ساختار عملیات و تشکیلات زیرزمینی کمونیستهای ایران اعترافهای یک تروریست چریک فدایی تیر ماه ۲۵۳۵ شاهنشاهی
جنگ مسلحانه تروریستها در سیاهکل | کنفدراسیون دانشجویان ایرانی | سوقصدهای سیاسی در ایران در درازای جنگ سرد |
ساختار عملیات و تشکیلات زیرزمینی کمونیستهای ایران اعترافهای یک تروریست چریک فدایی تیر ماه ۲۵۳۵ شاهنشاهی
اعترافات یک تروریست پشیمان شده. «یونس آرباتانی» هموند گروه چریکهای باصطلاح خلق، پس از آنکه اعلامیه دادرسی ارتش در زمینه بخشودگی فریبخوردگانی که به تروریستها وابستهاند به چاپ رسید، خود را به مأموران انتظامی معرفی کرد. بجز او چند نفر دیگر هم خود را به پلیس تسلیم کردند و بی درنگ آزاد شدند. «یونس آرباتانی» خود ابراز علاقه کرد در مصاحبهای با نمایندگان وسایل رسانههای همگانی، اطلاعاتی در اختیار مردم بگذارد. یونس در این مصاحبه گفت:
پیش از آنکه درباره خودم و وضعیتی که داشتهام هرگونه توضیحی بدهم، یادآوری سه نکته را در آغاز لازم میدانم. من تا آستانه پرتگاه خیانت به میهن و هم میهنانم پیش رفتم و شادمانم که با بازشناسی درست راه صحیح، سقوط نکردم و به زندگی شرافتمندانه برگشتم و من پس از اینکه به بسیاری از تلقینات و افکاری که در درازای سه سال به من تحمیل شده بود تردید پیدا کردم و آنچه را که رفقای گروهی به من گفته بودند غیر منطبق با محیط زندگی خودم و اجتماعیام تشخیص دادم، احساس کردم که واقعاً به بنبست رسیدهام. و این تحول فکری را با مسئولی بالاتر خودم در میان گذاشتم. او انتظار نداشت از من بشنود که من نسبت به عقاید خودم و حرفهایی که او دیگران به من گفته بودند، تردید پیدا کنم. او از من پرسید: چرا مردد هستم؟ به او توضیح دادم که آنچه راجع به تئوریهای اقتصادی و فرمولهای مارکسیستی به من گفته شده با واقعیات اجتماع ما تناسبی ندارد و بعلاوه جوامعی که خود را مارکسیست میدانند و در پی تئوریهای مارکسیستی برای بهروزی و بهسازی خود رفتهاند عملاً با شکست روبرو شده و مجبور به تجدید نظر شدهاند. به من گفته شد جامعه ما در شرایط مناسب ذهنی و عینی انقلاب مسلحانه سوسیالیستی قرار دارد. من در مطالعات خودم و بررسیهایی که پیرامون شناخت فاکتهای (عملکردهای) مختلف اجتماعی به عمل آوردهام، نه شرایط عینی و نه شرایط ذهنی، را آنچنان که شما میگویید نه تنها مساعد نمیبینم بلکه مجموعه تلاشهایی را که در حوزه اقدامات مخفی و مارکسیستی و نهایتاً تروریستی انجام میشود مستقیماً به زیان مردم میدانم، زیرا حاصلی جز تباه کردن نیروهای کارآمد ندارد و اگر آنقدر خوشبین باشیم که این گونه اقدامات مستقیماً توسط خارجیها هدایت نمیشود نمیتوانیم فایده نهایی آن را برای دشمنان ملت ایران که جامعه ما را ضعیف میخواهند، ندیده بگیریم. رفیق مسئول وقتی حرفهای مرا شنید مقداری از همان مطالب قبلی را تکرار کرد و چون دید من نه تنها تردید خود را کنار نگذاشتهام بلکه با استفاده از همان حرفهای خودش غلط بودن تئوریهایش را به استدلال ثابت میکنم، شدیداً عصبانی شد و گفت تو خیلی از اسرار ما را فهمیدهای و حالا در میان راه جا میزنی و این برای تو ارزان تمام نخواهد شد!!
