مثنوی معنوی/فرمودن والی آن مرد را کی این خاربن را کی نشاندهای بر سر راه بر کن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر دوم مثنوی (فرمودن والی آن مرد را کی این خاربن را کی نشاندهای بر سر راه بر کن) از مولوی |
' |
همچو آن شخص درشت خوشسخن | در میان ره نشاند او خاربن | |
ره گذریانش ملامتگر شدند | پس بگفتندش بکن این را نکند | |
هر دمی آن خاربن افزون شدی | پای خلق از زخم آن پر خون شدی | |
جامههای خلق بدریدی ز خار | پای درویشان بخستی زار زار | |
چون بجد حاکم بدو گفت این بکن | گفت آری بر کنم روزیش من | |
مدتی فردا و فردا وعده داد | شد درخت خار او محکم نهاد | |
گفت روزی حاکمش ای وعده کژ | پیش آ در کار ما واپس مغژ | |
گفت الایام یا عم بیننا | گفت عجل لا تماطل دیننا | |
تو که میگویی که فردا این بدان | که بهر روزی که میآید زمان | |
آن درخت بد جوانتر میشود | وین کننده پیر و مضطر میشود | |
خاربن در قوت و برخاستن | خارکن در پیری و در کاستن | |
خاربن هر روز و هر دم سبز و تر | خارکن هر روز زار و خشک تر | |
او جوانتر میشود تو پیرتر | زود باش و روزگار خود مبر | |
خاربن دان هر یکی خوی بدت | بارها در پای خار آخر زدت | |
بارها از خوی خود خسته شدی | حس نداری سخت بیحس آمدی | |
گر ز خسته گشتن دیگر کسان | که ز خلق زشت تو هست آن رسان | |
غافلی باری ز زخم خود نهای | تو عذاب خویش و هر بیگانهای | |
یا تبر بر گیر و مردانه بزن | تو علیوار این در خیبر بکن | |
یا به گلبن وصل کن این خار را | وصل کن با نار نور یار را | |
تا که نور او کشد نار ترا | وصل او گلشن کند خار ترا | |
تو مثال دوزخی او ممنست | کشتن آتش به ممن ممکنست | |
مصطفی فرمود از گفت جحیم | کو بممن لابهگر گردد ز بیم | |
گویدش بگذر ز من ای شاه زود | هین که نورت سوز نارم را ربود | |
پس هلاک نار نور ممنست | زانک بی ضد دفع ضد لا یمکنست | |
نار ضد نور باشد روز عدل | کان ز قهر انگیخته شد این ز فضل | |
گر همی خواهی تو دفع شر نار | آب رحمت بر دل آتش گمار | |
چشمهی آن آب رحمت ممنست | آب حیوان روح پاک محسنست | |
بس گریزانست نفس تو ازو | زانک تو از آتشی او آب خو | |
ز آب آتش زان گریزان میشود | کتشش از آب ویران میشود | |
حس و فکر تو همه از آتشست | حس شیخ و فکر او نور خوشست | |
آب نور او چو بر آتش چکد | چک چک از آتش بر آید برجهد | |
چون کند چکچک تو گویش مرگ و درد | تا شود این دوزخ نفس تو سرد | |
تا نسوزد او گلستان ترا | تا نسوزد عدل و احسان ترا | |
بعد از آن چیزی که کاری بر دهد | لاله و نسرین و سیسنبر دهد | |
باز پهنا میرویم از راه راست | باز گرد ای خواجه راه ما کجاست | |
اندر آن تقریر بودیم ای حسود | که خرت لنگست و منزل دور زود | |
سال بیگه گشت وقت کشت نی | جز سیهرویی و فعل زشت نی | |
کرم در بیخ درخت تن فتاد | بایدش بر کند و در آتش نهاد | |
هین و هین ای راهرو بیگاه شد | آفتاب عمر سوی چاه شد | |
این دو روزک را که زورت هست زود | پیر افشانی بکن از راه جود | |
این قدر تخمی که ماندستت بباز | تا بروید زین دو دم عمر دراز | |
تا نمردست این چراغ با گهر | هین فتیلش ساز و روغن زودتر | |
هین مگو فردا که فرداها گذشت | تا بکلی نگذرد ایام کشت | |
پند من بشنو که تن بند قویست | کهنه بیرون کن گرت میل نویست | |
لب ببند و کف پر زر بر گشا | بخل تن بگذار و پیش آور سخا | |
ترک شهوتها و لذتها سخاست | هر که در شهوت فرو شد برنخاست | |
این سخا شاخیست از سرو بهشت | وای او کز کف چنین شاخی بهشت | |
عروة الوثقاست این ترک هوا | برکشد این شاخ جان را بر سما | |
تا برد شاخ سخا ای خوبکیش | مر ترا بالاکشان تا اصل خویش | |
یوسف حسنی و این عالم چو چاه | وین رسن صبرست بر امر اله | |
یوسفا آمد رسن در زن دو دست | از رسن غافل مشو بیگه شدست | |
