انوری (قصاید)/خوشا نواحی بغداد جای فضل و هنر
' | انوری (قصاید) (خوشا نواحی بغداد جای فضل و هنر) از انوری |
' |
خوشا نواحی بغداد جای فضل و هنر کسی نشان ندهد در جهان چنان کشور سواد او به مثل چون پرند مینا رنگ هوای او به صفت چون نسیم جانپرور به خاصیت همه سنگش عقیق للبار به منفعت همه خاکش عبیر غالیهبر صبا سرشته به خاکش طراوت طوبی هوا نهفته در آبش حلاوت کوثر کنار دجله ز خوبان سیمتن خلخ میان رحبه ز ترکان ماهرخ کشمر هزار زورق خورشید شکل بر سر آب بر آن صفت که پراکنده بر سپهر شرر به وقت آنکه به برج شرف رسد خورشید به گاه آنکه به صحرا کشد صبا لشکر دهان لاله کند ابر معدن لل کنار سبزه کند باد مسکن عنبر به شبه باغ شود آسمان به وقت غروب به شکل چرخ شود بوستان به وقت سحر به وقت شام همی این بدان سپارد گل به گاه بام همی آن بدین دهد اختر به رنگ عارض خوبان خلخی در باغ میان سبزه درفشان شود گل احمر شکفته نرگس بویا به طرف لالهستان چنانکه در قدح گوهرین می اصفر ستاک لاله فروزان بدان صفت که بود زمشک و غالیه آکنده بسدین مجمر نوای بلبل و طوطی خروش عکه و سار همی کند خجل الحانهای خنیاگر بدین لطافت جایی من از برای امید به فال نیک گزیدم سفر به جای حضر نماز شام ز صحن فلک نمود مرا عروص چرخ که بنهفت روی در خاور بدان صفت که شود غرقه کشتی زرین به طرف دریا چون بگسلد ازو لنگر به گرد گنبد خضرا چنان نمود شفق که گرد خیمهی مینا کشیده شوشهی زر ستارگان همه چو لعبتان سیماندام به سوک مهر برافکنده نیلگون معجر بنات نعش همی گشت گرد قطب چنان که گرد حقهی فیروه گوهرین زیور بر آن مثال همی تافت راه کاهکشان که در بنفشهستان برکشیده صف عبهر ز تیغ کوه بتابید نیم شب پروین چنان که در قدح لاجورد هفت درر سپهر گفتی نقاش نقش مانی گشت که هر زمان بنگارد هزار گونه صور ز برج جدی بتابید پیکر کیوان به شکل شمع فروزنده در میان شمر همی نمود درفشنده مشتری در حوت چنان که دیدهی خوبان ز عنبرین چادر ز طرف میزان میتافت صورت مریخ بدان صفت که می لعل رنگ در ساغر چنان که عاشق ومعشوق در نقاب گمان بتافت تیر درافشان و زهرهی ازهر به رسم لعبتبازان سپهر آینه رنگ زمان زمان بنمودی عجایب دیگر فلک به لعبت مشغول و من به توشهی راه جهان به بازی مشغول و من به عزم سفر درین هوس که خرامان نگار من برسید بدان صفت که برآید ز کوه پیکر خور فرو گسسته به عناب عنبرین سنبل فرو شکسته به خوشاب بسدین شکر همی گرفت به لل عقیق در یاقوت همی نهفت به فندق بنفشه در مرمر ز عکس نرگس او مینمود بر زلفش چنان که ریخته بر سبزه دانهای گهر ز بس که بر رخ خورشید زد دو دست به خشم گلش چو شاخ سمن گشت و برگ نیلوفر به طعنه گفت که عهد و وفای عاشق بین به طیره گفت که مهر و هوای دوست نگر نبود هیچ گمانی مرا که دشمنوار بدین مثال ببندی به هجر دوست کمر مجوی هجر من و شاخ خرمی مشکن متاب رخ ز من و جان خوشدلی مشکر به جای ملحم چینی منه هوا بالین به جای اطلس رومی مکن زمین بستر خدای گفت حضر هست بر مثال بهشت رسول گفت سفر هست بر مثال سقر کجا شوی تو که بیروی من نیابی خواب کجا روی تو که بیروی من نبینی خور در