رفیق مسئول در این جلسه چند جزوه به من داد و گفت این جزوهها را مطالعه کن تا دوباره با هم صحبت کنیم و وقتی از هم جدا میشدیم یادآور شد که هوشیار باش که بچگی نکنی و فکرهای احمقانه به سرت نزند! بیشتر مطالعه کن تا با هم صحبت کنیم. لحن این فرد طوری بود که با صراحت مرا تهدید میکرد که به هر حال، ولو غلط هم که هست باید کورکورانه این راه را ادامه دهم. من در وضعیت بسیار وخیمی گرفتار بودم. از یک طرف بکلی اعتقادم را نسبت به تمام مسائلی بیاساسی که تابحال در ذهنم فروکرده بودند از دست دادم و این راه را نادرست میدانستم و سرانجام آن راهم به زیان خودم و خانوادهام وهم به زیان جامهام میدیدم ولی تهدیدات رفیق مسئول که گفته بود تو اسرار زیادی میدانی و اگر از نیمه راه برگردی تصفیه خواهی شد و تصفیه هم مفهومی جز مرگ فجیع و غافلگیرانه نداشت، نمیدانستم چه کنم؟ ولی به هر حال مجبور بودم که فعلاً جز اطاعت کورکورانه و اجرای دستورات رفیق مسئول کاری نکنم. در ملاقات بعدی سعی کردم وانمود کنم که مطالب جزوههای تازه، روشن کننده بوده و من اشتباه میکردم، در حالیکه واقعاً اینطور نبود. این جزوهها محتوایی غیر از آنهایی که قبلاً شنیده و یا خوانده بودم نداشت.
رفیق مسئول که مرا به خیال خود اصلاح شده میدید به من نارنجکی داد و گفت وضع ما شدیداً وخیم شده و رفقا در تهران و رشت و تبریز شدیداً ضربه خوردهاند و ممکن است مأموران به سراغ تو هم بیایند. او در این ملاقات به من طرز برخورد با مأموران پلیس را یک بار دیگر یادآور شد و گفت در صورتی که مأمورین برای دستگیری تو آمدند در هر شرایطی از نارنجک استفاده کن. در این لحظه مطرح نیست که چه کسی کشته خواهد شد، مهم این است که تو یا فرار کنی و یا کشته شوی. این ملاقات بدین ترتیب تمام شد.
دو روز بعد در روزنامه خواندم رفیق مذکور که بهروز ارمغانی نام داشت در رشت کشته شده است. رابطه من قطع شده بود و در تهران با رفقای دیگر تمام نداشتم. تا یک هفته بعد فرد دیگری در مسیر من قرار گرفت و خود را عضو گروه و مسئول جدید معرفی کرد. مسئول جدید در همان برخورد اول با خشونت یادآوری کرد که من اخیراً باصطلاح جا زده بودهام و مقداری تهدید کرد و درباره برخورد احتمالی من با پلیس و اینکه در چنین شرایط چه عکسالعملی نشان خواهم داد پرسش کرد و من عیناً همان چیزهایی را که مسئول قبلی گفته بود به او تحویل دادم. مدت ملاقات آن روز ما خیلی کوتاه بود و قرار شد ما همدیگر را در پانزدهم تیر ماه در تبریز ملاقات کنیم. من حقیقتاً از این که در این ورطه افتاده بودم هم میترسیدم و هم متأسّف بودم. از یک طرف نگران خود و خانوادهام بودم که مبادا رفقا آسیبی برسانند و از طرف دیگر شدیداً از مجازات قانونی فعالیتهای گذشتهام وحشت داشتم و اگرچه قبلاً مواردی در روزنامه و رادیو تلویزیون اعلام شده بود که در صورت معرفی در مجازاتها تخفیف میدهند، ولی تبلیغاتی که در گروه میشد اینطور وانمود شده بود که این حرفها صحت ندارد و در مجازات کسی تخفیف نمیدهند.
روز هشتم تیر در روزنامهها ماجرای کشته شدن ۱۰ نفر از رهبران گروه را خواندم. روزهای بعد خبر دستگیر و کشته شدن دیگر افراد گروه در روزنامهها انتشار یافت و بالاخره اعلامیه اداره دادرسی ارتش این نوید را میداد که اگر کسی خود را معرفی کند از مجازات معاف است. این در حقیقت مرا که از همه طرف به بنبست کشیده شده بودم رهنمود نجات دهندهای بود و بعلاوه در آن ایام همه شب به رادیوهای خارجی مختلف گوش میکردم گفتاری از رادیو لندن درباره اعلامیه دادرسی ارتش شنیدم که مفهوم آن این بود که افرادی نظیر من نباید خود را معرفی کنند. در اینجا فکر کردم یا در این رادیو هم کمونیستها نفوذ کردهاند و یا سیاست دیگری نیز مخالف امنیت کشور ما است، لذا تردیدم را کنار گذاشتم و به جای اینکه روز پانزدهم تیر ماه به طرف تبریز بروم و با مسئول جدید خودم تماس بگیرم، در تهران ماندم و خود را برای تسلیم به مقامات انتظامی آماده کردم. به درستی نمیدانستم که وضعام چه خواهد شد ولی بالاخره این راه را مناسبترین طریق نجات دانستم و خودم را معرفی کردم.
