مثنوی معنوی/در خواب گفتن هاتف مر عمر را رضی الله عنه کی چندین زر از بیت المال بن مرد ده کی در گورستان خفته است
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر اول مثنوی (در خواب گفتن هاتف مر عمر را رضی الله عنه کی چندین زر از بیت المال بن مرد ده کی در گورستان خفته است) از مولوی |
' |
استن حنانه از هجر رسول | ناله میزد همچو ارباب عقول | |
گفت پیغامبر چه خواهی ای ستون | گفت جانم از فراقت گشت خون | |
مسندت من بودم از من تاختی | بر سر منبر تو مسند ساختی | |
گفت خواهی که ترا نخلی کنند | شرقی و غربی ز تو میوه چنند | |
یا در آن عالم حقت سروی کند | تا تر و تازه بمانی تا ابد | |
گفت آن خواهم که دایم شد بقاش | بشنو ای غافل کم از چوبی مباش | |
آن ستون را دفن کرد اندر زمین | تا چو مردم حشر گردد یوم دین | |
تا بدانی هر که را یزدان بخواند | از همه کار جهان بی کار ماند | |
هر که را باشد ز یزدان کار و بار | یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار | |
آنک او را نبود از اسرار داد | کی کند تصدیق او نالهی جماد | |
گوید آری نه ز دل بهر وفاق | تا نگویندش که هست اهل نفاق | |
گر نیندی واقفان امر کن | در جهان رد گشته بودی این سخن | |
صد هزاران ز اهل تقلید و نشان | افکندشان نیم وهمی در گمان | |
که بظن تقلید و استدلالشان | قایمست و جمله پر و بالشان | |
شبههای انگیزد آن شیطان دون | در فتند این جمله کوران سرنگون | |
پای استدلالیان چوبین بود | پای چوبین سخت بی تمکین بود | |
غیر آن قطب زمان دیدهور | کز ثباتش کوه گردد خیرهسر | |
پای نابینا عصا باشد عصا | تا نیفتد سرنگون او بر حصا | |
آن سواری کو سپه را شد ظفر | اهل دین را کیست سلطان بصر | |
با عصا کوران اگر ره دیدهاند | در پناه خلق روشندیدهاند | |
گر نه بینایان بدندی و شهان | جمله کوران مردهاندی در جهان | |
نه ز کوران کشت آید نه درود | نه عمارت نه تجارتها و سود | |
گر نکردی رحمت و افضالتان | در شکستی چوب استدلالتان | |
این عصا چه بود قیاسات و دلیل | آن عصا که دادشان بینا جلیل | |
چون عصا شد آلت جنگ و نفیر | آن عصا را خرد بشکن ای ضریر | |
او عصاتان داد تا پیش آمدیت | آن عصا از خشم هم بر وی زدیت | |
حلقهی کوران به چه کار اندرید | دیدبان را در میانه آورید | |
دامن او گیر کو دادت عصا | در نگر کادم چهها دید از عصا | |
معجزهی موسی و احمد را نگر | چون عصا شد مار و استن با خبر | |
از عصا ماری و از استن حنین | پنج نوبت میزنند از بهر دین | |
گرنه نامعقول بودی این مزه | کی بدی حاجت به چندین معجزه | |
هرچه معقولست عقلش میخورد | بی بیان معجزه بی جر و مد | |
این طریق بکر نامعقول بین | در دل هر مقبلی مقبول بین | |
همچنان کز بیم آدم دیو و دد | در جزایر در رمیدند از حسد | |
هم ز بیم معجزات انبیا | سر کشیده منکران زیر گیا | |
تا به ناموس مسلمانی زیند | در تسلس تا ندانی که کیند | |
همچو قلابان بر آن نقد تباه | نقره میمالند و نام پادشاه | |
ظاهر الفاظشان توحید و شرع | باطن آن همچو در نان تخم صرع | |
فلسفی را زهره نه تا دم زند | دم زند دین حقش بر هم زند | |
دست و پای او جماد و جان او | هر چه گوید آن دو در فرمان او | |
با زبان گر چه تهمت مینهند | دست و پاهاشان گواهی میدهند |