حمد لله کین رسن آویختند | فضل و رحمت را بهم آمیختند | |
تا ببینی عالم جان جدید | عالم بس آشکار ناپدید | |
این جهان نیست چون هستان شده | وان جهان هست بس پنهان شده | |
خاک بر بادست و بازی میکند | کژنمایی پردهسازی میکند | |
اینک بر کارست بیکارست و پوست | وانک پنهانست مغز و اصل اوست | |
خاک همچون آلتی در دست باد | باد را دان عالی و عالینژاد | |
چشم خاکی را به خاک افتد نظر | بادبین چشمی بود نوعی دگر | |
اسپ داند اسپ را کو هست یار | هم سواری داند احوال سوار | |
چشم حس اسپست و نور حق سوار | بیسواره اسپ خود ناید به کار | |
پس ادب کن اسپ را از خوی بد | ورنه پیش شاه باشد اسپ رد | |
چشم اسپ از چشم شه رهبر بود | چشم او بیچشم شه مضطر بود | |
چشم اسپان جز گیاه و جز چرا | هر کجا خوانی بگوید نی چرا | |
نور حق بر نور حس راکب شود | آنگهی جان سوی حق راغب شود | |
اسپ بی راکب چه داند رسم راه | شاه باید تا بداند شاهراه | |
سوی حسی رو که نورش راکبست | حس را آن نور نیکو صاحبست | |
نور حس را نور حق تزیین بود | معنی نور علی نور این بود | |
نور حسی میکشد سوی ثری | نور حقش میبرد سوی علی | |
زانک محسوسات دونتر عالمیست | نور حق دریا و حس چون شبنمیست | |
لیک پیدا نیست آن راکب برو | جز به آثار و به گفتار نکو | |
نور حسی کو غلیظست و گران | هست پنهان در سواد دیدگان | |
چونک نور حس نمیبینی ز چشم | چون ببینی نور آن دینی ز چشم | |
نور حس با این غلیظی مختفیست | چون خفی نبود ضیایی کان صفیست | |
این جهان چون خس به دست باد غیب | عاجزی پیش گرفت و داد غیب | |
گه بلندش میکند گاهیش پست | گه درستش میکند گاهی شکست | |
گه یمینش میبرد گاهی یسار | گه گلستانش کند گاهیش خار | |
دست پنهان و قلم بین خطگزار | اسپ در جولان و ناپیدا سوار | |
تیر پران بین و ناپیدا کمان | جانها پیدا و پنهان جان جان | |
تیر را مشکن که این تیر شهیست | نیست پرتاوی ز شصت آگهیست | |
ما رمیت اذ رمیت گفت حق | کار حق بر کارها دارد سبق | |
خشم خود بشکن تو مشکن تیر را | چشم خشمت خون شمارد شیر را | |
بوسه ده بر تیر و پیش شاه بر | تیر خونآلود از خون تو تر | |
آنچ پیدا عاجز و بسته و زبون | وآنچ ناپیدا چنان تند و حرون | |
ما شکاریم این چنین دامی کراست | گوی چوگانیم چوگانی کجاست | |
میدرد میدوزد این خیاط کو | میدمد میسوزد این نفاط کو | |
ساعتی کافر کند صدیق را | ساعتی زاهد کند زندیق را | |
زانک مخلص در خطر باشد ز دام | تا ز خود خالص نگردد او تمام | |
زانک در راهست و رهزن بیحدست | آن رهد کو در امان ایزدست | |
آینه خالص نگشت او مخلص است | مرغ را نگرفته است او مقنص است | |
چونک مخلص گشت مخلص باز رست | در مقام امن رفت و برد دست | |
هیچ آیینه دگر آهن نشد | هیچ نانی گندم خرمن نشد | |
هیچ انگوری دگر غوره نشد | هیچ میوهی پخته با کوره نشد | |
پخته گرد و از تغیر دور شو | رو چو برهان محقق نور شو | |
چون ز خود رستی همه برهان شدی | چونک بنده نیست شد سلطان شدی | |
ور عیان خواهی صلاح الدین نمود | دیدهها را کرد بینا و گشود | |
فقر را از چشم و از سیمای او | دید هر چشمی که دارد نور هو | |
شیخ فعالست بیآلت چو حق | با مریدان داده بی گفتی سبق | |
دل به دست او چو موم نرم رام | مهر او گه ننگ سازد گاه نام | |
مهر مومش حاکی انگشتریست | باز آن نقش نگین حاکی کیست | |
حاکی اندیشهی آن زرگرست | سلسلهی هر حلقه اندر دیگرست | |
این صدا در کوه دلها بانگ کیست | گه پرست از بانگ این که گه تهیست | |
هر کجا هست او حکیمست اوستاد | بانگ او زین کوه دل خالی مباد | |
هست که کوا مثنا میکند | هست که کواز صدتا میکند | |
میزهاند کوه از آن آواز و قال | صد هزاران چشمهی آب زلال | |
چون ز که آن لطف بیرون میشود | آبها در چشمهها خون میشود | |