همانطور که انتظار داشتم برخورد با من بسیار عالی بود. لذا بعد از آنکه وضع خود را شرح دادم مرا آزاد کردند. به این ترتیب من دوباره به زندگی برگشتم. سومین نکتهای که میخواهم به آن اشاره کنم آن است که وقتی خودم را معرفی کردم و نحوه رفتار قانون را با خودم دیدم، متوجه شدم که به هر حال کسان دیگری نیز مانند من وجود دارند. آنها نیز در بلاتکلیفی و ترس بسر میبرند و شاید هنوز به درستی راهی که رفتهاند اعتقاد دارند و یا در وحشت انتقام دیگران و شاید هم ترس از قانون قادر نیستند خود را قانع کنند تا در پناه قانون نجات یابند. به عنوان یک وظیفه ملی داوطلب شدم تا هم تجارب خودم را و راهی را که رفتهام و به نتایجی که رسیدهام برای هموطنانم و بخصوص برادران دانشجویم تشریح کنم و هم به آن عدهای که چون من سرگردانند راهی را که رفتهام نشان دهم.
من به همین دلیل حال اینجا هستم و با شما سخن میگویم. حالا که انگیزه خودم را از اجرای این برنامه شما توضیح دادم و آگاه شدید که من در چه زمینهای میخواهم صحبت کنم، اول اجازه بدهید خودم را معرفی کنم. شرح زندگی من و معرفی خود ممکن است کمی طولانی و مفصل به نظر برسد ولی چون به انحراف کشیده شدن من مقدار زیادی با شرایط زندگی و دوستان دوران تحصیلیام مربوط میشود، لذا ناگزیر از تشریح زندگی و خودم هستم. من یونس آرباتانی دانشجوی سال اول رشته ادبیات و زبان انگلیسی دانشگاه تهران و اهل تبریز هستم. ۲۱ سالهام و مذهب من شیعه اثنی عشری بوده است. یک سال است که برای ادامه تحصیل به تهران آمدهام و در این مدت در کوی دانشجویان دانشگاه تهران اقامت داشتهام. من بزرگترین فرزند خانوادهای هستم که از لحاظ مذهبی اعتقادات تقریباً تعصبآلود دارد و از نظر مالی وضع نیمه مرفه و درآمد ماهانه پدر و مادرم تقریباً جوابگوی زندگی ما بوده و هست. پدرم مدتی به کار آزاد مشغول بود و چون به علت بیماری نتوانست به حرفه خودش ادامه دهد، به استخدام در یکی از مؤسسات دولتی درآمد. تحصیلات او حدود سیکل اول متوسطه است. مادرم زنی خانهدار و مذهبی است که با خیاطی به میزان درآمد خانواده کمک میکرد ولی حالا با بهبود وضع درآمد پدرم او صرفاً خانهداری میکند. من در چنین خانوادهای متولد شدم. تا کلاس چهارم متوسطه زندگی من بطور معمولی میگذشت و در درسهایم شاگرد موفقی بودم و حادثه بخصوصی تا این زمان در زندگی من پیش نیامده بود.
در کلاس دهم به دختری که در همسایگی ما بود دل بستم. این علاقه اگر چه کودکانه بود ولی شدید و در عین حال صمیمانه مینمود. در کنار تحصیل و بازی فکر دختر و عشق، ذهنیات مرا تشکیل میداد. در کلاس پنجم با یکی از همکلاسیهایم دوستی صمیمانهای پیدا کردم و او برای اولین بار بعد از اینکه متوجه عشق من به دختر همسایه شد لبخند زد و گفت تو باید به جای عشق، کتاب بخوانی. من به کتابخوانی روی آوردم و مقداری کتابهای تاریخی و مذهبی خواندم. دو سال بعد دیپلم را گرفتم. دختر همسایه میخواست شوهر کند، من نمیتوانستم، چون شرایط مهیایی نداشتم. جدایی از او ضربه سختی بود. چندی بعد دو نفر از همکلاسیهایم که با هم خیلی صمیمی بودیم هنگام کوهنوردی بر اثر سقوط بهمن جان سپردند. ضربه دوم روحیه را بکلی در هم شکست و در اینجا بود که با داوری کودکانهای نسبت به وجود خدا و عدالت او تردید پیدا کردم و فکر میکردم که این ظلم خدا است که عزیزان مرا بدین ترتیب از من جدا کرده است.
