دیوان شمس/بیا ای جان نو داده جهان را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (بیا ای جان نو داده جهان را) از مولوی |
' |
بیا ای جان نو داده جهان را ببر از کار عقل کاردان را چو تیرم تا نپرانی نپرم بیا بار دگر پر کن کمان را ز عشقت باز طشت از بام افتاد فرست از بام باز آن نردبان را مرا گویند بامش از چه سویست از آن سویی که آوردند جان را از آن سویی که هر شب جان روانست به وقت صبح بازآرد روان را از آن سو که بهار آید زمین را چراغ نو دهد صبح آسمان را از آن سو که عصایی اژدها شد به دوزخ برد او فرعونیان را از آن سو که تو را این جست و جو خاست نشان خود اوست میجوید نشان را تو آن مردی که او بر خر نشسته است همیپرسد ز خر این را و آن را خمش کن کو نمیخواهد ز غیرت که در دریا درآرد همگنان را