مثنوی معنوی/تفسیر ما شاء الله کان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر اول مثنوی (تفسیر ما شاء الله کان) از مولوی |
' |
آن شنیدستی که در عهد عمر | بود چنگی مطربی با کر و فر | |
بلبل از آواز او بیخود شدی | یک طرب ز آواز خوبش صد شدی | |
مجلس و مجمع دمش آراستی | وز نوای او قیامت خاستی | |
همچو اسرافیل کوازش بفن | مردگان را جان در آرد در بدن | |
یا رسیلی بود اسرافیل را | کز سماعش پر برستی فیل را | |
سازد اسرافیل روزی ناله را | جان دهد پوسیدهی صدساله را | |
انبیا را در درون هم نغمههاست | طالبان را زان حیات بیبهاست | |
نشنود آن نغمهها را گوش حس | کز ستمها گوش حس باشد نجس | |
نشنود نغمهی پری را آدمی | کو بود ز اسرار پریان اعجمی | |
گر چه هم نغمهی پری زین عالمست | نغمهی دل برتر از هر دو دمست | |
که پری و آدمی زندانیند | هر دو در زندان این نادانیند | |
معشر الجن سورهی رحمان بخوان | تستطیعوا تنفذوا را باز دان | |
نغمههای اندرون اولیا | اولا گوید که ای اجزای لا | |
هین ز لای نفی سرها بر زنید | این خیال و وهم یکسو افکنید | |
ای همه پوسیده در کون و فساد | جان باقیتان نرویید و نزاد | |
گر بگویم شمهای زان نغمهها | جانها سر بر زنند از دخمهها | |
گوش را نزدیک کن کان دور نیست | لیک نقل آن به تو دستور نیست | |
هین که اسرافیل وقتند اولیا | مرده را زیشان حیاتست و نما | |
جان هر یک مردهای از گور تن | بر جهد ز آوازشان اندر کفن | |
گوید این آواز ز آواها جداست | زنده کردن کار آواز خداست | |
ما بمردیم و بکلی کاستیم | بانگ حق آمد همه بر خاستیم | |
بانگ حق اندر حجاب و بی حجاب | آن دهد کو داد مریم را ز جیب | |
ای فناتان نیست کرده زیر پوست | باز گردید از عدم ز آواز دوست | |
مطلق آن آواز خود از شه بود | گرچه از حلقوم عبدالله بود | |
گفته او را من زبان و چشم تو | من حواس و من رضا و خشم تو | |
رو که بی یسمع و بی یبصر توی | سر توی چه جای صاحبسر توی | |
چون شدی من کان لله از وله | من ترا باشم که کان الله له | |
گه توی گویم ترا گاهی منم | هر چه گویم آفتاب روشنم | |
هر کجا تابم ز مشکات دمی | حل شد آنجا مشکلات عالمی | |
ظلمتی را کفتابش بر نداشت | از دم ما گردد آن ظلمت چو چاشت | |
آدمی را او بخویش اسما نمود | دیگران را ز آدم اسما میگشود | |
خواه ز آدم گیر نورش خواه ازو | خواه از خم گیر می خواه از کدو | |
کین کدو با خنب پیوستست سخت | نی چو تو شاد آن کدوی نیکبخت | |
گفت طوبی من رآنی مصطفی | والذی یبصر لمن وجهی رای | |
چون چراغی نور شمعی را کشید | هر که دید آن را یقین آن شمع دید | |
همچنین تا صد چراغ ار نقل شد | دیدن آخر لقای اصل شد | |
خواه از نور پسین بستان تو آن | هیچ فرقی نیست خواه از شمع جان | |
خواه بین نور از چراغ آخرین | خواه بین نورش ز شمع غابرین |