در همان سال در کنکور ورودی دانشگاه شرکت کردم ولی موفق نشدم. یک سال بیکار بودم و نقطه شروع انحراف فکری من از همین جا بود. همان دوستی که در دوران دبیرستان به من توصیه میکرد کتاب بخوانم، به سراغم آمد و کتابهای تازه به من داد. مطالعه این کتابها تردیدهای مرا درباره عدم وجود خدا تقریباً از بین برد و احساس میکردم که از قید مذهب و پرستش خدا آسوده شدهام. سال بعد در رشته علوم تربیتی در دانشگاه تبریز قبول شدم. این رشته را دوست نداشتم لذا خیلی جدی درسهایم را مطالعه نمیکردم. آن دوست مرتب به من کتاب میداد و هر بار کتابهای تازهاش مرا بیشتر با واژه مارکسیسم آشنا میساخت. در دانشگاه به همه کاری بیشتر از درس خواندن رغبت داشتم و به همین جهت هر وقت فرصت مناسبی پیش میآمد که کلاس را تعطیل کنیم خوشحال میشدم. بارها کلاس درس ما به بهانههای مختلف با تحریک من و دیگران تعطیل شد. اگر استاد ۵ دقیقه دیر به کلاس میآمد یا مثلاً یک کلمه غلط در پلی کپی بود یا حتی به مناسبتی دانشجویان میخندیدند، همین مسایل کوچک و ساده بهانه خیلی خوبی برای بهم ریختن و تعطیل کلاس میشد. این کار به سایر کلاسها کشیده میشد و یکی دو بار ما توانستیم تمام دانشجویان را به اعتصاب و ترک کلاسها وادار نماییم.
در این هنگام که دوست من کتابهای کمونیستی را به من میداد مرا مهیاتر از همیشه دید. روزی قرار گذاشت تا مرا با فرد به قول خودش وارد و مطلعی آشنا کند. در روز ملاقات متوجه شدم که این فرد مطلع بهروز ارمغانی برادر همان دوستم میباشد. آن روز بهروز با حرفهایی که زد و توضیحاتی که راجع به متن کتابهایی را که خوانده بودم داد، شدیداً مرا مجذوب خودش کرد. سال تحصیلی رو به اتمام بود. ملاقات آن روز ما تحت شرایط بسیار احتیاط آمیزی در کوچه پس کوچههای شهر و در حوالی غروب انجام شد. بهروز در آن جلسه به من تأکید کرد که از این ملاقات با هیچکس صحبت نکنم و بعد که به او گفتم به جهت عدم علاقه به رشته تحصیلی در صدد هستم دوباره در کنکور شرکت کنم، مرا تشویق کرد که به تهران بروم. وضع خانوادگی من این امکان را به من میداد و تلقینات او سرانجام را بر آن داشت که به تهران مسافرت کنم. من بوسیله برادر بهروز ارمغانی به او اطلاع دادم که در تیر ماه در تهران خواهم بود و علیرغم نگرانی و ناراحتی خانوادهام و بخصوص مادرم، راهی تهران شدم. شرکت دوباره در کنکور قبولی در رشته ادبیات و زبان انگلیسی را در پی داشت. به تبریز رفتم و موضوع را با برادر بهروز ارمغانی در بین گذشته و از او خواستم که ترتیبی بدهد تا در تهران بهروز را ملاقات کنم. به تهران برگشتم و کلاسها شروع شد. مدتی نزدیک به یکماه موضوع بخصوصی پیش نیامد. یک روز بعد از ظهر جلوی دانشکده ادبیات دختر جوانی به من نزدیک شد و خودش را از دوستان بهروز ارمغانی معرفی کرد و در جملات کوتاهی از من خواست که بعد از تاریک شدن هوا او را در یکی از کوچههای خیابان شاه که با دانشگاه فاصله زیادی نداشت ملاقات کنم. این تماس و به دنبال آن ملاقات نقطه شروع کشانیده شدن من به گروه تروریستهای کمونیست بود.
آنچه که از این زمان به بعد بر من گذشته، امروز ضمن آنکه برای من یک کابوس جلوه میکند، در حقیقت رویدادهایی است که تأثیرات مثبت و منفی توأم در ذهن و همین طور زندگی من بر جای گذارده است. من تا آن شبی که با آن دختر جوان در کوچههای فرعی خیابان شاه ملاقات نکرده بودم، اگر چه میدانستم که کتابهایی که میخوانم کتابهای خوبی نیست و قانوناً خیلی از کارهایم جرم میباشد، معهذا اهمیت مخفیکاری و رازداری در فعالیتهای خودم را درک نکرده بودم، در ساعت مقرر من به محلی که قرار گذاشته بودیم رسیدم. تا حدودی مراقب اطراف خودم بودم و دختر موردنظر در محل نبود. مدتی آن جا پرسه زدم و وقتی از آمدن دختر مأیوس شدم تصمیم به مراجعت گرفتم. چند قدمی که از محل دور شده بودم مرد جوانی به من نزدیک شد و به من گفت آمدن تو به این محل و نگاه کردن زیاد از حد به اطراف غلط بوده و به همین دلیل با تو تماس نگرفتند. تو باید خیلی طبیعی میآمدی و اگر رفیق دختر نبود چند لحظه بعد میرفتی. فردا همین وقت در همین محل حاضر باش. فردای آن شب همین وضع تکرار شد و از دختر خبری نبود. باز هم اشکالات کار به من وسیله همان فرد یادآوری میشد و همین رفتار بیشتر مرا دچار وحشت میکرد. البته هنوز هدف از این ملاقات روشن نبود ولی من به اندازه کافی کنجکاو شده بودیم که شبهای دیگر نیز به آن جا مراجعه کنم. بعد از چهار بار که این قرار تکرار شد بالاخره آن دختر را دیدم. او به من گفت که تو در رابطه با یک گروه مخفی قرار گرفتهای و باید در این رابطه اصول زیادی را رعایت کنی و بعد از این مقدمه، مقدار زیادی مرا از قدرت و نیروهای انتظامی و امنیتی کشور ترساند و از آن جا پس از قدم زدن در کوچهها جزوهای به من داد که در آن راجع به مخفی کاری بحث مفصلی شده بود.
