اوحدی مراغهای (غزلیات)/در گمانی که: به غیر از تو کسی یارم هست؟
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | اوحدی مراغهای (غزلیات) (در گمانی که: به غیر از تو کسی یارم هست؟) از اوحدی مراغهای |
' |
در گمانی که: به غیر از تو کسی یارم هست؟ | غلطست این، که به غیر از تو نپندارم هست | |
حیفت آمد که: دمی بی غم هجران باشم | زانکه امید به وصل تو چه بسیارم هست! | |
آخر، ای باد، که داری خبر از من تو بگوی: | گر شنیدی که بجز فکرت تو کارم هست؟ | |
گر بغیر از کمر طاعت او میبندم | بر میان کفر همی بندم و زنارم هست | |
در نهان چارهی بند غم او میسازم | با کسی گر سخنی نیز به ناچارم هست | |
گفت: بیخت بکنم، گر گل وصلم جویی | بکند بیخ من آن دلبر و اقرارم هست | |
زر طلب میکند آن ماه و ندارم زر، لیک | تن بیزور و رخ زرد و دل زارم هست | |
گرچه از چشم بینداخت مرا یار، هنوز | گوش بر مرحمت و چشم به دیدارم هست | |
نار آن سینه و سیب زنخ و غنچهی لب | به من آور، که دلم خستهی بیمارم هست | |
سر آن نیست مر کز طلبش بنشینم | تا توان قدم و قوت رفتارم هست | |
اوحدی وار ز دل بار جهان کردم دور | به همین مایه که: پیش در او بارم هست |