دیوان شمس/دی بر سرم تاج زری بنهاده است آن دلبرم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (دی بر سرم تاج زری بنهاده است آن دلبرم) از مولوی |
' |
دی بر سرم تاج زری بنهاده است آن دلبرم | چندانک سیلی می زنی آن می نیفتد از سرم | |
شاه کله دوز ابد بر فرق من از فرق خود | شب پوش عشق خود نهد پاینده باشد لاجرم | |
ور سر نماند با کله من سر شوم جمله چو مه | زیرا که بیحقه و صدف رخشانتر آید گوهرم | |
اینک سر و گرز گران می زن برای امتحان | ور بشکند این استخوان از عقل و جان مغزینترم | |
آن جوز بیمغزی بود کو پوست بگزیده بود | او ذوق کی دیده بود از لوزی پیغامبرم | |
لوزینه پرجوز او پرشکر و پرلوز او | شیرین کند حلق و لبم نوری نهد در منظرم | |
چون مغز یابی ای پسر از پوست برداری نظر | در کوی عیسی آمدی دیگر نگویی کو خرم | |
ای جان من تا کی گله یک خر تو کم گیر از گله | در زفتی فارس نگر نی بارگیر لاغرم | |
زفتی عاشق را بدان از زفتی معشوق او | زیرا که کبر عاشقان خیزد ز الله اکبرم | |
ای دردهای آه گو اه اه مگو الله گو | از چه مگو از جان گو ای یوسف جان پرورم |