قرار بعدی ما هفته بعد در یک ایستگاه اتوبوس در خیابان سیمتری بود. دختر بدون اینکه حرف زیادی با من بزند تکه کاغذ تا شدهای را به من داد و گفت برابر دستوری که در این کاغذ نوشته شده عمل کن و منتظر باش تا با تو تماس بگیرند و اضافه کرد که خودش دیگر با من ملاقات نخواهد کرد. من پس از جدا شدن از او با کنجکاوی زیاد کاغذ را باز کردم. در این کاغذ نوشته شده بود که در دستشویی دانشکده و در جاهای خلوت دیگر شعارهایی در تأیید گروه تروریست بنویسم و ضمناً علیه مقامات مملکتی نیز شعارهایی را بر دیوار بنویسم. ضمناً طول موج و ساعت پخش برنامه دو رادیوی بیگانه در این کاغذ نوشته شده بود و من میباید در ساعتهای معینی این رادیوها را میگرفتم و گفتارهای آنها را مینوشتم. مدتی نزدیک به یک ماه من در هر فرصتی که به دست میآوردم شعارهایی را که گفته شده بود به در و دیوارها مینوشتم و مقدار زیادی گفتارهای رادیوها را که بیشتر بر ضد رژیم ایران و تبلیغ مسائل کمونیستی بود یادداشت کرده بودم.
یک روز در کتابخانه دانشکده همان جوانی که برای اولی بار او را در کوچههای خیابان شاه دیده بودم، نزد من آمد و گفت یادداشتهای رادیویی را امشب بعد از ساعت ۸ به ایستگاه اتوبوس چهارراه کاخ بیاور. من به همین ترتیب عمل کردم. در آن جا پس از مدت طولانی که از بهروز ارمغانی بیخبر بودم او را دیدم. با هم پیاده خیابان کاخ را به طرف جنوب طی کردیم. او یادداشتها را گرفت و مقداری کاغذ پلی کپی شده به من داد و قرار شد من این کاغذها را بعد از مطالعه بطوری که هیچکس متوجه نشود در دانشکده پخش کنم. آن شب دیگر بحثی نشد و بهروز ارمغانی ۱۵۰ تومان به من داد و گفت که علاوه بر اتاقی که در کوی دانشجویان دارم یک اطاق دیگر در یکی از خانههای منطقه سلسبیل اجاره کنم و در آنجا اسم خود را عوضی بگویم و خودم را کارگر تراشکار معرفی کنم و بعد قرار شد هفته بعد شب پنجشنبه با اتوبوس به شهسوار بروم و در جلوی شهرداری شهسوار در بین ساعت ۷ تا ۷ و نیم شب منتظر بمانم تا با من تماس بگیرند.
