مثنوی معنوی/در بیان آنک جنبیدن هر کسی از آنجا کی ویست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر اول مثنوی (در بیان آنک جنبیدن هر کسی از آنجا کی ویست) از مولوی |
' |
زن چو دید او را که تند و توسنست | گشت گریان گریه خود دام زنست | |
گفت از تو کی چنین پنداشتم | از تو من اومید دیگر داشتم | |
زن در آمد ازطریق نیستی | گفت من خاک شماام نی ستی | |
جسم و جان و هرچه هستم آن تست | حکم و فرمان جملگی فرمان تست | |
گر ز درویشی دلم از صبر جست | بهر خویشم نیست آن بهر تو است | |
تو مرا در دردها بودی دوا | من نمیخواهم که باشی بینوا | |
جان تو کز بهر خویشم نیست این | از برای تستم این ناله و حنین | |
خویش من والله که بهر خویش تو | هر نفس خواهد که میرد پیش تو | |
کاش جانت کش روان من فدا | از ضمیر جان من واقف بدی | |
چون تو با من این چنین بودی بظن | هم ز جان بیزار گشتم هم ز تن | |
خاک را بر سیم و زر کردیم چون | تو چنینی با من ای جان را سکون | |
تو که در جان و دلم جا میکنی | زین قدر از من تبرا میکنی | |
تو تبرا کن که هستت دستگاه | ای تبرای ترا جان عذرخواه | |
یاد میکن آن زمانی را که من | چون صنم بودم تو بودی چون شمن | |
بنده بر وفق تو دل افروختست | هرچه گویی پخت گوید سوختست | |
من سپاناخ تو با هرچم پزی | یا ترشبا یا که شیرین میسزی | |
کفر گفتم نک بایمان آمدم | پیش حکمت از سر جان آمدم | |
خوی شاهانهی ترا نشناختم | پیش تو گستاخ خر در تاختم | |
چون ز عفو تو چراغی ساختم | توبه کردم اعتراض انداختم | |
مینهم پیش تو شمشیر و کفن | میکشم پیش تو گردن را بزن | |
از فراق تلخ میگویی سخن | هر چه خواهی کن ولیکن این مکن | |
در تو از من عذرخواهی هست سر | با تو بی من او شفیعی مستمر | |
عذر خواهم در درونت خلق تست | ز اعتماد او دل من جرم جست | |
رحم کن پنهان ز خود ای خشمگین | ای که خلقت به ز صد من انگبین | |
زین نسق میگفت با لطف و گشاد | در میانه گریهای بر وی فتاد | |
گریه چون از حد گذشت و های های | زو که بی گریه بد او خود دلربای | |
شد از آن باران یکی برقی پدید | زد شراری در دل مرد وحید | |
آنک بندهی روی خوبش بود مرد | چون بود چون بندگی آغاز کرد | |
آنک از کبرش دلت لرزان بود | چون شوی چون پیش تو گریان شود | |
آنک از نازش دل و جان خون بود | چونک آید در نیاز او چون بود | |
آنک در جور و جفااش دام ماست | عذر ما چه بود چو او در عذر خاست | |
زین للناس حق آراستست | زانچ حق آراست چون دانند جست | |
چون پی یسکن الیهاش آفرید | کی تواند آدم از حوا برید | |
رستم زال ار بود وز حمزه بیش | هست در فرمان اسیر زال خویش | |
آنک عالم مست گفتش آمدی | کلمینی یا حمیرا میزدی | |
آب غالب شد بر آتش از نهیب | ز آتش او جوشد چو باشد در حجاب | |
چونک دیگی حایل آمد هر دو را | نیست کرد آن آب را کردش هوا | |
ظاهرا بر زن چو آب ار غالبی | باطنا مغلوب و زن را طالبی | |
این چنین خاصیتی در آدمیست | مهر حیوان را کمست آن از کمیست |