خاقانی (قصاید)/عشق بیفشرد پا بر نمط کبریا
' | خاقانی (قصاید) (عشق بیفشرد پا بر نمط کبریا) از خاقانی |
' |
عشق بیفشرد پا بر نمط کبریا برد به دست نخست هستی ما را ز ما ما و شما را به نقد بی خودیی در خور است زانکه نگنجد در او هستی ما و شما چرخ در این کوی چیست؟ حلقهی درگاه راز عقل در این خطه کیست؟ شحنهی راه فنا بر سر این سر کار کی رسی ای ساده دل بر در این دار ملک، کی شوی این بینوا هست به معیار عشق گوهر تو کم عیار هست به بازار دل یوسف تو کم بها دیدهی ظاهر بدوز، بارگه اینک ببین جوشن صورت بدر، معرکه اینک درآ بهرهی درگاه دان هم خطر و هم خطاب بهر شهنشاه دان هم صفت و هم صفا در صفت مردان بیار قوت معنی از آنک در ره صورت یکی است مردم و مردم گیا اول، غسلی بکن زین سوی نیل عدم پس به تماشا گذر آن سوی مصر بقا گیرم چون گل نهای ساخته خونین لباس کم ز بنفشه مباش دوخته نیلی وطا خیز که استادهاند راهروان ازل بر سر راهی که نیست تا ابدش منتها مرکب همت بتاز یک ره و بیرون جهان از سر طاق فلک تا به حد استوا مردمهی چشم ساز نعل پی صوفیان دانهی دل کن نثار بر سر اصحابنا در کنف فقر بین سوختگان خام نوش بر شجر لا نگر مرغدلان خوش نوا هر یکی از رنگ و رای چون فلک و آفتاب هر یکی از قرب و قدر چون ملک و پادشا خادم این جمع دان و آبده دستشان قبهی ازرق شعار، خسرو زرین غطا صاحب دلق و عصا چون خضر و چون کلیم گنج روان زیر دلق مار نهان در عصا کرده به دیوان دل چرخ و زمین را لقب پیر تجشم نهاد زشت شبانگه لقا از گه عهد الست چیره زبان در بلی پیش در لا اله بسته میان هم چو لا کرده به هنگام حال حلهی نه چرخ چاک داده به وقت نوا نقد دو عالم عطا رستهی دهر و فلک دیده و بشناخته رایج این را دغل بازی آن را دغا بهر فریدون راز کرده ز عصمت علم در صف فغفور آز کرده به همت غزا از اثر داغشان هردم سلطان عشق گوید خاقانیا خاک توام مرحبا رو به هنر صدر جوی بر در صدر جهان رو به صفت بازگرد بر در اصحاب ما جاه براهیم بین گشته براهیموار مکرم اخوان فقر بر سر خوان رضا حافظ اعلام شرع ناصر دین رسول کز مدد علم اوست نصرت حزب خدا