مثنوی معنوی/در بیان این حدیث کی ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات الا فتعر ضوا لها
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر اول مثنوی (در بیان این حدیث کی ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات الا فتعر ضوا لها) از مولوی |
' |
مصطفی روزی به گورستان برفت | با جنازهی مردی از یاران برفت | |
خاک را در گور او آگنده کرد | زیر خاک آن دانهاش را زنده کرد | |
این درختانند همچون خاکیان | دستها بر کردهاند از خاکدان | |
سوی خلقان صد اشارت میکنند | وانک گوشستش عبارت میکنند | |
با زبان سبز و با دست دراز | از ضمیر خاک میگویند راز | |
همچو بطان سر فرو برده بب | گشته طاووسان و بوده چون غراب | |
در زمستانشان اگر محبوس کرد | آن غرابان را خدا طاووس کرد | |
در زمستانشان اگر چه داد مرگ | زندهشان کرد از بهار و داد برگ | |
منکران گویند خود هست این قدیم | این چرا بندیم بر رب کریم | |
کوری ایشان درون دوستان | حق برویانید باغ و بوستان | |
هر گلی کاندر درون بویا بود | آن گل از اسرار کل گویا بود | |
بوی ایشان رغم آنف منکران | گرد عالم میرود پردهدران | |
منکران همچون جعل زان بوی گل | یا چو نازک مغز در بانگ دهل | |
خویشتن مشغول میسازند و غرق | چشم میدزدند ازین لمعان برق | |
چشم میدزدند و آنجا چشم نی | چشم آن باشد که بیند مامنی | |
چون ز گورستان پیمبر باز گشت | سوی صدیقه شد و همراز گشت | |
چشم صدیقه چو بر رویش فتاد | پیش آمد دست بر وی مینهاد | |
بر عمامه و روی او و موی او | بر گریبان و بر و بازوی او | |
گفت پیغامبر چه میجویی شتاب | گفت باران آمد امروز از سحاب | |
جامههاات میبجویم در طلب | تر نمییابم ز باران ای عجب | |
گفت چه بر سر فکندی از ازار | گفت کردم آن ردای تو خمار | |
گفت بهر آن نمود ای پاکجیب | چشم پاکت را خدا باران غیب | |
نیست آن باران ازین ابر شما | هست ابری دیگر و دیگر سما |