خواجوی کرمانی (غزلیات)/گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | خواجوی کرمانی (غزلیات) (گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی) از خواجوی کرمانی |
' |
گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی | گفت از آنروی که دل دادی و جان نسپردی | |
گفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم | گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردی | |
گفتمش در شکرت چند بحسرت نگرم | گفت درخویش نگه کن که بچشمش خردی | |
گفتمش چند کنم ناله و افغان از تو | گفت خاموش که ما را بفغان آوردی | |
گفتمش همنفسم ناله وآه سحرست | گفت فریاد ز دست تو که بس دم سردی | |
گفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو چو کاه | گفت بر من بجوی گر تو بحسرت مردی | |
گفتمش در تو نظر کردم و دل بسپردم | گفت آخر نه مرا دیدی و جان پروردی | |
گفتمش بلبل بستان جمال تو منم | گفت پیداست که برگرد قفس میگردی | |
گفتمش کز می لعل تو چنین بیخبرم | گفت خواجو خبرت هست که مستم کردی |