مثنوی معنوی/صبر فرمودن اعرابی زن خود را و فضیلت صبر و فقر بیان کردن با زن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر اول مثنوی (صبر فرمودن اعرابی زن خود را و فضیلت صبر و فقر بیان کردن با زن) از مولوی |
' |
زن برو زد بانگ کای ناموسکیش | من فسون تو نخواهم خورد بیش | |
ترهات از دعوی و دعوت مگو | رو سخن از کبر و از نخوت مگو | |
چند حرف طمطراق و کار بار | کار و حال خود ببین و شرمدار | |
کبر زشت و از گدایان زشتتر | روز سرد و برف وانگه جامه تر | |
چند دعوی و دم و باد و بروت | ای ترا خانه چو بیت العنکبوت | |
از قناعت کی تو جان افروختی | از قناعتها تو نام آموختی | |
گفت پیغامبر قناعت چیست گنج | گنج را تو وا نمیدانی ز رنج | |
این قناعت نیست جز گنج روان | تو مزن لاف ای غم و رنج روان | |
تو مخوانم جفت کمتر زن بغل | جفت انصافم نیم جفت دغل | |
چون قدم با میر و با بگ میزنی | چون ملخ را در هوا رگ میزنی | |
با سگان زین استخوان در چالشی | چون نی اشکم تهی در نالشی | |
سوی من منگر بخواری سست سست | تا نگویم آنچ در رگهای تست | |
عقل خود را از من افزون دیدهای | مر من کمعقل را چون دیدهای | |
همچو گرگ غافل اندر ما مجه | ای ز ننگ عقل تو بیعقل به | |
چونک عقل تو عقیلهی مردمست | آن نه عقلست آن که مار و کزدمست | |
خصم ظلم و مکر تو الله باد | فضل و عقل تو ز ما کوتاه باد | |
هم تو ماری هم فسونگر این عجب | مارگیر و ماری ای ننگ عرب | |
زاغ اگر زشتی خود بشناختی | همچو برف از درد و غم بگداختی | |
مرد افسونگر بخواند چون عدو | او فسون بر مار و مار افسون برو | |
گر نبودی دام او افسون مار | کی فسون مار را گشتی شکار | |
مرد افسونگر ز حرص کسب و کار | در نیابد آن زمان افسون مار | |
مار گوید ای فسونگر هین و هین | آن خود دیدی فسون من ببین | |
تو به نام حق فریبی مر مرا | تا کنی رسوای شور و شر مرا | |
نام حقم بست نی آن رای تو | نام حق را دام کردی وای تو | |
نام حق بستاند از تو داد من | من به نام حق سپردم جان و تن | |
یا به زخم من رگ جانت برد | یا که همچون من به زندانت برد | |
زن ازین گونه خشن گفتارها | خواند بر شوی جوان طومارها |