مثنوی معنوی/مضرت تعظیم خلق و انگشتنمای شدن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر اول مثنوی (مضرت تعظیم خلق و انگشتنمای شدن) از مولوی |
' |
این همه گفتیم لیک اندر بسیچ | بیعنایات خدا هیچیم هیچ | |
بی عنایات حق و خاصان حق | گر ملک باشد سیاهستش ورق | |
ای خدا ای فضل تو حاجت روا | با تو یاد هیچ کس نبود روا | |
این قدر ارشاد تو بخشیدهای | تا بدین بس عیب ما پوشیدهای | |
قطرهی دانش که بخشیدی ز پیش | متصل گردان به دریاهای خویش | |
قطرهی علمست اندر جان من | وارهانش از هوا وز خاک تن | |
پیش از آن کین خاکها خسفش کنند | پیش از آن کین بادها نشفش کنند | |
گر چه چون نشفش کند تو قادری | کش ازیشان وا ستانی وا خری | |
قطرهای کو در هوا شد یا که ریخت | از خزینهی قدرت تو کی گریخت | |
گر در آید در عدم یا صد عدم | چون بخوانیش او کند از سر قدم | |
صد هزاران ضد ضد را میکشد | بازشان حکم تو بیرون میکشد | |
از عدمها سوی هستی هر زمان | هست یا رب کاروان در کاروان | |
خاصه هر شب جمله افکار و عقول | نیست گردد غرق در بحر نغول | |
باز وقت صبح آن اللهیان | بر زنند از بحر سر چون ماهیان | |
در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ | از هزیمت رفته در دریای مرگ | |
زاغ پوشیده سیه چون نوحهگر | در گلستان نوحه کرده بر خضر | |
باز فرمان آید از سالار ده | مر عدم را کانچ خوردی باز ده | |
آنچ خوردی وا ده ای مرگ سیاه | از نبات و دارو و برگ و گیاه | |
ای برادر عقل یکدم با خود آر | دم بدم در تو خزانست و بهار | |
باغ دل را سبز و تر و تازه بین | پر ز غنچه و ورد و سرو و یاسمین | |
ز انبهی برگ پنهان گشته شاخ | ز انبهی گل نهان صحرا و کاخ | |
این سخنهایی که از عقل کلست | بوی آن گلزار و سرو و سنبلست | |
بوی گل دیدی که آنجا گل نبود | جوش مل دیدی که آنجا مل نبود | |
بو قلاووزست و رهبر مر ترا | میبرد تا خلد و کوثر مر ترا | |
بو دوای چشم باشد نورساز | شد ز بویی دیدهی یعقوب باز | |
بوی بد مر دیده را تاری کند | بوی یوسف دیده را یاری کند | |
تو که یوسف نیستی یعقوب باش | همچو او با گریه و آشوب باش | |
بشنو این پند از حکیم غزنوی | تا بیابی در تن کهنه نوی | |
ناز را رویی بباید همچو ورد | چون نداری گرد بدخویی مگرد | |
زشت باشد روی نازیبا و ناز | سخت باشد چشم نابینا و درد | |
پیش یوسف نازش و خوبی مکن | جز نیاز و آه یعقوبی مکن | |
معنی مردن ز طوطی بد نیاز | در نیاز و فقر خود را مرده ساز | |
تا دم عیسی ترا زنده کند | همچو خویشت خوب و فرخنده کند | |
از بهاران کی شود سرسبز سنگ | خاک شو تا گل نمایی رنگ رنگ | |
سالها تو سنگ بودی دلخراش | آزمون را یک زمانی خاک باش |