انوری (رباعیات)/مریخ سلاح چاوشان تو برد
نسخهٔ تاریخ ۱۱ اکتبر ۲۰۲۰، ساعت ۲۲:۵۵ توسط Bellavista1 (گفتگو | مشارکتها)
' | انوری (رباعیات) (مریخ سلاح چاوشان تو برد) از انوری |
' |
مریخ سلاح چاوشان تو برد | گوی تو زحل به پاسبانی سپرد | |
در ملکت تو چه بیش و کم خواهد شد | گر چاوش تو به پاسبان برگذرد | |
با آنکه غم عشق تو از من جان برد | وان جان به هزار درد بیدرمان برد | |
تا دسترسی بود مرا در غم تو | انگشت به هیچ شادیی نتوان برد | |
خود عهد کسی کسی چنین بگذارد | کاندر بد و نیک هیچ یادش نارد | |
جانا ز وفا روی مگردان که هنوز | خاک در تو نشان رویم دارد | |
چون نیست یقین که شب چه خواهد آورد | پیشش غم ناآمده نتوانم خورد | |
فردا چو ندانم که چه خواهد بودن | امروز چه دانم که چه میباید کرد | |
آن نور که ملک یافت از روی تو فرد | از هیچ فلک به دست نتوان آورد | |
وان سایه که بر زمانه عدلت پوشید | خورشید به نور پیسه نتواند کرد | |
عاقل چو به حاصل جهان درنگرد | خشک و تر آسمان به یک جو نخرد | |
کو هرچه دهد یا که بیارد ببرد | حاشا چو سگی که قی کند خود بخورد | |
هر تیره شبی که ره به روزی نبرد | گردن به حساب عمر من برشمرد | |
با این همه ماتم فراقش دارم | گرچه به هزار گونه محنت گذرد | |
آن کو به من سوخته خرمن نگرد | رحم آرد اگر به چشم دشمن نگرد | |
آنرا که به عشق رغبتی هست کجاست | تا رنجه شود نخست و در من نگرد | |
سی سال درخت بخت من بار آورد | چرخ این سه شبم به روی تیمار آورد | |
زان روی برویم این قدر کار آورد | تا دشمنم از دوست پدیدار آورد | |
بوطالب نعمه آن جهانی همه مرد | هرگز غم این جهان خونخواره نخورد | |
هر طالب نعمت که بدو روی آورد | از نام پدر دامن حرصش پر کرد | |
این عمر که سرمایهی ملکیست نه خرد | چون بیخبران همی به سر باید برد | |
وز غبن چنین زنگیی پیش از مرگ | روزی به هزار مرگ میباید مرد | |
موری که به چاه شست بازی گذرد | بیتو شب من بدان درازی گذرد | |
وان شب که مرا با تو به بازی گذرد | گویی که همی بر اسب تازی گذرد | |
در عرصهی ملکی که کمی نپذیرد | با چند هنر کز چو منی نگزیرد | |
خورشید فراغتم فرو میمیرد | بوطالب نعمه کو که دستم گیرد | |
روی تو به دلبری جهان میگیرد | زلف تو زرهگری از آن میگیرد | |
جزعت به نظر زبان دل میبندد | لعلت به شکر طوطی جان میگیرد | |
روی تو که شمع لاله زو درگیرد | گل پرده ز روی با تو چون درگیرد | |
برخیز و به عزم گلستان موزه بخواه | تا چادر غنچه باز در سر گیرد | |
گر دست غم تو دامن من گیرد | کمتر غم جان بود که در من گیرد | |
از دوستی تو برنگردانم روی | گر روی زمین به جمله دشمن گیرد | |
خاک قدم تو تاج خورشید ارزد | یک روزه غمت به عمر جاوید ارزد | |
شکر ایزد را که از تو نومید شدم | وین نومیدی هزار امید ارزد | |
رای تو که صلح روز ملک انگیزد | در حادثهای چو رنگ قهر آمیزد | |
تعجیل حقیقی از فلک بگریزد | آرام طبیعی از زمین برخیزد | |
جانا غم تو به هر عطایی ارزد | وصلت به کشیدن بلایی ارزد | |
در تهمت تو اگر بریزندم خون | این تهمت تو به خون بهایی ارزد | |
