خواجوی کرمانی (غزلیات)/چو از برگ گلش سنبل دمیدست
' | خواجوی کرمانی (غزلیات) (چو از برگ گلش سنبل دمیدست) از خواجوی کرمانی |
' |
چو از برگ گلش سنبل دمیدست ز حسرت در چمن گل پژمریدست به عشوه توبهی شهری شکستست به غمزه پردهی خلقی دریدست ز روبه بازی چشم چو آهوش دلم چون آهوی وحشی رمیدست چه رویست آنکه در اوصاف حسنش کمال قدرت بیچون پدیدست چو نقاش ازل نقش تومیبست ز کلکش نقطه ئی بر گل چکیدست تو گوئی در کنارت مادر دهر بشیر بیوفایی پروریدست ز گلزار جنان رضوان بصد سال گلی چون عارض خوبت نچیدست پریشانست زلفت همچو حالم مگر حال پریشانم شنیدست مسلمانان چه زلفست آن که خواجو بدان هندوی کافر بگرویدست