تفاوت میان نسخههای «خاقانی (قصاید)/تا غبار از چتر شاه اختران افشاندهاند»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
جز (clean up using AWB) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|تا غبار از چتر شاه اختران افشاندهاند|فرش سلطانیش در برتر مکان افشاندهاند}} | {{ب|تا غبار از چتر شاه اختران افشاندهاند|فرش سلطانیش در برتر مکان افشاندهاند}} | ||
{{ب|شحنهی نوروز نعل نقره خنگش ساخته است|هر زری کاکسیر سازان خزان افشاندهاند}} | {{ب|شحنهی نوروز نعل نقره خنگش ساخته است|هر زری کاکسیر سازان خزان افشاندهاند}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۱ آوریل ۲۰۱۲، ساعت ۱۸:۵۷
' | خاقانی (قصاید) (تا غبار از چتر شاه اختران افشاندهاند) از خاقانی |
' |
تا غبار از چتر شاه اختران افشاندهاند | فرش سلطانیش در برتر مکان افشاندهاند | |
شحنهی نوروز نعل نقره خنگش ساخته است | هر زری کاکسیر سازان خزان افشاندهاند | |
رسته چون یوسف ز چاه و دلو پیشش ابر و صبح | گوهر از الماس و مشک از پرنیان افشاندهاند | |
در رکابش هفت گیسودار و شش خاتون ردیف | بر سرش هر هفت و شش عقد جمان افشاندهاند | |
بیست و یک پیکر که از صقلاب دارد خیلتاش | گرد راه خیل او تا قیروان افشاندهاند | |
تا که شد نوروز سلطان فلک را میزبان | عاملان طبع جان بر میزبان افشاندهاند | |
تا که آن سلطان به خوان ماهی آمد میهمان | خازنان بحر در بر میهمان افشاندهاند | |
وز برای آنکه ماهی بینمک ندهد مزه | ابر و باد آنک نمکها پیش خوان افشاندهاند | |
گر بدی مه بر زمین مرده از بهر حنوط | تودهی کافور و تنگ زعفران افشاندهاند | |
ور مزاج گوهران را از تناسل بازداشت | طبع کافوری که وقت مهرگان افشاندهاند | |
خورد خواهد شاهد و شاه فلک محرور وار | آن همه کافور کز هندوستان افشاندهاند | |
تا جهان ناقه شد از سرسام دی ماهی برست | چار مادر بر سرش توش و توان افشاندهاند | |
باز نونو در رحمهای عروسان چمن | نطفهی روحانیان بین کز نهان افشاندهاند | |
مغز گردون را زکام است از دم باد شمال | کابهاش از مغز بر شاخ جوان افشاندهاند | |
چشم دردی داشت بستان کز سر پستان ابر | شیر بر اطراف چشم بوستان افشاندهاند | |
شاخ طفلی بود و نوخط گشت و بالغ شد کنون | گرد زمرد بر عذارش زان عیان افشاندهاند | |
کاروان سبزه تا از قاع صف صف کرد ارم | صف صف از مرغان روان بر کاروان افشاندهاند | |
باد مشکآلود گوئی سیب تر بر آتش است | کاندر او قدری گلاب اصفهان افشاندهاند | |
روز و شب گرگ آشتی کردند و اینک مهر و ماه | نور خود بر یوسف مصر آستان افشاندهاند | |
مهر و مه گوئی به باغ از طور نور آوردهاند | بر سر شروان شه موسی بنان افشاندهاند | |
یا روانهای فریبرز و منوچهر از بهشت | نور و فر بر فرق شاه کامران افشاندهاند | |
خسرو مشرق جلال الدین خلیفهی ذو الجلال | کاختران بر فر قدرش فرقدان افشاندهاند | |
پیشکارانش خراج از هند و چین آوردهاند | چاوشانش دست بر چیپال و خان افشاندهاند | |
آستان بوسان او کز بیژن و گرگین مهند | آستین بر اردشیر و اردوان افشاندهاند | |
تا زبان شکل است شمشیرش همه شیران رزم | بس که دندانها ز بیم آن زبان افشاندهاند | |
نیزه دارانش که از شیر نیستان کین کشند | خون و آتش زان نی چون خیز ران افشاندهاند | |
نی ز آتش سوزد و اینان ز نیهای رماح | دشمنان را آتش اندر دودمان افشاندهاند | |
زهر خندد بخت بد بر زورق آن خاکسار | کاتشین قارورهاش بر بادبان افشاندهاند | |
سنگ، خون گرید به عبرت بر سر آن شیشهگر | کز هوا سنگ عرادهش در دکان افشاندهاند | |
عالمی کز ابر جودش در بهار نعمتاند | حاسدان را صاعقه در خان و مان افشاندهاند | |
خاصگان مریم از نخل کهن خرمای نو | خوردهاند و بر جهودان استخوان افشاندهاند | |
