انوری (قصاید)/دی بامداد عید که بر صدر روزگار
' | انوری (قصاید) (دی بامداد عید که بر صدر روزگار) از انوری |
' |
دی بامداد عید که بر صدر روزگار هر روز عید باد به تایید کردگار بر عادت از وثاق به صحرا برون شدم با یک دو آشنا هم از ابناء روزگار در سر خمار باده و بر لب نشاط می در جان هوای صاحب و در دل وفای یار اسبی چنانکه دانی زیر از میانه زیر وز کاهلی که بود نه سکسک نه راهوار در خفت و خیز مانده همه راه عیدگاه من گاه زو پیاده و گاهی برو سوار نه از غبار خاسته بیرون شدی به زور نه از زمین خسته برانگیختی غبار راضی نشد بدان که پیاده شوم ازو از فرط ضعف خواست که بر من شود سوار گه طعنهای ازین که رکابش دراز کن گه بذلهای از آن که عنانش فرو گذار من واله و خجل به تحیر فرو شده چشمی سوی یمینم و گوشی سوی یسار تا طعنهی که میدهدم باز طیرگی تا بذلهی که میکندم باز شرمسار شاگردکی که داشتم از پی همی دوید گفتم که خیر هست، مرا گفت بازدار تو گرم کرده اسب به نظارهگاه عید عید تو در وثاق نشسته در انتظار عیدی چگونه عیدی چون تنگها شکر چه تنگها شکر که به خروارها نگار گفتم کلید حجره به من ده تو برنشین این مرده ریگ را تو به آهستگی بیار القصه بازگشتم و رفتم به خانه زود در باز کرد و باز ببست از پس استوار بر عادت گذشته به نزدیک او شدم آغوش باز کرد که هین بوس و هان کنار در من نظر نکرد چو گفتم چه کردهام گفت ای ندانمت که چگویم هزار بار امروز روز عید و تو در شهر تن زده فردا ترا چگوید دستور شهریار بد خدمتی اساس نهادی تو ناخلف گردندگی به پیشه گرفتی تو نابکار گفتم چگویمت که درین حق به دست تست ای ناگزیر عاشق و معشوق حقگزار لیکن ز شرم آنکه درین هفته بیشتر شب در شراب بودهام و روز در خمار ترتیب خدمتی که بباید نکردهام کمتر برای تهنیتی بیتکی سه چار گفتا گرت ز گفتهی خود قطعهای دهم مانند قطعهای تو مطبوع و آبدار گفتم که این نخست خداوندی تو نیست ای انوریت بنده و چون انوری هزار پس گفتمش که بیتی ده بر ولا بخوان تا چیست وزن و قافیه چون بردهای به کار آغاز کرد مطلع و آواز برکشید وانگاه چه روایت چون در شاهوار کای کاینات رابه وجود تو افتخار وی پیش از آفرینش و کم ز آفریدگار ای صاحب ملک دل و صدر ملک نشان دستور بحر دست و خداوند کان یسار امر تو همچو میل فلک باعث مسیر نهی تو همچو طبع زمین موجب قرار از همت تو یافته افلاک طول و عرض وز مدت تو یافته ایام پود و تار از سیر کلک تو همه آفاق در سکون وز سد حزم تو همه آفاق در حصار یکچند بیشبانی حزم تو بودهاند گرگ ستم سمین، برهی عافیت نزار پهلوی ملک بستر عدل آنگهی بسود کاقبال کرد بالش عالیت آشکار جایی رسیده پاس تو کز بهر خواب امن بگرفت فتنه را هوس کوک و کو کنار از خواب امن و مستی جود تو در وجود کس نیست جز که بخت تو بیدار و هوشیار عدل تو سایهایست که خورشید را ز عجز امکان پیسه کردن آن نیست در شمار تا حشر منکسف نشود آفتاب اگر آید به زیر سایهی عدلت به زینهار رای تو بر محیط فلک شعلهای کشید در سقف او هنوز سفر میکند شرار حلم تو بر بسیط زمین سایهای فکند طبع اندرو هنوز دفین مینهد وقار قهر تو گر طلایه به دریا کشد شود در در صمیم حلق صدف دانهی انار ور یک نسیم حلق تو بر بیشه بگذرد از کام شیر نافه برد آهوی تتار جایی که از حقیقت باران سخن رود تقلیدیان مختصر از روی اختصار گویند ابر آب ز دریا برآورد وانگه به دست باد کند بر جهان نثار این خود فسانهایست همینست و بیش نه کز خجلت کف تو عرق میکند بحار بیآبروی دست تو هرکس که آب یافت از دست چرخ بود چنان کاتش از خیار ای آفتاب عاطفت ای آسمان محل وی هم ز آفتاب و هم از آسمانت عار از گفتهای بنده سه بیت از قصیدهای کانجا نه معتبر بود اینجا نه مستعار آوردهام به صورت تضمین در این مدیح نز بهر آنکه بر سخنم نیست اقتدار لیکن چو سنتی است قدیمی روا بود احیای سنت شعرای بزرگوار ای فکرت تو مشکل امروز دیده دی وی همت تو حاصل امسال داده پار قادر به حکم بر همهکس آسمان صفت فایض به جود بر همه خلق آفتابوار در ابر اگر ز دست تو یک خاصیت نهند دست تهی برون ندمد هرگز از چنار تا از مدار چرخ و مسیر ستارگان چون چرخ پر ستاره کند باغ را بهار بادا فرود قدر تو اجرام را مسیر واندر وفای عهد تو افلاک را مدار دست وزارت تو زبردست آسمان وین بارگه و مرتبه تا حشر پایدار بر گوشمال خصم تو مولع سپهر و بس در گوش او نعل سمند تو گوشوار بر جویبار عمر تو نشو نهال عز تا باغ چرخ را ز مجره است جویبار