رایت که جهان به پشت پای اندازد | از مسند و استناد او کی نازد | |
توپای به خاک برنهای صدر جهان | تا چرخ ازو مسند ملکی سازد | |
روزی که خرد سرشک رنگین ریزد | اندیشه چگونه رنگ شعر آمیزد | |
نور از رخ آفتاب هم بگریزد | چون سایهی ایزد از جهان برخیزد | |
تشریف هوای تو به هر جان نرسد | ملک غم تو به هر سلیمان نرسد | |
درمان طلبان ز درد تو محرومند | کان درد به طالبان درمان نرسد | |
نه مشکل روزگار حل خواهد شد | نه دور فلک همی بدل خواهد شد | |
زین پس من و عشق و می که این روزی دو | تا روز دو بر باد اجل خواهد شد | |
از عشق تو درجهان سمر خواهم شد | وز دست غمت زیر و زبر خواهم شد | |
وانگه زپس هزار شب بیخوابی | گریان گریان به خواب درخواهم شد | |
عدل تو چو سایه بر ممالک پوشد | کان ماند و بس که از کفت بخروشد | |
چون مینوشی که نوش بادت گویی | خورشید به ماه مشتری مینوشد | |
آخر دل من به وصل پیروز نشد | شایستهی صحبت دلافروز نشد | |
دردا که به عشوه روز عمرم زغمش | شب گشت و شب فراق او روز نشد | |
رای تو به هیچ رای خرسند نشد | تا بر همه خسروان خداوند نشد | |
رایات تو از پایفلک بنشیند | تا ملک خراسان چو سمرقند نشد | |
با آنکه زمانه جز بدی نسگالد | وز جور توام زمان زمان مینالد | |
از خوردن آن زهر نمینالد دل | ازمنت تریاک خسان مینالد | |
زلف تو به فتنه باز بیرون آمد | آن کار که داند که کجا انجامد | |
آرام دهش دو روز در زیر کلاه | باشد که از این فتنه فرو آرامد | |
تا رای تو از قدح به شمشیر آمد | گرد سپهت زبر فلک زیر آمد | |
نصرت به زبان تیغ تیزت میگفت | تا باز که از ملک جهان سیر آمد | |
آنی که کفت ضامن ارزاق آمد | آنی که درت قبلهی آفاق آمد | |
مقصود جهان تو بودی آخر به وجود | اول حسن علی اسحق آمد | |
رنجی که مرا ز هجر آن ماه آمد | گویی که همه به کام بدخواه آمد | |
افزون ز هزار بار گویم هرشب | هان ای اجل ار نمردهای گاه آمد | |
رخسار تو چون سوسن آزاد آمد | زلفین تو چون دستهی شمشاد آمد | |
برچنگ تو گویی که ز بیداد آمد | کز دست تو همچو من به فریاد آمد | |
آن روز که جان نامهی عشق تو بخواند | دل دست زجان بشست و دامن بفشاند | |
وان صبر که خادمت بدان آسودی | آن نیز بقای عمر تو باد نماند | |
خوی تو ز دوستی چو دامن بفشاند | ننشست که تا به روز هجرم ننشاند | |
گویی که اگر چنین بمانی چه کنم | دل ماتم جان نداشت دیگر چه بماند | |
ای دل ز هزار دیده خون میراند | عشقی که ترا سلسله میجنباند | |
خوش خوش به دعای شب میفکن کارت | بنشین که به روز محنتت بنشاند | |
ای دیده دل آیت بلا میخواند | هشدار که در خونت بسی گرداند | |
این بار گرش موافقت خواهی کرد | من بیزارم تو دانی و دل داند | |
با آنکه همه کار جهان او راند | آنگه بنشین که نزد خویشت خواند | |
با آنکه همه ملوک نامم دانند | نامردم اگر یکی نشانم داند | |
خورشید به روشنی رایت ماند | گردون ز شرف به خاک پایت ماند | |
دوزخ به عتاب جانگزایت ماند | فردوس به عرصهی سرایت ماند | |
هم ابر به دست درفشانت ماند | هم برق به تیغ جان ستانت ماند | |