فردای آن روز من کاغذهای پلی کپی شده را به همان نحو که گفته بود پخش کردم و شبها هم به رادیو گوش میدادم و گفتارهای رادیو را یادداشت میکردم. چهار روز بعد پس از این که به خانههای متعددی مراجعه کرده بودم یک اتاق هم اجاره کردم و در تاریخی که قرار شده بود به شهسوار رفتم. در ساعت ۵/۷ یکی از همکلاسیهای سابقام را دیدم که در آنجا منتظر من است. او مرا با احتیاط فراوان در حالیکه توصیه میکرد به اطراف نگاه نکنم و آدرس محل را به خاطر نسپارم به خانهای برد. در آنجا بهروز ارمغانی و دو نفر دیگر که نمیشناختم حضور داشتند. در این خانه مقدمتاً طرز کار با اسلحه و پرتاب نارنجک به من یاد داده شد و بهروز گفت، تو حالا دیگر عضو گروه هستی و میباید از تمام قوانین و مقررات حاکم بر گروه اطاعت کنی و بعد ۳۰۰ تومان به من پول داد که با آن مقداری وسایل بخرم و به خانه سلسبیل بروم. او ضمناً یک بسته کتاب و جزوه به من داد که مطالعه کنم و در جلسه دیگری که بعد از یک ماه خواهد بود در این باره با من گفتگو کند. روز جمعه بعد از ظهر من از شهسوار به تهران برگشتم و برای خرید وسایلی که گفته بود اقدام کردم ولی چون مقدار پولی که به من داده بود کم بود، من مجبور شدم ۲۸۰ تومان از پول خرجی خودم را نیز روی آن بگذارم و مطالعه کتابها و جزوهها را شروع کردم. در این جزوهها و کتابها مقدمتاً راجع به نفی وجود خدا و اینکه دین و سیله اشتغال بیهوده فکر توده و به بند کشیدن بیشتر آنها است، بحث شده و مارکسیسم به عنوان بهترین مکتب تأمین سعادت ملتها معرفی شده بود. من با مطالعه این کتابها و نشریات و جزوهها متوجه شدم که خیلی از موارد آن با واقعیت تطبیق نمیکند. در جلسه بعد موضوع را با بهروز ارمغانی در میان گذاشتم و بحث مفصلی با من کرد و یادآور شد که چون هنوز معلومات من در این مورد کافی نیست، بنابراین باید بیشتر به گفتارهای رادیویی گوش بدهم و کتابهای بیشتری را بخوانم. در همان جلسه به من دستور داد که به کارخانجات مراجعه کنم و درباره وضع کارکنان هر کارخانه و سرمایه آن و اینکه چه امتیازاتی به کارگران داده میشود، تحقیق کنم. از فردای آن روز بیشتر اوقات من صرف پرسه زدن در اطراف کارخانهها میشد و هر پنج روز یک بار با رعایت احتیاطات شدید با هم ملاقات میکردیم. در یکی از روزها بهروز ارمغانی برای من توضیح داد که گروه توانسته با سازمانها و نیروهای مترقی خارجی تماس بگیرد و از آنها کمک مالی و تسلیحاتی دریافت نماید. او در همان جلسه ۶۰۰ دلار آمریکایی به من داد و گفت این پولها را به صرّافی ببرم و آن را به پول ایران تبدیل کنم.
قرار ما بعد از آخرین جلسه دیدار در یکی از کوچههای نزدیک پل جوادیه بود. ولی یک روز پیش از آنوقت که من از دانشگاه خارج میشدم، یک نفر به من نزدیک شد و گفت در ساعت ۶ بعد از ظهر در دروازه شمیران، خیابان فخرآباد جلوی مسجد منتظر باشم. من به آن محل رفتم و بهروز ارمغانی در حالیکه سوار موتورسیکلت بود آمد و گفت، برای عدهای از رفقا در تبریز خطری پیش آمده و تو باید فوراً به تبریزی بروی و با علامتهایی که روی بعضی نقاط میگذاری رفقا را از خطر آگاه کنی. او تأکید کرد که در این سفر بهیچوجه اجازه ملاقات با خانوادهات را نداری و ضمناً باید سعی کنی که بعد از تعطیلات عید بکلی رابطهات را با خانوادهات قطع کنی. او در توضیح این مطلب گفت که تو کارهایی کردهای که از نظر پلیس شناخته شده است و ممکن است تو تحت نظر باشی و اگر به خانوادهات مراجعه کنی تو را دستگیر خواهند کرد. بهروز ارمغانی در این جلسه شدیداً مرا از دستگیر شدن ترساند و روانه تبریز کرد. حرفهای آن روز بهروز ارمغانی شدیداً مرا به فکر فرو برده بود. من دیگر نباید با خانوادهام تماس بگیرم. علاقه عاطفی برای من خطرناک است. پلیس مرا شناخته و ممکن است دستگیرم کند. من باید تمام نظامات حاکم بر گروه را مراعات کنم. من عضو گروه مخفی هستم. من برای انقلاب مسلحانه آماده میشوم. اینها خلاصه حرفهای بهروز ارمغانی بود. روی جمله «علاقه عاطفی برای من خطرناک است و باید پیش از هر چیز علاقهام را نسبت به خانوادهام قطع کنم»، خیلی فکر کردم. چند بار این سئوال را از خودم کردم که اگر من به خانوادهام علاقه عاطفی نداشته باشم چطور میتوانم به مردم دیگر عاطفه داشته باشم؟ ولی به هر حال من باید ادامه میدادم. به این ترتیب بود که من برای اجرای مأموریتی که گفته شده بود به تبریز رفتم و با همه اشتیاقی که برای دیدن پدر و مادرم داشتم، چون دستور بود، با آنها ملاقات نکردم. کارم را انجام دادم و به تهران برگشتم. وضعیت به همین صورت ادامه داشت. دستور دادند اتاق خانه سلسبیل را تخلیه کنم و در منطقه نظامآباد اتاق دیگری بگیرم. در این موقع قرار بود یک نفر را که میگفتند زخمی شده، در آن خانه نگاهداری کنم که البته این کار انجام نشد.
