مثنوی معنوی/حکایت بقال و طوطی و روغن ریختن طوطی در دکان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر اول مثنوی (حکایت بقال و طوطی و روغن ریختن طوطی در دکان) از مولوی |
' |
بود بقالی و وی را طوطیی | خوشنوایی سبز و گویا طوطیی | |
بر دکان بودی نگهبان دکان | نکته گفتی با همه سوداگران | |
در خطاب آدمی ناطق بدی | در نوای طوطیان حاذق بدی | |
جست از سوی دکان سویی گریخت | شیشههای روغن گل را بریخت | |
از سوی خانه بیامد خواجهاش | بر دکان بنشست فارغ خواجهوش | |
دید پر روغن دکان و جامه چرب | بر سرش زد گشت طوطی کل ز ضرب | |
روزکی چندی سخن کوتاه کرد | مرد بقال از ندامت آه کرد | |
ریش بر میکند و میگفت ای دریغ | کافتاب نعمتم شد زیر میغ | |
دست من بشکسته بودی آن زمان | که زدم من بر سر آن خوش زبان | |
هدیهها میداد هر درویش را | تا بیابد نطق مرغ خویش را | |
بعد سه روز و سه شب حیران و زار | بر دکان بنشسته بد نومیدوار | |
مینمود آن مرغ را هر گون نهفت | تا که باشد اندر آید او بگفت | |
جولقیی سر برهنه میگذشت | با سر بی مو چو پشت طاس و طشت | |
آمد اندر گفت طوطی آن زمان | بانگ بر درویش زد چون عاقلان | |
کز چه ای کل با کلان آمیختی | تو مگر از شیشه روغن ریختی | |
از قیاسش خنده آمد خلق را | کو چو خود پنداشت صاحب دلق را | |
کار پاکان را قیاس از خود مگیر | گر چه ماند در نبشتن شیر و شیر | |
جمله عالم زین سبب گمراه شد | کم کسی ز ابدال حق آگاه شد | |
همسری با انبیا برداشتند | اولیا را همچو خود پنداشتند | |
گفته اینک ما بشر ایشان بشر | ما و ایشان بستهی خوابیم و خور | |
این ندانستند ایشان از عمی | هست فرقی درمیان بیمنتهی | |
هر دو گون زنبور خوردند از محل | لیک شد زان نیش و زین دیگر عسل | |
هر دو گون آهو گیا خوردند و آب | زین یکی سرگین شد و زان مشک ناب | |
هر دو نی خوردند از یک آبخور | این یکی خالی و آن پر از شکر | |
صد هزاران این چنین اشباه بین | فرقشان هفتاد ساله راه بین | |
این خورد گردد پلیدی زو جدا | آن خورد گردد همه نور خدا | |
این خورد زاید همه بخل و حسد | وآن خورد زاید همه نور احد | |
این زمین پاک و آن شورهست و بد | این فرشتهی پاک و آن دیوست و دد | |
هر دو صورت گر به هم ماند رواست | آب تلخ و آب شیرین را صفاست | |
جز که صاحب ذوق کی شناسد بیاب | او شناسد آب خوش از شوره آب | |
سحر را با معجزه کرده قیاس | هر دو را بر مکر پندارد اساس | |
ساحران موسی از استیزه را | برگرفته چون عصای او عصا | |
زین عصا تا آن عصا فرقیست ژرف | زین عمل تا آن عمل راهی شگرف | |
لعنة الله این عمل را در قفا | رحمة الله آن عمل را در وفا | |
کافران اندر مری بوزینه طبع | آفتی آمد درون سینه طبع | |
هرچه مردم میکند بوزینه هم | آن کند کز مرد بیند دم بدم | |
او گمان برده که من کردم چو او | فرق را کی داند آن استیزهرو | |
این کند از امر و او بهر ستیز | بر سر استیزهرویان خاک ریز | |
آن منافق با موافق در نماز | از پی استیزه آید نه نیاز | |
در نماز و روزه و حج و زکات | با منافق ممنان در برد و مات | |
ممنان را برد باشد عاقبت | بر منافق مات اندر آخرت | |
گرچه هر دو بر سر یک بازیاند | هر دو با هم مروزی و رازیاند | |
هر یکی سوی مقام خود رود | هر یکی بر وفق نام خود رود | |
ممنش خوانند جانش خوش شود | ور منافق تیز و پر آتش شود | |
نام او محبوب از ذات وی است | نام این مبغوض از آفات وی است | |
میم و واو و میم و نون تشریف نیست | لطف ممن جز پی تعریف نیست | |
گر منافق خوانیش این نام دون | همچو کزدم میخلد در اندرون | |
گرنه این نام اشتقاق دوزخست | پس چرا در وی مذاق دوزخست | |
زشتی آن نام بد از حرف نیست | تلخی آن آب بحر از ظرف نیست | |
حرف ظرف آمد درو معنی چون آب | بحر معنی عنده ام الکتاب | |
بحر تلخ و بحر شیرین در جهان | در میانشان برزخ لا یبغیان | |
وانگه این هر دو ز یک اصلی روان | بر گذر زین هر دو رو تا اصل آن | |
زر قلب و زر نیکو در عیار | بی محک هرگز ندانی ز اعتبار | |
هر که را در جان خدا بنهد محک | هر یقین را باز داند او ز شک | |
در دهان زنده خاشاکی جهد | آنگه آرامد که بیرونش نهد | |
در هزاران لقمه یک خاشاک خرد | چون در آمد حس زنده پی ببرد | |
حس دنیا نردبان این جهان | حس دینی نردبان آسمان | |
صحت این حس بجویید از طبیب | صحت آن حس بجویید از حبیب | |
صحت این حس ز معموری تن | صحت آن حس ز تخریب بدن | |
راه جان مر جسم را ویران کند | بعد از آن ویرانی آبادان کند | |
کرد ویران خانه بهر گنج زر | وز همان گنجش کند معمورتر | |
آب را ببرید و جو را پاک کرد | بعد از آن در جو روان کرد آب خورد | |
پوست را بشکافت و پیکان را کشید | پوست تازه بعد از آنش بر دمید | |
قلعه ویران کرد و از کافر ستد | بعد از آن بر ساختش صد برج و سد | |
کار بیچون را که کیفیت نهد | اینک گفتم این ضرورت میدهد | |
گه چنین بنماید و گه ضد این | جز که حیرانی نباشد کار دین | |
نه چنان حیران که پشتش سوی اوست | بل چنان حیران و غرق و مست دوست | |
آن یکی را روی او شد سوی دوست | وان یکی را روی او خود روی اوست | |
روی هر یک مینگر میدار پاس | بوک گردی تو ز خدمت روشناس | |
چون بسی ابلیس آدمروی هست | پس بهر دستی نشاید داد دست | |
زانک صیاد آورد بانگ صفیر | تا فریبد مرغ را آن مرغگیر | |
بشنود آن مرغ بانگ جنس خویش | از هوا آید بیاید دام و نیش | |
حرف درویشان بدزدد مرد دون | تا بخواند بر سلیمی زان فسون | |
کار مردان روشنی و گرمیست | کار دونان حیله و بیشرمیست | |
شیر پشمین از برای کد کنند | بومسیلم را لقب احمد کنند | |
بومسیلم را لقب کذاب ماند | مر محمد را اولوا الالباب ماند | |
آن شراب حق ختامش مشک ناب | باده را ختمش بود گند و عذاب |