هم رعد به کوس قهرمانت ماند | هم ژاله به باران کمانت ماند | |
با روی تو از عافیت افسانه بماند | وز چشم تو عقل شوخ و دیوانه بماند | |
ایام زفتنهیتو در گوشه نشست | خورشید ز سایهی تو در خانه بماند | |
مسعود سعادت جهان بود نماند | فهرست سعود آسمان بود نماند | |
گو خواه بمان جهان کنون خواه ممان | چون آنکه ازو خلاصه آن بود نماند | |
ما را بجز از نیاز هیچ چیز نماند | در کیسهی عقل نقد تمییز نماند | |
گه گاه به آب دیده دلخوش شدمی | چندان بگریستم که آن نیز نماند | |
چندان که مرا دلبر من رنجاند | گر هیچ کسی نداند ایزد داند | |
یک دم زدن از پای فرو ننشیند | تا بر سر آب و آتشم ننشاند | |
چون روز علم زد به حسامت ماند | چون یک شبه ماه شد به جامت ماند | |
تقدیر به عزم تیزکامت ماند | روزی به عطا دادن عامت ماند | |
یکباره مرا بلایت از پای نشاند | بر یک یک مویم آب رنجوری ماند | |
چون سیم و زرم بر آتش تیز گداخت | وان سیم و زری که بود بر خاک فشاند | |
تا طارم نه سپهر آراستهاند | تا باغ چهار طبع پیراستهاند | |
در خار فزوده و ز گل کاستهاند | چتوان کردن چو این چنین خواستهاند | |
چشم و دل من که هرچه گویم هستند | در خصمی من به مشورت بنشستند | |
اول پایم بر درغم بشکستند | واخر دستم ز بی غمی بر بستند | |
یاران به جهان چشم چو گل بگشادند | هر یک دو سه روز رنگ و بویی دادند | |
چون راست که بر بهار دل بنهادند | ازبار یگان یگان فرو افتادند | |
زان پس که دل و دیده بر من سپرند | با عشق یکی شوند و آبم ببرند | |
صبرا به تو آیم غم کارم بخوری | ای صبر نگویی که ترا با چه خورند | |
بس دور که چرخ و اختران بگذراند | تا مرد وشی چو بوالحسن باز آرند | |
کو حیدر هاشمی و کو حاتم طی | تا ماتم مردمی و مردی دارند | |
چون سایه دویدم از پسش روزی چند | ور صحبت او به سایهی او خرسند | |
امروز چو آفتاب معلومم شد | کو سایه برین کار نخواهد افکند | |
ای دل چه کنی به عشوه خود را خرسند | پای تو فرو گلست و این پایه بلند | |
بالغ شدهای ببر زباطل پیوند | چون طفل زانگشت مزیدن تا چند | |
پست افکندم غم تو ای سرو بلند | شادم که مرا غمت بدین روز افکند | |
داد من و بیداد تو آخر تا کی | عذر من و آزار تو آخر تا چند | |
زلف تو مصاف عنبر تر شکند | لعل تو نهال شهد و شکر شکند | |
گل کیست که با رخ تودر باغ آید | وانگه دو سه روز خویشتن برشکند | |
دلدار دل مرا ز من باز افکند | وز زلف کمانم به سخن دور افکند | |
امروز که پی به چین زلفش بردم | برد از پس گوش خویشتن دور افکند | |
دلبر چو ز من قوت روان باز افکند | دل صحبت من بدان جهان باز افکند | |
صبر از پی دل هم شدنی بود ولیک | روزی دو سه از برای جان باز افکند | |
گردون به خیال سیر نانت نکند | تا خون دل آرایش خوانت نکند | |
وانگاه دلش ز غصه خالی نشود | تا غارت جان و خان و مانت نکند | |
در بزمگهی که مطربی کوس کند | بر تیر قضا تیر تو افسوس کند | |
رایات تو گر روی به بغداد نهد | دجله به در ریش زمین بوس کند | |
خوش خوش چو مرا دم تودر دام افکند | در دست فراق و پای ایام افکند | |