پس از تعطیلات نوروز که چند روز آن را در تبریز گذرانده و فقط یک شب به خانه رفته بودم و بقیه را به اتفاق دو نفر دیگر در کوههای اطراف تبریز بسر برده بودیم، به تهران برگشتم. کم کم به من گفته شد که باید رابطهات را با خانواده قطع کنی و حاضر شوی که دانشگاه را هم رها کنی. من قبلاً گفتم که بهروز ارمغانی یک بار ۶۰۰ دلار آمریکایی داده بود که آن را به پول ایرانی تبدیل کنم، مدتی بعد از عید من وظیفه داشتم که پول آمریکایی را به پول ایرانی تبدیل کنم و به رابط خود تحویل دهم. در همین زمان موضوع درگیری مأمورین با رفقای گروه در تهران و رشت پیش آمد و ۲۱ نفر کشته شدند. در روزنامهها خواندم که بهروز ارمغانی کشته شده است. من در این زمان به نقطه نظرهای تردیدآمیزی رسیده بودم که ارمغانی نتوانسته بود مرا قانع کند. رابط دیگر هم نتوانست این کار را بکند، آنجا بود که فهمیدم دلارهایی که بوسیله من تبدیل میشد از لیبی دریافت شده. وقتی این موضع را با رابط جدیدم در میان گذاشتم او فقط جواب داد تو اجازه سئوال کردن نداری و بعلاوه ما با نهضتهای مترقی همکاری میکنیم و آنها هم به ما کمک میکنند. سئوالاتی که از مدتی پیش در ذهن من مطرح شده بود، روز بروز بیشتر میشد. برای چه باید از خانواده خود ببُریم و قطع رابطه کنیم؟ من که ناچارم تحصیلاتم را نیمه تمام بگذارم و به زندگی مخفی بپردازم در آینده چه ارزشی برای خودم و جامعه خواهم داشت؟ چرا باید دستورات خود را از رادیوهای بیگانه بگیریم؟ این رادیوهای بیگانه که از یک قدرت بزرگ جهانی که خود نیروی عظیم امپریالیستی است هدایت میشوند، آیا در نهایت نتیجه تلاشهای ما به سود آن قدرت بزرگ جهانی نخواهد بود؟ آیا ما به دلخوشی تلاش برای بهروزی جامعه خودمان در واقع راه را برای اجرای استراتژی دستیابی بیگانه به آبهای گرم خلیج فارس هموار نمیکنیم؟ آیا ما با آنهایی که خلیج فارس را خلیج عربی میخوانند همکاری میکنیم و کمک میگیریم چه تفاوتی داریم؟ آیا واقعاً ستون پنجم بیگانه نیستیم؟ آیا منی که با استعداد متوسط دو بار در کنکور قبول شدهام و همه شرایط برای تربیت و ساختن من فراهم شده برای آن ساخته شدهام که به وطنم خیانت کنم؟ آیا من و دوستانم که جنگ خانگی را میافروزیم در راه آرمانهای ملی قدم برداشتهایم؟ آیا ما که در جستجوی درمان دردهای اجتماعی خود نسخههای خارجیان را میپیچیم به اطراف خود نگاه کردهایم؟ آیا در پی آن بودهایم که امروز ایران را با ۱۰سال پیش آن مقایسه کنیم؟ آیا تئوریهایی که به ما تلقین شده با واقعیات جامعه مطابقت دارد؟ ثمره آخرین، به تباهی کشیدن این همه جوانان مملکت چیست؟ آیا ما که باد میکاریم طوفان درو نخواهیم کرد؟ اینها و صدها سئوال مشابه آن ذهن مرا اشغال کرده بود و اظهاراتی رفقای گروهی و نشریات متعدد و متنوعی که به من دادند نه تنها جوابی به این سئوالات نبود بلکه، حتی بسیاری از جزوهها و نشریات تردید مرا به درستی راهی که به آن کشیده شده بودم بیشتر میکرد و سرانجام ترجیح دادم که آلت دست و مجری هدفهای بیگانه و دشمنان ملت ایران نباشم.
