فروغی بسطامی (غزلیات)/چون به رخ چین سر زلف چلیپا فکنی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فروغی بسطامی (غزلیات) (چون به رخ چین سر زلف چلیپا فکنی) از فروغی بسطامی |
' |
چون به رخ چین سر زلف چلیپا فکنی | سرم آن بخت ندارد که تو در پا فکنی | |
تا به کی بار خم زلف کشی بر سر دوش | کاش برداری و بر گردن دلها فکنی | |
عقدههایی که بدان طرهی پرچین زدهای | کاش بگشایی و در سنبل رعنا فکنی | |
چون به هم برفکنی طرهی مشک افشان را | آتشی در جگر عنبر سارا فکنی | |
گر تو زیبا صنم از پرده درآیی روزی | کار خاصان حرم را به کلیسا فکنی | |
وقتی ار سایهی بالای تو بر خاک افتد | خاک را در طلب عالم بالا فکنی | |
گفتی امروز دهم کام دل ناکامت | آه اگر وعدهی امروز به فردا فکنی | |
گر تو یوسف صفت از خانه به بازار آیی | دل شهری همه بر آتش سودا فکنی | |
تیغ ابروی تو را این همه پرداختهاند | که سر دشمن دارای صف آرا فکنی | |
ناصرالدین شه غازی که سپهرش گوید | باش تا روزی زمین گیری و اعدا فکنی | |
چارهی آن دل بی رحم فروغی نکنی | گر ز آه سحری رخنه به خارا فکنی |