ای دوست بدین روز که دشمنت مباد | من سوخته دل را طمع خام افکند | |
شادم به تو گر فلک حزینم نکند | وانچه از تو گمانست یقینم نکند | |
اکنون باری دست من و دامن تست | گر چرخ سزا در آستینم نکند | |
گلها چو به باغ جلوه را ساز کنند | وز غنچه نخست هفتهای ناز کنند | |
چون دیده به دیدار جهان باز کنند | از شرم رخت ریختن آغاز کنند | |
سلطان غمت بندهنوازی نکند | تا خواجهی هجر ترکتازی نکند | |
از والی وصل تو نشانی باید | تا شحنهی غم دستدرازی نکند | |
این طایفه گر مروت آیین نکنند | زیشان نه بس اینکه بخل را دین نکنند | |
رفت آنکه به نظم و شعر احسان کردی | امروز همی به سحر تحسین نکنند | |
شمشیر تو با خصم تو پیمان نکند | تا ملک عراق چون خراسان نکند | |
اسب تو ز تاختن فرو ناساید | تا پیش در خلیفه جولان نکند | |
قومی که در این سفر مرا همراهند | از تعبیهی زمانه کم آگاهند | |
ما میکوشیم و آسمان میگوید | نقش آن باشد که نقشبندان خواهند | |
گردون چو نشست و خاست تو میبیند | با خلق همان شیوه چرا نگزیند | |
چون بنشینی باد سخا برخیزد | چون برخیزی گرد ستم بنشیند | |
گل یک شبه شد هین که چو گستاخ شود | در پیش تو دسته دسته بر کاخ شود | |
خیز ای گل نوشکفته درشو به چمن | تا جامه دریده غنچه بر شاخ شود | |
آخر غم غور از دلم دور شود | وین ماتم هجر دوستان سور شود | |
لشکرکش گردون چو درآید به حمل | فرماندهی گیتی به نشابور شود | |
آنرا که خرد مصلحتآموز شود | کی در غم عید و بند نوروز شود | |
عیدی شمرد که روز نوروز شود | هر شب به عافیت بر او روز شود | |
تسلیم چو بر حادثه پیروز شود | هم حادثه یار و حیلهآموز شود | |
هر سان که بود چو حالها گردانست | روزی به شب آید و شبی روز شود | |
هر کو نه به خدمت تو خرسند شود | آفاق برو حبس و زمین بند شود | |
وان را که به بندگی پذیری یک روز | شب را به همه حال خداوند شود | |
با آنکه غم از دلم برون مینشود | از تلخی صبر دل زبون مینشود | |
با این همه غصه سخت جانی دارد | این دیده که از سرشک خون مینشود | |
دوشم ز فراق تو همه شیون بود | چشمم چو پر از خون شده پرویزن بود | |
بر هر مژه خونی که مرا درتن بود | چون دانهی نار بر سر سوزن بود | |
شبها ز غمت ستم کشم باید بود | وز محنت تو بر آتشم باید بود | |
پس روز دگر تا پی غم کور کنم | با این همه ناخوشی خوشم باید بود | |
گردون به وصال ما موافق زان بود | کین تعبیهی هجر در آن پنهان بود | |
امروز رهین شکر او نتوان بود | کان روز وصال هم شب هجران بود | |
یک نیم دمم از جهان به دست آمده بود | وصلش به بهای جان به دست آمده بود | |
ارزانش ز دست من برون کرد فلک | افسوس که بس گران به دست آمده بود | |
چشم تو در آیینه به چشم تو نمود | بر چشم تو فتنه گشت هم چشم تو زود | |
چشم خوش تو چشم ترا کرد به چشم | پس آفت چشم تو هم از چشم تو بود | |
بر عید رخت دلم چو پیروز نبود | از عید دل سوخته جز سوز نبود | |
گویند که چون گذشت روز عیدت | ای بیخبران چو عید خود روز نبود | |
گفت آنکه مرا ره سلامت بنمود | کان بت نکند وفا و برگردد زود | |