از پی پرواز مرغ دولت او بود و بس | دانها کاین نه رواق باستان افشاندهاند | |
وز پی افروزش بزم جلالش دان و بس | نورها کاین هفت شمع بیدخان افشاندهاند | |
در زمین چار عنصر هفت حراث فلک | تخم دولت تاکنون بر امتحان افشاندهاند | |
آن چنان تخمی چنین کشورستانی داد بر | بر چنین آید ز تخمی کانچنان افشاندهاند | |
گر کمندی وقتی اندر حلق سکساران روم | سرکشان لشکر الب ارسلان افشاندهاند | |
بندگان شه کمند از چرم شیران کردهاند | در کمر گاه پلنگان جهان افشاندهاند | |
ز آتش تیغی که خاکستر کند دیو سپید | شعله در شیر سیاه سیستان افشاندهاند | |
ابرها از تیغ و بارانها ز پیکان کردهاند | برقها ز آئینهی برگستوان افشاندهاند | |
تاج کیوان است نعل اسب آن تاج کیان | کز سخا دست و دلش دریا و کان افشاندهاند | |
از صهیل اسب شیر آشوب او خرگوش وار | بس دم الحیضا که شیران ژیان افشاندهاند | |
دست و بازوش از پی قصر مخالف سوختن | ز آتشین پیکان شررها قصرسان افشاندهاند | |
گر به عهد موسی امت را گه قحط از هوا | باز من و سلوی سلوت رسان افشاندهاند | |
شکر الله کز بقای شاه موسی دست ما | بر شماخی میوه و مرغ جنان افشاندهاند | |
روشنان در عهدش از شروان مدائن کردهاند | زیر پایش افسر نوشیروان افشاندهاند | |
تا به دور دولت او گشت شروان خیروان | عرشیان فیض روان بر خیروان افشاندهاند | |
عاقلان دیدند آب عز شروان خاک ذل | بر هری و بلخ و مرو شاهجان افشاندهاند | |
بر حقند آنان که با عیسی نشستند ار زرشک | خاک بر روی طبیب مهربان افشاندهاند | |
آسمان گرید بر آنان کز درش برگشتهاند | پیش غیری جان به طمع نام و نان افشاندهاند | |
ماه تابان کوری پروانگان را بین که جان | بر نتیجه سنگ و موم و ریسمان افشاندهاند | |
پیش تیغش کاتش نمرود را ماند ز چرخ | کرکسان پر بر سر خاک هوان افشاندهاند | |
جنیان ترسند ز آهن لیک از عشق کفش | دیدها بر آهن تیغ یمان افشاندهاند | |
تازیانش کابل و بلغار دارند آبخور | گرد پی ز آنسوی نیل و عسقلان افشاندهاند | |
مغز گردون عطسه داد و حلق دریا سرفه کرد | زان غبار ره که ایام الرهان افشاندهاند | |
آتش و باد مجسم دیدهای کز گرد و خوی | کوه البرز از سم و قلزم زران افشاندهاند | |
از دو سندان چار دندان زحل درهم شکست | جفتهای کز نیم راه آسمان افشاندهاند | |
دی غباری بر فلک میرفت گفتم کاین غبار | مرکبان شه ز راه کهکشان افشاندهاند | |
تا فلک گفتا ز نعل مرکبانش من بهم | روشنان خاک سیاهش در دهان افشاندهاند | |
کوکب دری است یا در دری کز هر دری | دست و کلکش گاه توقیع از بنان افشاندهاند | |
پنج شاخ دست رادش کز صنوبر رستهاند | بر جهان صد نوبر از شاخ امان افشاندهاند | |
تا قلم را مار گنج پادشاهی کردهاند | از دهان مار گنج شایگان افشاندهاند | |
بر لعاب گاو کوهی دیدهی آهوی دشت | از لعاب زرد مار کم زیان افشاندهاند | |
ترجمان یوسف غیب است آن مصری قلم | کاب نیل از تارک آن ترجمان افشاندهاند | |
گوئی آندم کز چه مغرب ره مشرق نوشت | میغ بر مهر و زحل بر زبرقان افشاندهاند | |
چون ز تاریکی به بلغار آمد و قندز فشاند | اهل بابل بر رهش نزل گران افشاندهاند | |
این منم یارب که در بزم چنین اسکندری | چشمهی حیوانم از لفظ و لسان افشاندهاند | |
چار جوی و هشت خلدست این که در مدحش مرا | از ره کلک و بنان طبع و جنان افشاندهاند | |
داستانی نیست در دست جهان به زین سخن | راستان جان بر سر این داستان افشاندهاند | |
تا شب است و ماه نو گوئی که از گوی زمین | گرد بر گردون ز سیمین صولجان افشاندهاند | |
صولجان و گوی شه باد از دل و پشت عدو | کز کفش بر خلق فیض جاودان افشاندهاند | |
بر ولی و خصمش از برجیس و از کیوان نثار | سعد و نحسی کان دو علوی در قران افشاندهاند |