انوری (مقطعات)/خسرو از اصطبل معمورت که آن معمور باد
نسخهٔ تاریخ ۴ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۸:۴۱ توسط Rostamfarokhzad (گفتگو | مشارکتها)
' | انوری (مقطعات) (خسرو از اصطبل معمورت که آن معمور باد) از انوری |
' |
خسرو از اصطبل معمورت که آن معمور باد | کامور اعمار اسبان شیخ ابوعامر رسید | |
مرکب میمون ادام الله توفیقه که هست | یادگار نوح پیغمبر که در کشتی کشید | |
گفتم ای پیر مبارک خیر مقدم مرحبا | قصهی آن کو که گوش و چشم تو دید وشنید | |
از خبرهای صریر آسمان گوشت چه یافت | وز خطرهای سپهری دیدهی سرت چه دید | |
اندر آن وقتی که عالم جمله اسبان داشتند | مجلس شیخالشیوخی سبزها چون میچرید | |
حال آدم گوی و نوح و قصهی ذبح خلیل | ناقهی صالح چه بود و رخش رستم چون دوید | |
شهسوار سر اسری در شبی هفت آسمان | بر براق تیز تک ره چون بپیمود و برید | |
بیعت بوبکر و آن فضل اقیلونی چه بود | مصلحت دید علی وان فتنها چون خوابنید | |
حیدر کرار حرب عمرو عنتر چون شکست | رستم دستان صف گردان لشکر چون درید | |
اسب اندر خشم شد الحق ندانی تا چه گفت | پشت دست از غبن من آنجا به دندان میگزید | |
گفت ای استغفرالله این سوئال از چون منی | وه وه این اشکال بین کاین بر سر من آورید | |
گفتمش اسبا قدیما خرنهای آخر بگوی | تا مبارک مقدمت در دور عالم کی رسید | |
گفت تو بسیار ماندی هیچ میدانی کدام | آن نخستین جانور کایزد تعالی آفرید | |
ای برادر پند من بشنو اگر خواهی صلاح | در معاش خویش بر قانون من کن یک مدار | |
ور قرارت نیست بر گفتم یقین دان کز اسف | بر فوات آن نگردی ناصبور و بی قرار | |
مرد باش و ترک زن کن کاندرین ایام ما | زن نخواهد هیچ مرد باتمیز و هوشیار | |
باشد اندر اصل خود خر پس شود تصحیف حر | آنکه خواهد اصل هر اندوه مر تیماردار | |
ور اسیر شهوتی باری کنیزک خر به زر | سروقدی ماه رویی سیم ساقی گلعذار | |
این قدردانی که چون خیزی به وقت بامداد | روی مال خویش بینی نه روی وام دار | |
ور به کس رغبت نداری برگذر زو برحقی | کاندرو یک نفع بینی و کدورت صد هزار | |
شیوهی اهل زمانه پیش کن بگزین غلام | در حضر بیبی و خاتون در سفر اسفندیار | |
بر زند از بهر تو دامن به وقت کاه زیر | بر زند خود را به صف کین به گاه کارزار | |
روز و شب دوزندهی خصم و عدو باشد به تیر | سال ومه باشد جماع و بوسه را پیشت چو پار | |
هم حریف و هم قرین و هم ندیم و هم رفیق | هم غلام و هم کنیزک هم پیاده هم سوار | |
تا بود بر طبع تو باری بزی با سنگ و سیم | ور ز دل گردد مزاجت هست او زر عیار |