مثنوی معنوی/اعتراض مریدان در خلوت وزیر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر اول مثنوی (اعتراض مریدان در خلوت وزیر) از مولوی |
' |
جمله گفتند ای وزیر انکار نیست | گفت ما چون گفتن اغیار نیست | |
اشک دیدهست از فراق تو دوان | آه آهست از میان جان روان | |
طفل با دایه نه استیزد ولیک | گرید او گر چه نه بد داند نه نیک | |
ما چو چنگیم و تو زخمه میزنی | زاری از ما نه تو زاری میکنی | |
ما چو ناییم و نوا در ما ز تست | ما چو کوهیم و صدا در ما ز تست | |
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات | برد و مات ما ز تست ای خوش صفات | |
ما که باشیم ای تو ما را جان جان | تا که ما باشیم با تو درمیان | |
ما عدمهاییم و هستیهای ما | تو وجود مطلقی فانینما | |
ما همه شیران ولی شیر علم | حملهشان از باد باشد دمبدم | |
حملهشان پیداست و ناپیداست باد | آنک ناپیداست هرگز گم مباد | |
باد ما و بود ما از داد تست | هستی ما جمله از ایجاد تست | |
لذت هستی نمودی نیست را | عاشق خود کرده بودی نیست را | |
لذت انعام خود را وامگیر | نقل و باده و جام خود را وا مگیر | |
ور بگیری کیت جست و جو کند | نقش با نقاش چون نیرو کند | |
منگر اندر ما مکن در ما نظر | اندر اکرام و سخای خود نگر | |
ما نبودیم و تقاضامان نبود | لطف تو ناگفتهی ما میشنود | |
نقش باشد پیش نقاش و قلم | عاجز و بسته چو کودک در شکم | |
پیش قدرت خلق جمله بارگه | عاجزان چون پیش سوزن کارگه | |
گاه نقشش دیو و گه آدم کند | گاه نقشش شادی و گه غم کند | |
دست نه تا دست جنباند به دفع | نطق نه تا دم زند در ضر و نفع | |
تو ز قرآن بازخوان تفسیر بیت | گفت ایزد ما رمیت اذ رمیت | |
گر بپرانیم تیر آن نه ز ماست | ما کمان و تیراندازش خداست | |
این نه جبر این معنی جباریست | ذکر جباری برای زاریست | |
زاری ما شد دلیل اضطرار | خجلت ما شد دلیل اختیار | |
گر نبودی اختیار این شرم چیست | وین دریغ و خجلت و آزرم چیست | |
زجر شاگردان و استادان چراست | خاطر از تدبیرها گردان چراست | |
ور تو گویی غافلست از جبر او | ماه حق پنهان کند در ابر رو | |
هست این را خوش جواب ار بشنوی | بگذری از کفر و در دین بگروی | |
حسرت و زاری گه بیماریست | وقت بیماری همه بیداریست | |
آن زمان که میشوی بیمار تو | میکنی از جرم استغفار تو | |
مینماید بر تو زشتی گنه | میکنی نیت که باز آیم به ره | |
عهد و پیمان میکنی که بعد ازین | جز که طاعت نبودم کاری گزین | |
پس یقین گشت این که بیماری ترا | میببخشد هوش و بیداری ترا | |
پس بدان این اصل را ای اصلجو | هر که را دردست او بردست بو | |
هر که او بیدارتر پر دردتر | هر که او آگاه تر رخ زردتر | |
گر ز جبرش آگهی زاریت کو | بینش زنجیر جباریت کو | |
بسته در زنجیر چون شادی کند | کی اسیر حبس آزادی کند | |
ور تو میبینی که پایت بستهاند | بر تو سرهنگان شه بنشستهاند | |
پس تو سرهنگی مکن با عاجزان | زانک نبود طبع و خوی عاجز آن | |
چون تو جبر او نمیبینی مگو | ور همی بینی نشان دید کو | |
در هر آن کاری که میلستت بدان | قدرت خود را همی بینی عیان | |
واندر آن کاری که میلت نیست و خواست | خویش را جبری کنی کین از خداست | |
انبیا در کار دنیا جبریاند | کافران در کار عقبی جبریاند | |
انبیا را کار عقبی اختیار | جاهلان را کار دنیا اختیار | |
زانک هر مرغی بسوی جنس خویش | میپرد او در پس و جان پیش پیش | |
کافران چون جنس سجین آمدند | سجن دنیا را خوش آیین آمدند | |
انبیا چون جنس علیین بدند | سوی علیین جان و دل شدند | |
این سخن پایان ندارد لیک ما | باز گوییم آن تمام قصه را |