مثنوی معنوی/هم در بیان مکر خرگوش
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر اول مثنوی (هم در بیان مکر خرگوش) از مولوی |
' |
در شدن خرگوش بس تاخیر کرد | مکر را با خویشتن تقریر کرد | |
در ره آمد بعد تاخیر دراز | تا به گوش شیر گوید یک دو راز | |
تا چه عالمهاست در سودای عقل | تا چه با پهناست این دریای عقل | |
صورت ما اندرین بحر عذاب | میدود چون کاسهها بر روی آب | |
تا نشد پر بر سر دریا چو طشت | چونک پر شد طشت در وی غرق گشت | |
عقل پنهانست و ظاهر عالمی | صورت ما موج یا از وی نمی | |
هر چه صورت می وسیلت سازدش | زان وسیلت بحر دور اندازدش | |
تا نبیند دل دهندهی راز را | تا نبیند تیر دورانداز را | |
اسپ خود را یاوه داند وز ستیز | میدواند اسپ خود در راه تیز | |
اسپ خود را یاوه داند آن جواد | و اسپ خود او را کشان کرده چو باد | |
در فغان و جست و جو آن خیرهسر | هر طرف پرسان و جویان در بدر | |
کانک دزدید اسپ ما را کو و کیست | این که زیر ران تست ای خواجه چیست | |
آری این اسپست لیک این اسپ کو | با خود آی ای شهسوار اسپجو | |
جان ز پیدایی و نزدیکیست گم | چون شکم پر آب و لب خشکی چو خم | |
کی ببینی سرخ و سبز و فور را | تا نبینی پیش ازین سه نور را | |
لیک چون در رنگ گم شد هوش تو | شد ز نور آن رنگها روپوش تو | |
چونک شب آن رنگها مستور بود | پس بدیدی دید رنگ از نور بود | |
نیست دید رنگ بینور برون | همچنین رنگ خیال اندرون | |
این برون از آفتاب و از سها | واندرون از عکس انوار علا | |
نور نور چشم خود نور دلست | نور چشم از نور دلها حاصلست | |
باز نور نور دل نور خداست | کو ز نور عقل و حس پاک و جداست | |
شب نبد نور و ندیدی رنگها | پس به ضد نور پیدا شد ترا | |
دیدن نورست آنگه دید رنگ | وین به ضد نور دانی بیدرنگ | |
رنج و غم را حق پی آن آفرید | تا بدین ضد خوشدلی آید پدید | |
پس نهانیها بضد پیدا شود | چونک حق را نیست ضد پنهان بود | |
که نظر پر نور بود آنگه برنگ | ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ | |
پس به ضد نور دانستی تو نور | ضد ضد را مینماید در صدور | |
نور حق را نیست ضدی در وجود | تا به ضد او را توان پیدا نمود | |
لاجرم ابصار ما لا تدرکه | و هو یدرک بین تو از موسی و که | |
صورت از معنی چو شیر از بیشه دان | یا چو آواز و سخن ز اندیشه دان | |
این سخن و آواز از اندیشه خاست | تو ندانی بحر اندیشه کجاست | |
لیک چون موج سخن دیدی لطیف | بحر آن دانی که باشد هم شریف | |
چون ز دانش موج اندیشه بتاخت | از سخن و آواز او صورت بساخت | |
از سخن صورت بزاد و باز مرد | موج خود را باز اندر بحر برد | |
صورت از بیصورتی آمد برون | باز شد که انا الیه راجعون | |
پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتیست | مصطفی فرمود دنیا ساعتیست | |
فکر ما تیریست از هو در هوا | در هوا کی پاید آید تا خدا | |
هر نفس نو میشود دنیا و ما | بیخبر از نو شدن اندر بقا | |
عمر همچون جوی نو نو میرسد | مستمری مینماید در جسد | |
آن ز تیزی مستمر شکل آمدهست | چون شرر کش تیز جنبانی بدست | |
شاخ آتش را بجنبانی بساز | در نظر آتش نماید بس دراز | |
این درازی مدت از تیزی صنع | مینماید سرعتانگیزی صنع | |
طالب این سر اگر علامهایست | نک حسامالدین که سامی نامهایست |