تفاوت میان نسخههای «خاقانی (قصاید)/مرا صبح دم شاهد جان نماید»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
جز (clean up using AWB) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|مرا صبح دم شاهد جان نماید|دم عاشق و بوی پاکان نماید}} | {{ب|مرا صبح دم شاهد جان نماید|دم عاشق و بوی پاکان نماید}} | ||
{{ب|دم سرد از آن دارد و خندهی خوش|که آه من و لعل جانان نماید}} | {{ب|دم سرد از آن دارد و خندهی خوش|که آه من و لعل جانان نماید}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۱ آوریل ۲۰۱۲، ساعت ۱۸:۵۸
' | خاقانی (قصاید) (مرا صبح دم شاهد جان نماید) از خاقانی |
' |
مرا صبح دم شاهد جان نماید | دم عاشق و بوی پاکان نماید | |
دم سرد از آن دارد و خندهی خوش | که آه من و لعل جانان نماید | |
لب یار من شد دم صبح مانا | که سرد آتش عنبرافشان نماید | |
مگر صبح بر اندکی عمر خندد | که دارد دم سرد و خندان نماید | |
بخندد چو پسته درون پوست و آنگه | چو بادام از آن پوست عریان نماید | |
نقاب شکرفام بندد هوا را | چو صبح از شکر خنده دندان نماید | |
اگر پستهی سبز خندان ندیدی | بسوی فلک بین که آن سان نماید | |
رخ صبح، قندیل عیسی فروزد | تن ابر زنجیر رهبان نماید | |
فلک را یهودانه بر کتف ازرق | یکی پارهی زرد کتان نماید | |
فلک دایهی سالخورد است و در بر | زمین را چو طفل ز من زان نماید | |
سراسیمه چون صرعیان است کز خود | به پیرانهسر ام صبیان نماید | |
به شب گرچه پستان سیاه است بر تن | هزاران نقط شیر پستان نماید | |
به صبح آن نقطها فرو شوید از تن | یتیم دریده گریبان نماید | |
به روز از پی این دو خاتون بینش | یکی زال آیینه گردان نماید | |
به شام از رگ جان مردم بریدن | ز خون شفق سرخ دامان نماید | |
تو میخور صبوحی تو را از فلک چه | که چون غول نیرنگ الوان نماید | |
تو و دست دستان و مرغول مرغان | گر آن غول صد دست دستان نماید | |
لگام فلک گیر تا زیر رانت | کبود استری داغ بر ران نماید | |
اگر جرعهای بر زمین ریزی از می | زمین چون فلک مست دوران نماید | |
وگر بوئی از جرعه بخشی فلک را | فلک چون زمین خفته ارکان نماید | |
درآر آفتابی که در برج ساغر | سطرلاب او جان دهقان نماید | |
دواسبه درآی و رکابی درآور | کز او چرمهی صبح یکران نماید | |
قدح قعده کن ساتکینی جنیبت | کز این دو جهان تنگ میدان نماید | |
رکاب است چو حلقهی نیزهداران | که عیدی به میدان خاقان نماید | |
ببین دست خاصان که چون رمح خاقان | به حلقه ربایی چه جولان نماید | |
به شاه جهان بین که کیخسرو آسا | ز یک عکس جامش دو کیهان نماید | |
بخواه از مغان در سفال آتش تر | کز آتش سفال تو ریحان نماید | |
شفق خواهی و صبح میبین و ساغر | اگر در شفق صبح پنهان نماید | |
ز آهوی سیمین طلب گاو زرین | که عیدی در او خون قربان نماید | |
صبوحی زناشوئی جام و می را | صراحی خطیبی خوشالحان نماید | |
چون آبستنان عدهی توبه بشکن | درآر آنچه معیار مردان نماید | |
قدحهای چو اشک داودی از می | پری خانهای سلیمان نماید | |
کمرکن قدح را ز انگشت کو خود | کمرها ز پیروزهی کان نماید | |
می احمر از جام تا خط ازرق | ز پیروزه لعل بدخشان نماید | |
چو قوس قزح جام بینی ملمع | کز او جرعهها لعل باران نماید | |
همانا خروس است غماز مستان | که تشنیع او راز ایشان نماید | |
ندانم خمار است یا چشم دردش | که در چشم سرخی فراوان نماید | |
ز بس کورد چشم دردش به افغان | گلوی خراشیده ز افغان نماید | |
مگر روز قیفال او زد که از خون | در آن طشت زر رنگ بر جان نماید | |
به جام صدف نوش بحری که عکسش | ز تف ماهی چرخ بریان نماید | |
ببین بزم عیدی چو ایوان قیصر | که چنگش سیه پوش مطران نماید | |
صراحی نوآموز در سجده کردن | یکی رومی نو مسلمان نماید | |
قدح لب کبود است و خم در خوی تب | چرا زخمه تب لرزه چندان نماید | |
چو ده عاق فرزند لرزان که هر یک | ز آزار پیری پشیمان نماید | |
رسن در گلو بر بط از چوب خوردن | چو طفل رسن تاب کسلان نماید | |
رباب از زبانها بلا دیده چون من | بلا بیند آنکو زبان دان نماید | |
سیه خانهی آبنوسین نایی | به نه روزن و ده نگهبان نماید | |
مگر باد را بند سازد سلیمان | که باد مسیحا به زندان نماید | |
خم چنبر دف چو صحرای جنت | در او مرتع امن حیوان نماید | |
ببین زخمه کز پیش کیخسرو دین | به کین سیاوش چه برهان نماید | |
به گردون در افتد صدا ارغنون را | مگر کوس شاه جهانبان نماید | |
جهان زیور عید بربندد از نو | مگر مجلس شاه شروان نماید | |
رود کعبه در جامهی سبز عیدی | مگر بزم خاقان ایران نماید | |
چو کعبه است بزمش که خاقانی آنجا | سگ تازی پارسی خوان نماید | |
چو راوی خاقانی آوا برآرد | صریر در شاه ایران نماید | |
سر خسروان افسر آل سلجق | که سائس تر از آل ساسان نماید |