فروغی بسطامی (غزلیات)/رسید قاصد و پیغام وصل جانان گفت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فروغی بسطامی (غزلیات) (رسید قاصد و پیغام وصل جانان گفت) از فروغی بسطامی |
' |
رسید قاصد و پیغام وصل جانان گفت | نوید رجعت جان را به جسم بی جان گفت | |
چرا به سر ننهد هدهد صبا افسر | که وصف شهر سبا را بر سلیمان گفت | |
ز عنبرین دم باد سحر توان دانست | که داستانی از آن زلف عنبرافشان گفت | |
حکایت غم او من نگفتهام تنها | که این مقدمه هم گبر و هم مسلمان گفت | |
فغان که کام مرا تلخ کرد شیرینی | که با لبش نتوان حرف شکرستان گفت | |
دل شکستهی ما را درست نتوان کرد | غم نهفتهی او را به غیر نتوان گفت | |
ز توبه دادن مستان عشق معلوم است | که میر مدرسه تب کرده بود و هذیان گفت | |
کسی به خلوت جانان رسد به آسانی | که ترک جان به امید حضورش آسان گفت | |
غلام خاک در خواجهی خراباتم | که خدمت همه کس را به قدر امکان گفت | |
مرید جذبهی بی اختیار منصورم | که سر عشق تو را در میان میدان گفت | |
نظر مپوش ز احوال آن پریشانی | که پیش زلف تو حال دل پریشان گفت | |
کمال حسن تو را من به راستی گفتم | که حد خوبی گل را هزار دستان گفت | |
به آفتاب تفاخر سزد فروغی را | که مدح گوهر گیتی فروز سلطان گفت | |
ستوده ناصر دین شاه، شهریار ملوک | که منشی فلکش قبلهگاه شاهان گفت |