سعدی (غزلیات)/بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی) از سعدی |
' |
بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی | به غلغل در سماع آیند هر مرغی به دستانی | |
دم عیسیست پنداری نسیم باد نوروزی | که خاک مرده بازآید در او روحی و ریحانی | |
به جولان و خرامیدن درآمد سرو بستانی | تو نیز ای سرو روحانی بکن یک بار جولانی | |
به هر کویی پری رویی به چوگان میزند گویی | تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی | |
به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم | به چوگانم نمیافتد چنین گوی زنخدانی | |
بیار ای باغبان سروی به بالای دلارامم | که باری من ندیدستم چنین گل در گلستانی | |
تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آن گه | که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی | |
کمال حسن رویت را صفت کردن نمیدانم | که حیران باز میمانم چه داند گفت حیرانی | |
وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی | کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی | |
طبیب از من به جان آمد که سعدی قصه کوته کن | که دردت را نمیدانم برون از صبر درمانی |