دیوان شمس/به گوش دل پنهانی بگفت رحمت کل
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (به گوش دل پنهانی بگفت رحمت کل) از مولوی |
' |
به گوش دل پنهانی بگفت رحمت کل | که هر چه خواهی میکن ولی ز ما مسکل | |
تو آن ما و من آن تو همچو دیده و روز | چرا روی ز بر من به هر غلیظ و عتل | |
بگفت دل که سکستن ز تو چگونه بود | چگونه بی ز دهلزن کند غریو دهل | |
همه جهان دهلند و تویی دهلزن و بس | کجا روند ز تو چونک بسته است سبل | |
جواب داد که خود را دهل شناس و مباش | گهی دهلزن و گاهی دهل که آرد ذل | |
نجنبد این تن بیچاره تا نجنبد جان | که تا فرس بنجنبد بر او نجنبد جل | |
دل تو شیر خدایست و نفس تو فرس است | چنان که مرکب شیر خدای شد دلدل | |
چو درخور تک دلدل نبود عرصه عقل | ز تنگنای خرد تاخت سوی عرصه قل | |
تو را و عقل تو را عشق و خارخار چراست | که وقت شد که بروید ز خار تو آن گل | |
از این غم ار چه ترش روست مژدهها بشنو | که گر شبی سحر آمد وگر خماری مل | |
ز آه آه تو جوشید بحر فضل اله | مسافر امل تو رسید تا آمل | |
دمی رسید که هر شوق از او رسد به مشوق | شهی رسید کز او طوق می شود هر غل | |
حطام داد از این جیفه دایه تبدیل | در آفتاب فکندهست ظل حق غلغل | |
از این همه بگذر بیگه آمدست حبیب | شبم یقین شب قدرست قل للیلی طل | |
چو وحی سر کند از غیب گوش آن سر باش | از آنک اذن من الراس گفت صدر رسل | |
تو بلبل چمنی لیک می توانی شد | به فضل حق چمن و باغ با دو صد بلبل | |
خدای را بنگر در سیاست عالم | عقول را بنگر در صناعت انمل | |
چو مست باشد عاشق طمع مکن خمشی | چو نان رسد به گرسنه مگو که لاتأکل | |
ز حرف بگذر و چون آب نقشها مپذیر | که حرف و صوت ز دنیاست و هست دنیا پل |