تفاوت میان نسخههای «خاقانی (قصاید)/طفلی هنوز بستهی گهوارهی فنا»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
جز (clean up using AWB) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|طفلی هنوز بستهی گهوارهی فنا|مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا}} | {{ب|طفلی هنوز بستهی گهوارهی فنا|مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا}} | ||
{{ب|جهدی بکن که زلزلهی صور در رسد|شاه دل تو کرده بود کاخ را رها}} | {{ب|جهدی بکن که زلزلهی صور در رسد|شاه دل تو کرده بود کاخ را رها}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۱ آوریل ۲۰۱۲، ساعت ۱۷:۳۴
' | خاقانی (قصاید) (طفلی هنوز بستهی گهوارهی فنا) از خاقانی |
' |
طفلی هنوز بستهی گهوارهی فنا | مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا | |
جهدی بکن که زلزلهی صور در رسد | شاه دل تو کرده بود کاخ را رها | |
جان از درون به فاقه و طبع از برون به برگ | دیو از خورش به هیضه و جمشید ناشتا | |
آن به که پیش هودج جانان کنی نثار | آن جان که وقت صدمهی هجران شود فنا | |
رخش تو را بر آخور سنگین روزگار | برگ گیا نه و خر تو عنبرین چرا | |
بر پردهی عدم زن زخمه ز بهر آنک | برداشته است بهر فرو داشت این نوا | |
در رکعت نخست گرت غفلتی برفت | اینجا سجود سهو کن و در عدم قضا | |
گر حلهی حیات مطرز نگرددت | اندیک درنماندت این کسوت از بها | |
از پیل کم نهای که چو مرگش فرا رسد | در حال استخوانش بیرزد بدان بها | |
از استخوان پیل ندیدی که چرب دست | هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا | |
امروز سکه ساز که دل دار ضرب توست | چون دل روانه شد نشود نقد تو روا | |
اکنون طلب دوا که مسیح تو بر زمی است | کانگه که رفت سوی فلک فوت شد دوا | |
بیمار به سواد دل اندر نیاز عشق | مجروح به قبای گل از جنبش صبا | |
عشق آتشی است کاتش دوزخ غذای اوست | پس عشق روزه دار و تو در دوزخ هوا | |
در ایرمان سرای جهان نیست جای دل | دیر از کجا و خلعت بیت الله از کجا | |
بنگر چه ناخلف پسری کز وجود تو | دار الخلافهی پدر است ایرمان سرا | |
در جستجوی حق شو و شبگیر کن از آنک | ناجسته خاک ره به کف آید نه کیمیا | |
بالا برآر نفس چلیپا پرست از آنک | عیسی توست نفس و صلیب است شکل لا | |
گر در سموم بادیهی لا تبه شوی | آرد نسیم کعبهی الا اللهت شفا | |
لا را ز لات باز ندانی به کوی دین | گر بیچراغ عقل روی راه انبیا | |
اول ز پیشگاه قدم عقل زاد و بس | آری که از یکی یکی آید به ابتدا | |
عقل جهان طلب در آلودگی زند | عقل خدا پرست زند درگه صفا | |
کتف محمد از در مهر نبوت است | بر کتف بیور اسب بود جای اژدها | |
با عقل پای کوب که پیری است ژنده پوش | بر فقر دست کش که عروسی است خوش لقا | |
جان را به فقر باز خر از حادثات از آنک | خوش نیست این غریب نوآئین در این نوا | |
اندر جزیرهای و محیط است گرد تو | زین سوت موج محنت و زان سو شط بلا | |
از رمز درگذر که زمین چون جزیرهای است | گردون به گرد او چو محیط است در هوا | |
از گشت روزگار سلامت مجوی از آنک | هرگز سراب پر نکند قربهی سقا | |
در قمرهی زمانه فتادی به دست خون | وامال کعبتین که حریفی است بس دغا | |
فرسوده دان مزاج جهان را به ناخوشی | آلوده دان دهان مشعبد به گندنا | |
اینجا مساز عیش که بس بینوا بود | در قحط سال کنعان دکان نانوا | |
زین غرقگان رو که نهنگ است برگذر | زین سبزه زار خیز که زهر است در گیا | |
گیتی سیاه خانه شد از ظلمت وجود | گردون کبود جامه شد از ماتم وفا | |
از خشک سال حادثه در مصطفی گریز | کاینک به فتح باب ضمان کرد مصطفی | |
ورد تو این بس است که ای غیث، الغیاث | کز فیض او به سنگ فسرده رسد نما | |
بودند تا نبود نزولش در این سرای | این چار مادر و سه موالید بینوا | |
شاهنشهی است احمد مرسل که ساخت حق | تاج ازل کلاهش و درع ابد قبا | |
آن قابل امانت در قالب بشر | وان عامل ارادت در عالم جزا | |
چون نوبت نبوت او در عرب زدند | از جودی و احد صلوات آمدش صدا | |
بر خوان این جهان زده انگشت بر نمک | ناخورده دست شسته ازین بینمک ابا | |
آزاد کردهی در او بود عقل و او | چون عقل هم شهنشه و هم پاسبان ما | |
او رحمت خداست جهان خدای را | از رحمت خدای شوی خاصهی خدا | |
ای هستها ز هستی ذات تو عاریت | خاقانی از عطای تو هست آیت ثنا | |
مرغی چنین که دانه و آبش ثنای توست | مپسند کز نشیمن عالم کشد جفا | |
از عالم دو رنگ فراغت دهش چنانک | دیگر ندارد این زن رعناش در عنا |