زان شهنشاه همایوننعل بود | که سراسر طور سینا لعل بود | |
جان پذیرفت و خرد اجزای کوه | ما کم از سنگیم آخر ای گروه | |
نه ز جان یک چشمه جوشان میشود | نه بدن از سبزپوشان میشود | |
نی صدای بانگ مشتاقی درو | نی صفای جرعهی ساقی درو | |
کو حمیت تا ز تیشه وز کلند | این چنین که را بکلی بر کنند | |
بوک بر اجزای او تابد مهی | بوک در وی تاب مه یابد رهی | |
چون قیامت کوهها را برکند | بر سر ما سایه کی میافکند | |
این قیامت زان قیامت کی کمست | آن قیامت زخم و این چون مرهمست | |
هر که دید این مرهم از زخم ایمنست | هر بدی کین حسن دید او محسنست | |
ای خنک زشتی که خوبش شد حریف | وای گلرویی که جفتش شد خریف | |
نان مرده چون حریف جان شود | زنده گردد نان و عین آن شود | |
هیزم تیره حریف نار شد | تیرگی رفت و همه انوار شد | |
در نمکلان چون خر مرده فتاد | آن خری و مردگی یکسو نهاد | |
صبغة الله هست خم رنگ هو | پیسها یک رنگ گردد اندرو | |
چون در آن خم افتد و گوییش قم | از طرب گوید منم خم لا تلم | |
آن منم خم خود انا الحق گفتنست | رنگ آتش دارد الا آهنست | |
رنگ آهن محو رنگ آتشست | ز آتشی میلافد و خامش وشست | |
چون بسرخی گشت همچون زر کان | پس انا النارست لافش بی زبان | |
شد ز رنگ و طبع آتش محتشم | گوید او من آتشم من آتشم | |
آتشم من گر ترا شکیست و ظن | آزمون کن دست را بر من بزن | |
آتشم من بر تو گر شد مشتبه | روی خود بر روی من یکدم بنه | |
آدمی چون نور گیرد از خدا | هست مسجود ملایک ز اجتبا | |
نیز مسجود کسی کو چون ملک | رسته باشد جانش از طغیان و شک | |
آتش چه آهن چه لب ببند | ریش تشبیه مشبه را مخند | |
پار در دریا منه کمگوی از آن | بر لب دریا خمش کن لب گزان | |
گرچه صد چون من ندارد تاب بحر | لیک مینشکیبم از غرقاب بحر | |
جان و عقل من فدای بحر باد | خونبهای عقل و جان این بحر داد | |
تا که پایم میرود رانم درو | چون نماند پا چو بطانم درو | |
بیادب حاضر ز غایب خوشترست | حلقه گرچه کژ بود نی بر درست | |
ای تنآلوده بگرد حوض گرد | پاک کی گردد برون حوض مرد | |
پاک کو از حوض مهجور اوفتاد | او ز پاکی خویش هم دور اوفتاد | |
پاکی این حوض بیپایان بود | پاکی اجسام کم میزان بود | |
زانک دل حوضست لیکن در کمین | سوی دریا راه پنهان دارد این | |
پاکی محدود تو خواهد مدد | ورنه اندر خرج کم گردد عدد | |
آب گفت آلوده را در من شتاب | گفت آلوده که دارم شرم از آب | |
گفت آب این شرم بی من کی رود | بی من این آلوده زایل کی شود | |
ز آب هر آلوده کو پنهان شود | الحیاء یمنع الایمان بود | |
دل ز پایهی حوض تن گلناک شد | تن ز آب حوض دلها پاک شد | |
گرد پایهی حوض دل گرد ای پسر | هان ز پایهی حوض تن میکن حذر | |
بحر تن بر بحر دل بر هم زنان | در میانشان برزخ لا یبغیان | |
گر تو باشی راست ور باشی تو کژ | پیشتر میغژ بدو واپس مغژ | |
پیش شاهان گر خطر باشد بجان | لیک نشکیبند ازو با همتان | |
شاه چون شیرینتر از شکر بود | جان به شیرینی رود خوشتر بود | |
ای ملامتگر سلامت مر ترا | ای سلامتجو رها کن تو مرا | |
جان من کورهست با آتش خوشست | کوره را این بس که خانهی آتشست | |
همچو کوره عشق را سوزیدنیست | هر که او زین کور باشد کوره نیست | |
برگ بی برگی ترا چون برگ شد | جان باقی یافتی و مرگ شد | |
چون ترا غم شادی افزودن گرفت | روضهی جانت گل و سوسن گرفت | |
آنچ خوف دیگران آن امن تست | بط قوی از بحر و مرغ خانه سست | |
باز دیوانه شدم من ای طبیب | باز سودایی شدم من ای حبیب | |
حلقههای سلسلهی تو ذو فنون | هر یکی حلقه دهد دیگر جنون | |
داد هر حلقه فنونی دیگرست | پس مرا هر دم جنونی دیگرست | |
پس فنون باشد جنون این شد مثل | خاصه در زنجیر این میر اجل | |
آنچنان دیوانگی بگسست بند | که همه دیوانگان پندم دهند |