من امروز نه موعظه میکنم و نه کسی را به راهی که انتخاب کردهام فرا میخوانم. من فقط به خانوادهها هشدار میدهم هوشیار و مراقب باشند که فرزندانشان را فریب ندهند و از دامان خانواده و راه خدمت گزاری به مملکت به مخفیگاههای تروریستی و راههای ضد ملی نکشانند. به آن گروه از کسانی که چون من اغفال شدهاند میگویم به خود آیند و از خود بپرسند آیا برای آنها نظیر سئوالاتی که برای من مطرح شده بود برای آنها مطرح نیست؟ اگر چنین است تردید بخود راه ندهند، درها برای رهایی باز است و مملکت به آنها نیاز دارد و برای پذیرفتن و بخشیدن آنها آغوش گشوده است. من از کسانی که به من فرصت دادند حرفهایم را بزنم صمیمانه متشکرم.
سئوال- شما عضو گروه مارکسیستهای اسلامی بودید؟
جواب- خیر، من عضو گروه تروریستهای کمونیست بودم. این گروه از همان اول خیال خودش را راحت کرده و با اسلام قطع رابطه کرده است. مارکسیستهای اسلامی عده دیگری بودند و بهتر است بگویم کمونیستهایی هستند که برای عوامفریبی از اسلام سوءاستفاده میکنند.
سئوال- بعد از اینکه مصمم شدید خود را معرفی کنید چه کردید؟
جواب- همانطور که ی گفتم قرار بود روز پانزدهم تیر برای برقراری تماس به تبریز بروم ولی بطور کلی به ادامه راه اعتقاد نداشتم و سرگردان بودم که چطور خودم را نجات بدهم. اعلامیه اداره دادرسی ارتش فرصت مغتنمی به من داد تا راه خودم را پیدا کنم. چند روزی البته تردید داشتم ولی بالاخره تصمیم خودم را گرفتم و تمام جزوهها و یادداشتها، شناسنامه جعلی و نارنجکی را که رابطینام به من داده بودند برداشتم و رفتم و خودم را معرفی کردم. برخورد مقامات قانونی با من غیر منتظر بود. آنها با ابراز مسرت زیاد و به ترتیبی که گویی یکی از افراد گمشده خانواده خود را یافتهاند، از من استقبال کردند. من نشستم و آن چه را بر من گذشته بود برای آنها شرح دادم و آنها از من پرسیدند برای من چه میتوانند بکنند و من از آنها خواهش کردم ترتیبی بدهند تا من ماجرای خود را برای همه مردم شرح بدهم و باشد تا سرگذشت من عبرتی باشد برای آنهایی که در معرض فریباند.
سئوال- شما که مدتی عضو گروه تروریست بودید آیا مأموریتهای تروریستی انجام ندادید؟
جواب- خیر، قرار بود در تابستان اگر شرایط فراهم باشد من را برای آموزش به خارج بفرستند و در این جا فقط به من مأموریتهای برقراری تماس، پخش اعلامیه و شعارنویسی واگذار شده بود و من دو بار منطقه تردد و وسیله آمد و شد یک نفر که گفته میشد قرار است او را ترور کنند، شناسایی کردم و گزارش کارم را به رابط خودم دادم.
سئوال- شما در این جا برای کارهای تروریستی چه آموزشی دیدید؟
جواب- مقداری اصول مخفی کاری، تیراندازی با اسلحه کمری، نارنجک شناسی و نحوه پرتاب آن، ساختن بمب ساعتی و بکار بردن آن آموزشهایی بود که در اینجا در تهران و شهسوار به من داده شد.
سئوال- شما برای تسلیم خود آیا با شخص بخصوصی مشورت کردید؟
جواب- خیر، این مسئله خود من بود و خودم باید آن را حل میکردم و بعلاوه، من برای کشیدن شدن به این راه با کسی مشورت نکرده بودم که حالا برای رها شدن از آن از کسی سئوال کنم.
سئوال- آیا پدر و مادر و بطور کلی خانواده شما از ماجرای شما مطلع هستند یا نه؟
جواب- من متأسفانه بر اثر دستورات رابط گروهی خود در این اواخر سعی کرده بودم رابطهام را با خانوادهام تقریباً قطع کنم و طبعاً آنها از آنچه بر من گذشته است بیخبرند. واقعیت این است که من نمیدانم بعد از این مدت با پدر و مادرم چطور روبرو شوم ولی یقین دارم همانطوری که قانون مرا بخشیده، پدرم هم مرا خواهد بخشید زیرا او که میبیند من اگر مدت کوتاهی راه خلافی رفتهام، بالاخره راه درست را انتخاب کردهام.
سئوال- آیا شما مطلب و اطلاع دیگری پیرامون وضعیت این گروه ندارید؟
جواب- میدانید که این گروه بطور کلی کار مخفی میکرد و من هم مدت خیلی زیادی نبود که وارد کارهای مخفی گروه شده بودم و لذا طبعاً نمیتوانستم اطلاعات خیلی زیادی داشته باشم. شرح زندگی و فعالیت من در گروه تروریستی همان بود که توضیح دادم و مطلب دیگری ندارم.