مثنوی معنوی/آمدن دوستان به بیمارستان جهت پرسش ذاالنون مصری رحمة الله علیه
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر دوم مثنوی (آمدن دوستان به بیمارستان جهت پرسش ذاالنون مصری رحمة الله علیه) از مولوی |
' |
این چنین ذاالنون مصری را فتاد | کاندرو شور و جنونی نو بزاد | |
شور چندان شد که تا فوق فلک | میرسید از وی جگرها را نمک | |
هین منه تو شور خود ای شورهخاک | پهلوی شور خداوندان پاک | |
خلق را تاب جنون او نبود | آتش او ریشهاشان میربود | |
چونک در ریش عوام آتش فتاد | بند کردندش به زندانی نهاد | |
نیست امکان واکشیدن این لگام | گرچه زین ره تنگ میآیند عام | |
دیده این شاهان ز عامه خوف جان | کین گره کورند و شاهان بینشان | |
چونک حکم اندر کف رندان بود | لاجرم ذاالنون در زندان بود | |
یکسواره میرود شاه عظیم | در کف طفلان چنین در یتیم | |
در چه دریا نهان در قطرهای | آفتابی مخفی اندر ذرهای | |
آفتابی خویش را ذره نمود | واندک اندک روی خود را بر گشود | |
جملهی ذرات در وی محو شد | عالم از وی مست گشت و صحو شد | |
چون قلم در دست غداری بود | بی گمان منصور بر داری بود | |
چون سفیهانراست این کار و کیا | لازم آمد یقتلون الانبیا | |
انبیا را گفته قومی راه گم | از سفه انا تطیرنا بکم | |
جهل ترسا بین امان انگیخته | زان خداوندی که گشت آویخته | |
چون بقول اوست مصلوب جهود | پس مرورا امن کی تاند نمود | |
چون دل آن شاه زیشان خون بود | عصمت و انت فیهم چون بود | |
زر خالص را و زرگر را خطر | باشد از قلاب خاین بیشتر | |
یوسفان از رشک زشتان مخفیاند | کز عدو خوبان در آتش میزیند | |
یوسفان از مکر اخوان در چهند | کز حسد یوسف به گرگان میدهند | |
از حسد بر یوسف مصری چه رفت | این حسد اندر کمین گرگیست زفت | |
لاجرم زین گرگ یعقوب حلیم | داشت بر یوسف همیشه خوف و بیم | |
گرگ ظاهر گرد یوسف خود نگشت | این حسد در فعل از گرگان گذشت | |
رحم کرد این گرگ وز عذر لبق | آمده که انا ذهبنا نستبق | |
صد هزاران گرگ را این مکر نیست | عاقبت رسوا شود این گرگ بیست | |
زانک حشر حاسدان روز گزند | بی گمان بر صورت گرگان کنند | |
حشر پر حرص خس مردارخوار | صورت خوکی بود روز شمار | |
زانیان را گند اندام نهان | خمرخواران را بود گند دهان | |
گند مخفی کان به دلها میرسید | گشت اندر حشر محسوس و پدید | |
بیشهای آمد وجود آدمی | بر حذر شو زین وجود ار زان دمی | |
در وجود ما هزاران گرگ و خوک | صالح و ناصالح و خوب و خشوک | |
حکم آن خوراست کان غالبترست | چونک زر بیش از مس آمد آن زرست | |
سیرتی کان بر وجودت غالبست | هم بر آن تصویر حشرت واجبست | |
ساعتی گرگی در آید در بشر | ساعتی یوسفرخی همچون قمر | |
میرود از سینهها در سینهها | از ره پنهان صلاح و کینهها | |
بلک خود از آدمی در گاو و خر | میرود دانایی و علم و هنر | |
اسپ سکسک میشود رهوار و رام | خرس بازی میکند بز هم سلام | |
رفت اندر سگ ز آدمیان هوس | تا شبان شد یا شکاری یا حرس | |
در سگ اصحاب خویی زان وفود | رفت تا جویای الله گشته بود | |
هر زمان در سینه نوعی سر کند | گاه دیو و گه ملک گه دام و دد | |
زان عجب بیشه که هر شیر آگهست | تا به دام سینهها پنهان رهست | |
دزدیی کن از درون مرجان جان | ای کم از سگ از درون عارفان | |
چونک دزدی باری آن در لطیف | چونک حامل میشوی باری شریف |