دی آن همه گفتها یقین گشت و نبود | وامروز نداردم پشیمانی سود | |
دل درخور صحبت دلافروز نبود | زان بر من مستمند دلسوز نبود | |
زان شب که برفت و گفت خوشباد شبت | هرگز شب محنت مرا روز نبود | |
دستت به سخا چون ید بیضا بنمود | از جود تو در جهان جهانی بفزود | |
کس چون تو سخی نه هست نه خواهد بود | گو قافیه دال شو زهی عالم جود | |
با دل گفتم که عشق چون روی نمود | در دامن صبر چنگ محکم کن زود | |
دل گفت مرا که برتو باید بخشود | گر معتمد صبر تو من خواهم بود | |
در مستی اگر ببرد خوابم شاید | می دیده ببندد ارچه دل بگشاید | |
بیدار ز مادران چو تو کم زاید | بخت تو نیم که هیچ خوابم ناید | |
جان یک نفس از درد تو میناساید | وز دل نفسی بیتو همی برناید | |
یکبار دگر وصل تو درمیباید | وانگه پس از آن اگر نمانم شاید | |
یک در فلک از امید من نگشاید | یک کار من از زمانه میبرناید | |
جان میکاهد غم تو میافزاید | در محنت من دگرچه میدرباید | |
لایق به جان شاه جهانی باید | زین جمله دهی جملهستانی باید | |
زین طایفه امن آدمی ممکن نیست | اینها همه گرگند شبانی باید | |
بس راه که پای همتم پیماید | تا مشکل یک راز فلک بگشاید | |
بس روز سیه که از غلط پیش آید | تا از شب شک صبح یقینی زاید | |
دی قهر تو گفتی که اجل میزاید | وامروز بقا به عدل میافزاید | |
آن قهر جهانگیر چنان میبایست | وان عدل جهاندار چنین میباید | |
هم توسن چرخ زیر زین را شاید | هم گوهر خورشید نگین را شاید | |
تا ظن نبری که آن و این را شاید | پیروز شه طغان تکین را شاید | |
وصل تو که از سنگ برون میآید | در کوکبهی خیال چون میآید | |
با هجر همیگوید ازین رنگرزی | من میدانم که بوی خون میآید | |
تا رای تو از قدح به شمشیر آید | گرد سپهت برین فلک زیر آید | |
نصرت به زبان تیغ تیزت میگفت | با یار که از ملک بقا سیر آید | |
زلف تو که در فتنه کنون میآید | از غارت جان و دل نمیآساید | |
وای از شب زلف تو که گر کار اینست | بس روز قیامت که جهان آراید | |
گر بنده ز آب میبترسد شاید | مکتوب تو هم دلیریی ننماید | |
آخر دو سه خدمتم از آن سو آمد | باید که یکی جواب از این سو آید | |
با گل گفتم ابر چرا میگرید | ماتمزده نیست بر کجا میگرید | |
گل گفت اگر راست همی باید گفت | بر عمر من و عهد شما میگرید | |
باری بنگر که چشم من چون گرید | هر شب ز شب گذشته افزون گرید | |
از چشم ستاره بار خون افشانم | گر چشم بود ستاره را خون گرید | |
گفتم ز فراق یاسمن میگرید | این ابر که زار بر چمن میگرید | |
گل گفت به پای خویشتن برشکنم | بر خندهی یک هفتهی من میگرید | |
یک شب مه گردون به رخت مینگرید | وز اشک ز دیده خون دل میبارید | |
یک قطره از آن بر رخ زیبات چکید | وان خال بدان خوشی از آن گشت پدید | |
آن روز که بنده خاک خدمت بوسید | بر خدمت تو هیچ سعادت نگزید | |
وامروز چو رنگ و رونق خویش ندید | ابرام به خانه برد و امید برید | |
بیداد فلک پردهی رازم بدرید | تیمار جهان امیدم از جان ببرید | |
ای دل پس ازین کنارهای گیر و برو | کین کار مرا کنارهای نیست پدید | |
