دشمن اسرار او | |
وانک سر تا پا گلست و سوسنست | پس بهار او را دو چشم روشنست | |
خار بیمعنی خزان خواهد خزان | تا زند پهلوی خود با گلستان | |
تا بپوشد حسن آن و ننگ این | تا نبینی رنگ آن و زنگ این | |
پس خزان او را بهارست و حیات | یک نماید سنگ و یاقوت زکات | |
باغبان هم داند آن را در خزان | لیک دید یک به از دید جهان | |
خود جهان آن یک کس است او ابلهست | هر ستاره بر فلک جزو مهست | |
پس همیگویند هر نقش و نگار | مژده مژده نک همی آید بهار | |
تا بود تابان شکوفه چون زره | کی کنند آن میوهها پیدا گره | |
چون شکوفه ریخت میوه سر کند | چونک تن بشکست جان سر بر زند | |
میوه معنی و شکوفه صورتش | آن شکوفه مژده میوه نعمتش | |
چون شکوفه ریخت میوه شد پدید | چونک آن کم شد شد این اندر مزید | |
تا که نان نشکست قوت کی دهد | ناشکسته خوشهها کی میدهد | |
تا هلیله نشکند با ادویه | کی شود خود صحتافزا ادویه |