انوری (قصاید)/دوش از درم درآمد سرمست و بیقرار
' | انوری (قصاید) (دوش از درم درآمد سرمست و بیقرار) از انوری |
' |
دوش از درم درآمد سرمست و بیقرار همچون مه دو هفته و هر هفت کرده یار با زلف تابدار دلاویز پر شکن با چشم نیمخواب جهانسوز پرخمار جستم ز جای و پیش دوید و سلام کرد واوردمش چو تنگ شکر تنگ در کنار گفت از کجات پرسم و خود کی رسیدهای چونی بماندگی و چگونست حال و کار گفتم که حالم از غم تو بس تباه بود لیکن کنون ز شادی روی تو چون نگار تا همچون چنگ تو به کنارم نیامدی بودم چو زیر چنگ تو با نالههای زار بنشست و ماجرای فراق از نخست روز آغاز کرد و قصهی آن گوی و اشکبار میگفت و میگریست که آخر چو درگذشت بیتو ز حد طاقت من بار انتظار منت خدای را که به هم باز یک نفس دیدار بود بار دگرمان در این دیار القصه از سخن به سخن شد چو یک زمان گفتیم از این حدیث و گرفتیم اعتبار افتاد در معانی و تقطیع شاعری بر وزنهای مشکل و الفاظ مستعار گفتا اگرچه مست و خرابم سال کن رمزی دو زین نمط نه نهان بل به آشکار گفتم که چیست آنکه پس دور چرخ ازوست گر زیر دور چرخ یمین است یا یسار در بزم رشک برده برو شاخ در خزان در بذل شرم خورده از او ابر در بهار اصل وجود اوست که از بیخ فرع اوی دارد همان نظام که از هفت و از چهار گفتا که دست نایب سلطان شرق و غرب آن از جهان گزیده و دستور شهریار مودود احمد عصمی کز نفاذ امر دارد زمام گیتی در دست اختیار گفتم که چیست آن تن بیجان که در صبی بودی صباش دایه و مادرش جویبار زو موج فتنه ساکن و او روز و شب دوان زو ملک شاه فربه و او سال و مه نزار گه در مزاج حرف نهد نفس ناطقه گه در کنار نطق کند در شاهوار گفتا که کلک نایب دستور شرق و غرب آن لطف گاه بر و سیاست به روز بار مودود احمد عصمی کز مکان اوست بنیاد دین و قاعدهی دولت استوار گفتم قصیدهای اگرت امتحان کنم در مدح این خلاصهی مقصود روزگار طبعت بدان قیام تواند نمود گفت کمگوی قصه، خیز دوات و قلم بیار برخاستم دوات و قلم بردمش به پیش آن یار ناگزیر و رفیق سخنگزار برداشت کلک و کاغذ و فرفر فرونوشت بر فور این قصیدهی مطبوع آبدار ای روزگار دولت تو روز روزگار وی بر زمانه سایهی تو فضل کردگار قادر به حکم بر همهکس آسمان صفت فائض به جود بر همه خلق آفتابوار حزم تو دام و دانهی امروز دیده دی جود تو نقد و نسیهی امسال داده پار افلاک را به عز و جلال تو اهتزاز وایام را به جاه و جمال تو افتخار از آب تف هیبت تو برکشد دخان وز سنگ جذب همت تو برکشد بخار تا سد حزم تو نکشیدند در وجود عالم نیافت عافیت عام را حصار عقلی گه ذکا و سحابی گه سخا بحری گه کفایت و کوهی گه وقار هم عقل پیش نطق تو شخصی است بیروان هم نطق پیش کلک تو نقدیست کمعیار در ابر اگر ز دست تو یک خاصیت نهند دست تهی برون ندمد هرگز از چنار تا در ضمان رزق خلایق نشد کفت ترکیب معده را نه به پیوست پود و تار حکم تو همچو باد دهد خاک را مسیر علم تو همچو خاک دهد باد را قرار نی چرخ را به سرعت امر تو رهنورد نه وهم را به پایهی قدر تو رهگذار از خاک زور بازوی امرت برد شکیب وز آب نعل مرکب عزمت کند غبار آنجا که یک پیاده فرو کرد عزم تو ملکی توان گرفت به نیروی یک سوار مهر تو دوستان را در دل شکفته گل کین تو دشمنان را در جهان شکسته خار چون مور هرکه با کمر طاعت تو نیست بیرون کشد قضای بد از پوستش چو مار هم غور احتیاط ترا دهر در جوال هم اوج بارگاه ترا چرخ در جوار چندین سوابق از پی کام تو آفرید از تر و خشک عالم خاک آفریدگار ورنه چو ذات کامل تو کل عالمست کردی بر آفرینش ذات تو اختصار تا نیست اختران را آسایش از مسیر تا نیست آسمان را آرامش از مدار بادا مسیر امر تو چون چرخ بیفتور بادا مدار عمر تو چون دور بیشمار هم فتنه را به دست شکوه تو گوشمال هم چرخ را ز نعل سمند تو گوشوار تو بر سریر رفعت و اعدا چو خاک پست تو در مقام عزت و حاسد چو خاک خوار