سعدی (غزلیات)/هر که هست التفات بر جانش
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (هر که هست التفات بر جانش) از سعدی |
' |
هر که هست التفات بر جانش | گو مزن لاف مهر جانانش | |
درد من بر من از طبیب منست | از که جویم دوا و درمانش | |
آن که سر در کمند وی دارد | نتوان رفت جز به فرمانش | |
چه کند بنده حقیر فقیر | که نباشد به امر سلطانش | |
ناگزیرست یار عاشق را | که ملامت کنند یارانش | |
وان که در بحر قلزمست غریق | چه تفاوت کند ز بارانش | |
گل به غایت رسید بگذارید | تا بنالد هزاردستانش | |
عقل را گر هزار حجت هست | عشق دعوی کند به بطلانش | |
هر که را نوبتی زدند این تیر | در جراحت بماند پیکانش | |
نالهای میکند چو گریه طفل | که ندانند درد پنهانش | |
سخن عشق زینهار مگوی | یا چو گفتی بیار برهانش | |
نرود هوشمند در آبی | تا نبیند نخست پایانش | |
سعدیا گر به یک دمت بی دوست | هر دو عالم دهند مستانش |