تفاوت میان نسخههای «خاقانی (قصاید)/ای باغ جان که به ز لبت نوبری ندارم»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
جز (clean up using AWB) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|ای باغ جان که به ز لبت نوبری ندارم|یاد لبت خورم می سر دیگری ندارم}} | {{ب|ای باغ جان که به ز لبت نوبری ندارم|یاد لبت خورم می سر دیگری ندارم}} | ||
{{ب|طوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم دل|کز طوق تو برون سر در چنبری ندارم}} | {{ب|طوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم دل|کز طوق تو برون سر در چنبری ندارم}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۴ آوریل ۲۰۱۲، ساعت ۲۱:۵۶
' | خاقانی (قصاید) (ای باغ جان که به ز لبت نوبری ندارم) از خاقانی |
' |
ای باغ جان که به ز لبت نوبری ندارم | یاد لبت خورم می سر دیگری ندارم | |
طوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم دل | کز طوق تو برون سر در چنبری ندارم | |
عید منی و شادی میبینم از هلالت | دیوانهام که جز تو مهپیکری ندارم | |
عشق از سرم درآمد وز پای من برون شد | زان است کز غم تو پا و سری ندارم | |
خاقانیم به جان بند در ششدر فراقت | مهره کجا نهم که گشاد دری ندارم | |
شروان سراب وحشت، من تشنه بیژن آسا | جز درگه تهمتن آبشخوری ندارم | |
سردار تاجداران هست آفتاب و دریا | نیلوفرم که بیاو نیل و فری ندارم | |
محمود همت آمد، من هندوی ایازش | کز دور دولتش به دانش خری ندارم | |
جان را کنم غلامش عغنبر به داغ فرمان | کان بحر دست را به زین عنبری ندارم | |
یاجوج ظلم بینم والا سداد رایش | از بهر سد انصاف اسکندری ندارم | |
او هود ملت آمد بر عادیان فتنه | الا سپاه خشمش من صرصری ندارم | |
نامردم ار ز جعفر برمک به یادم آید | هر فضلهای از آنها چون جعفری ندارم | |
لافد زمانه ز اقلیم در دودمان رفعت | کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم | |
بطریق دید رویش گفتا که در همه روم | از قیصران چنان تو دینگستری ندارم | |
نسطور دید آیت مسطور در دل او | گفت از حواریان چو تو حقپروری ندارم | |
ملکای این سیاست فرمانش دید گفتا | در قبضهی مسیح چو تو خنجری ندارم | |
یعقوب این فراست دورانش دید گفتا | بر پاکی مسیح چو تو محضری ندارم | |
اسقف ثناش گفتا جز تو به صدر عیسی | بر دیر چارمین فلک رهبری ندارم | |
مریم دعاش گفت که چون نصرت تو دیدم | از همت یهودی غم خیبری ندارم | |
عیسی بگفت دست فروکن به فرق امت | کن فرق را ز دست تو به افسری ندارم | |
مهدی که بیند آتش شمشیر شاه گوید | دجال را به تودهی خاکستری ندارم | |
کیوان که راهبی است سیه پوش دیر هفتم | گفت از خواص ملک چو تو سروری ندارم | |
برجیس جاثلیق که انجیل دارد از بر | گفت از مدایح تو برون دفتری ندارم | |
بهرام کاسقفی است به زنار هرقلی در | گفت از ظلال تیغش به مغفری ندارم | |
خورشید کوست قبلهی ترسا و جفت عیسی | گفت از ملوک روم چو تو صفدری ندارم | |
ناهید زخمه پرور ناقوس کوب انجم | گفت از سماع مادح تو به زیوری ندارم | |
تیری که سوخته است ز قندیل دیر عیسی | گفت از جمال مدح تو به مخبری ندارم | |
ماهی که شیفته است به زنجیر راهبان در | گفت از محیط دست تو به معبری ندارم | |
عدل یتیم مانده ز پور قباد گفتا | کز تیغ فتح زایت به مادری ندارم | |
ملک عقیم گشته ز آل یزید گفتا | کز نفس دین طراز تو به حیدری ندارم | |
گرزش چو لاله بر درد البرز را و گوید | کافلاک را به گنبدهی نستری ندارم | |
رایات او چو دید نقیب بهشت گفتا | زین راستتر به باغ بقا عرعری ندارم | |
شمشیر اوست شاه ظفر ز آن به چرخ گوید | کالا بنات نعش تو هم بستری ندارم | |
توقیع او چو یافت رقیب سروش گفتا | هر عجم ازین حروف کم از عبهری ندارم | |
ای مرزبان کشور بهرامیان بحسبت | بیآستان تو دل بر کشوری ندارم | |
وی پهلوان ملکت داودیان به گوهر | شایم به کهتریت که بد گوهری ندارم | |
بر خلق و خلق تو من چون چشم و دل گمارم | در چشم و دل کم از تبت و ششتری ندارم | |
شروان به همت تو چو بغداد و مصر بینم | زان نیل و دجله پیش کفت فرغری ندارم | |
من شهربند لطف توام نه اسیر شروان | کاینجا برون ز لطف تو خشک و تری ندارم | |
شروان به دولت تو خود خیروان شد اما | من خیروان ندیدم الا شری ندارم | |
حرمت برفت حلقهی هر درگهی نکوبم | کشتی شکست منت هر لنگری ندارم | |
آنم که گر فلک به فریدونیم نشاند | برگ سپاس بردن ز آهنگری ندارم | |
بالله که گر به تیرگی و تشنگی بمیرم | دنبال آفتاب و پی کوثری ندارم | |
آن آهنم که تیغ تو را شایم از نکوئی | ریم آهنی نهام که ز خود جوهری ندارم | |
در طاق صفهی تو چو بستم نطاق خدمت | جز در رواق هفت فلک منظری ندارم | |
در سایهی قبولت باد جهان نیارم | بر کوههی ثریا عقد ثری ندارم | |
جان نقش بلخ گردد دل قلب مرو گیرد | آن روز کز در تو نسیم هری ندارم | |
جویم رضات شاید گر دولتی نجویم | دارم مسیح گرچه سم خری ندارم | |
بینم محیط شاید گر قطرهای نبینم | دارم اثیر زیبد گر اخگری ندارم | |
بر من درت گشاید درهای آسمان را | زین در نگردم ایرا زین به دری ندارم | |
پرگار نیستم که سر کژرویم باشد | کز راستی بجز صفت مسطری ندارم | |
دانم که نیک دانی دانند دشمنان هم | کامروز در جهان به سخن همسری ندارم | |
در بابل سخن منم استاد سحر تازه | کز ساحران عهد کهن همبری ندارم | |
شطرنجی ثنای توام قائم زمانه | کز نطع مدحت تو برون لشکری ندارم | |
ور ز آبنوس روز و شبم لشکری برآید | جز بهر نطع مدح چو تو مهتری ندارم | |
افراسیاب طبع من آن بیژن شجاعت | عذر آورد که بهتر زین دختری ندارم | |
مرغ توام مرا پر فرمان ده و بپران | کالا سزای دانهی تو ژاغری ندارم | |
دارم دل عراق و سر مکه و پی حج | درخورتر از اجازت تو درخوری ندارم | |
طاووس بودهام به ریاض ملوک وقتی | امروز پای هست مرا و پری ندارم | |
اینجا چو چشم سعتریانم نماند آبی | چون سعتری نمک و سعتری ندارم | |
چندان بمان که چشمهی خورشید دم بر آرد | کالا به چشمه سار عدم خاوری ندارم | |
یاری و یاوری ز خدا و مسیح بادت | کز دیدهی رضای تو به یاوری ندارم |