ملک الشعرا بهار (قصاید)/منصور باد لشکر آن چشم کینهخواه
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ملک الشعرا بهار (قصاید) (منصور باد لشکر آن چشم کینهخواه) از ملک الشعرا بهار |
' |
منصور باد لشکر آن چشم کینهخواه پیوسته باد دولت آن ابروی سیاه عشقش سپه کشید به تاراج صبر من آنگه که شب ز مشرق بیرون کشد سپاه جانم دژم شد از غم آن نرگس دژم پشتم دو تا شد از خم آن سنبل دو تاه این درد و این بلا به من از چشم من رسید چشمم گناه کرد و دلم سوخت بیگناه ای دل! مرا بحل کن، وی دیده! خون گری چندان که راه بازشناسی همی ز چاه بر قد سرو قدان کمتر کنی نظر بر روی خوبرویان کمتر کنی نگاه ای دل! تو نیز بیگنهی نیستی از آنک از دیدن نخستین بیرون شدی ز راه گیرم که دیده پیش تو آورد صورتی چون صد هزار زهره و چون صد هزار ماه گر علتیت نیست، چرا در زمان بری در حلقههای زلفش نشناخته پناه؟ ای دل! کنون بنال در این بستگی و رنج این است حد آن که ندارد ادب نگاه چون بنده گشت جاهل و خودکام و بیادب او را ادب کنند به زندان پادشاه