نظامی (اقبال نامه)/مغنی بدان ساز غمگین نواز
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (اقبال نامه) (مغنی بدان ساز غمگین نواز) از نظامی |
' |
مغنی بدان ساز غمگین نواز | درین سوزش غم مرا چاره ساز | |
مگر کز یک آواز رامش فروز | مرا زین شب محنت آری به روز | |
پس از مرگ اسکندر اسکندروس | به آشوب شاهی نزد نیز کوس | |
اگر چه ز شاهان پیروز بخت | جز او کس نیامد سزاوار تخت | |
بدین ملک ده روزه رائی نداشت | که چندان نو آیین نوائی نداشت | |
بنالید چون بلبل دردمند | که زیر افتد از شاخ سر و بلند | |
بزرگان لشگر نمودند جهند | که با آن ولیعهد بندند عهد | |
در گنج بر وی گشایند باز | بجای سکندر برندش نماز | |
ملک زاده را عزم شاهی نبود | که در وی جز ایزد پناهی نبود | |
ز شاهان و لشگرکشان عذر خواست | که بر جزمنی شغل دارید راست | |
که بر من حرامست می خواستن | بجای پدر مجلس آراستن | |
مرا با حساب جهان کار نیست | که این رشته را سر پدیدار نیست | |
گمانم نبد کان جهانگیر شاه | به روز جوانی کند عزم راه | |
فرو ماند ایوان اورنگ را | پذیرا شود دخمه تنگ را | |
من از خدمت خاکیان رستهام | به ایزد پرستی میان بستهام | |
بر این سرسری پول ناپایدار | چگونه توان کرد پای استوار | |
همانا که بیش از پدر نیستم | پدر چون فرو رفت من کیستم | |
نه خواهم شدن زو جهان گیرتر | نه زو نیز بارای و تدبیرتر | |
ز دنیا چه دید او بدان دلکشی | که من نیز بینم همان دل خوشی | |
چو دیدم کزین حلقه هفت جوش | بر آن تختور شد جهان تخته پوش | |
همه تخت و پیرایه را سوختم | به تخت کیان تخته بردوختم | |
نشستم به کنجی چو افتادگان | به آزادی جان آزادگان | |
هوسهای این نقره زر خرید | بسا کیسه کز نقره و زر درید | |
چو پیمانه پر گشت و پرتر کنی | به سر درکنی هر چه در سر کنی | |
همان به که پیش از برانگیختن | شوم دور ازین جای بگریختن | |
ندارم سر تاج و سودای تخت | که ترسم شبیخون درآید به بخت | |
درین غار چون عنکبوتان غار | ز مور و مگس چند گیرم شکار | |
یکی دیر خارا بدست آورم | در آن دیر تنها نشست آورم | |
به اشک خود از گوهر جان پاک | فرو شویم آلودگیهای خاک | |
بپیچم سر از هر چه پیچیدنی | بسیچم به کار بسیچیدنی | |
شوم مرغ و در کوه طاعت کنم | به تخم گیاهی قناعت کنم | |
به آسانی از رنجها نگذرم | که دشوار میرم چو آسان خورم | |
چو هنگام رفتن در آید فراز | کنم بر فرشته در دیو باز | |
مرا چون پدر در مغاک افکنید | کفی خاک را زیر خاک افکنید | |
چو از مرگ بسیار یادآوری | شکیبنده باشی در آن داوری | |
وگر ناری از تلخی مرگ یاد | به دشواری آن در توانی گشاد | |
سرانجام در دیر کوهی نشست | ز شغل جهان داشت یکباره دست | |
دل از شغل عالم به طاعت سپرد | برین زیست گفتن نشاید که مرد | |
تو نیز ای جوان از پس پیر خویش | مگردان ازین شیوه تدبیر خویش | |
که در عالم این چرخ نیرنگ ساز | نه آن کرد کان را توان گفت باز | |
بسا یوسفان را که در چاه بست | بسا گردنان را که گردن شکست |