زان پس که وصال روی در پرده کشید | واندوه فراق پرده بر من بدرید | |
گفتم که مگر توانمش دید به خواب | خود خواب همی به خواب نتوانم دید | |
شد عمر و زمانه را جوادی نرسید | وز نامهی آرزو سوادی نرسید | |
دستی که به دامن قناعت نزدیم | دردا که به دامن مرادی نرسید | |
ای عشق بجز غمم رفیقی دگر آر | وی وصل غرض تویی سر از پیش برآر | |
وی هجر بگفتهای بریزم خونت | گر وقت آمد بریز و عمرم به سر آر | |
در دست غمت دلم زبونست این بار | وین کار ز دست من برونست این بار | |
وین طرفه که با تو نرد جان میبازم | دست تو بهست ودست خونست این بار | |
دی ما و می و عیش خوش و روی نگار | وامروز غم جدایی و فرقت یار | |
ای گردش ایام ترا هر دو یکیست | جان بر سر امروز نهم دی باز آر | |
گویی که میفکن دبه در پای شتر | تا من چو خران همی جهم بر آخر | |
گر نه زندت صلاح قواد پسر | من بر ... این سخن زنم ... ی پر | |
دل محنت تازه چاشنی کرد آخر | سوگند هلاک جان من خورد آخر | |
عشقی که فرود برد جهانی به زمین | میجست و هم از زمین برآورد آخر | |
بر من شب هجر تو سرآید آخر | این صبح وصال تو برآید آخر | |
دستی که ز هجران تو بر سر دارم | از وصل به گردنت درآید آخر | |
ما با این همه غم با که گساریم آخر | وین غصه دمی با که برآریم آخر | |
کس نیست که با او نفسی بتوان زد | تنها همه عمر چون گذاریم آخر | |
ای ماه تمام برنیایی آخر | جانی که همی رخ ننمایی آخر | |
چون جان به لطافت و چو ماهی به جمال | جان من و ماه من کجایی آخر | |
رای تو که آفتاب فضلست و هنر | گر یاد کند نیم شب از نیلوفر | |
ناکرده برو تمام رای تو گذر | از آب به خاصیت برافرازد سر | |
خورشید ز رای مقتفی دارد نور | وز دولت سنجریست گیتی معمور | |
وز رایت این رایت دین شد منصور | احسنت زهی خلیفه سلطان دستور | |
دی گر بفزود عز دین عدل عمر | وز جور تهی کرد زمین عدل عمر | |
امروز به صد زبان جهان میگوید | ای عدل عمر بیا ببین عدل عمر | |
ای رای تو آفتاب و ای کلک تو تیر | وی چون تو جوان نبوده در عالم پیر | |
دانی همه علمها مگر غیب خدای | داری همه چیزها مگر عیب و نظیر | |
هستم شب و روز و روز و شب در تدبیر | تا خصم ترا چون کشم ای بدر منیر | |
هان تا ز قصاص من نترسی که مرا | هم گردن تیغ هست و هم گردن تیر | |
منصوریه هر گزت درآمد به ضمیر | کاین به درت موکب میمون وزیر | |
هین کو لب غنچه گو بیادست ببوس | کو دست چنار گو بیا دست بگیر | |
ای چرخ نفور از جفای تو نفیر | وی بخت جوان فغان از این عالم پیر | |
ای عمر گریزان ز توام نیست گزیر | وی دست اجل ز دست غم دستم گیر | |
ای دل هم از ابتدا دل از جان برگیر | وانگه به فراغت پی آن دلبر گیر | |
یا نی مزن این حلقه و راه اندر گیر | وین هم به مزاج آن صد دیگر گیر | |
از دست تو بنده داستانی شده گیر | وز مهر نشانهی جهانی شده گیر | |
دل رفت و نماند جان و تن بر خطرست | من ماندم و عشق و نیم جانی شده گیر | |
جز بنده رفیق و عاشق و یار مگیر | غمخوار توام عمر مرا خوار مگیر | |
در کار تو کارم ار به جان یابد دست | تو پای به کار برمنه کار مگیر |