این دیار به حکمت نیابمت همتا درین سواد به دانش نبینمت همبر کمینه چاکر علمت هزار افلاطون کهینه بندهی فضلت هزار اسکندر ز شکلهای تو عاجز روان بطلمیوس ز حکمهای تو قاصر روان بومعشر تو آنکسی که ز فضل تو فاضلان عراق به خاک پای تو روشن همی کنند بصر جواب دادم کای ماهروی غالیهموی به آب دیده مزن بر دل رهی آذر قرار گیر و ز سامان روزگار مگرد صبور باش و ز فرمان ایزدی مگذر هوا نکرد تن من بدین فراغ و وداع رضا نداد دل من بدین قضا و قدر ولیک حکم چنین کرد کردگار جهان ز حکم او نتوان یافت هیچگونه مفر به صبر باد فلک در حضر ترا ناصر به عون باد ملک در سفر مرا یاور وداع کرد بدینگونه چون برفت جهان به سیم خام بیندود گنبد اخضر به شکل عارض گلرنگ او همی تابید فروغ خسرو سیارگان به مشرق در غلاموار چو هنگام کوچ قافله بود سوار گشتم بر کرهی هیون پیکر پلنگ هیات و قشقاو دم گوزن سرین عقاب طلعت عنقا شکوه طوطی پر قوی قوائم و باریک دم فراخ کفل دراز گردن و کوتاه سم میان لاغر به وقت جلوهگری چون تذرو خوشرفتار به گاه راهبری چون کلاغ حیلتگر به گاه کینه هوا در دو پای او مدغم به وقت حمله صبا در دو دست او مضمر خروش دد بشنیدی ز روم در کابل خیال موی بدیدی ز هند در ششتر بدین نوند رسیدم در آن دیار و زمن به گوش حضرت شاه جهان رسید خبر مرا به حضرت عالی تقربی فرمود به نام شاه بپرداختم یکی دفتر هزار فصل درو لفظها همه دلکش هزار عقد درو نکتها همه دلبر بدان امید که شاه جهان شرف دهدم شوم به دولت او نیکبخت و نیکاختر به هر دو سال بسازم ز علم تصنیفی برای دولت منصور خسرو صفدر برین مثال بود یاد تازه در عقبی برین نهاد بود نام زنده تا محشر بماند نام سکندر هزار و پانصد سال مصنفات ارسطو به نام اسکندر جهان نخواست مرا بخت شاعری فرمود که هیچ عقل نمیکرد احتمال ایدر ز بحر خاطر من صد طویله در برسید به مدح شاه جهان چون شدم سخنگستر بدین فصاحت شعری که چشم دارد کور بدین عبارت نظمی که گوش دارد کر بدان خدای که در صنع خویش بیآلت بیافرید بدین گونه چرخ پهناور به نور علم که دانا بدو گرفت شرف به ذات حلم که مردم بدو گرفت خطر به فیض عقل مجرد که اوست منبع خیر به لطف نفس مفارق که اوست مدفع شر به نفس ناطقه کو راست پیل گردن نه به روح عاقله کوراست شیر فرمانبر به انتهای وجودات اولین ترکیب به ابتدای مقولات آخرین جوهر به هول جنبش محشر به حق مصحف مجد به ذات ایزد بیچون به جان پیغمبر به اعتقاد ابوبکر و صولت فاروق به ترسکاری عثمان و حکمت حیدر به زور رستم دستان و عدل نوشروان به جاه خسرو ساسان و ماتم نوذر به خاک پای جهان شهریار قطبالدین که هست مفخر سوگند نامها یکسر در این دیار ندانم کسی که وقت سخن به جای خصم مناظر نشنیدم همبر ز فضل خویش در این فصل هرچه میرانم هر آنکسی که ندارد همی مرا باور اگر چنان که درستی و راستی نکند خدای بادبه محشر میان ما داور هزار سال بقا باد شاه عالم را که هست گردش گردون ملک را محور پریر وقت سحر چون نسیم باد شمال همی رساند به ارواح بوی عنبر تر سرم ز خواب گران شد به من نمود هوس خیال آن بت شمشاد قد نسرین بر به لطف گفت که عمرت چگونه میگذرد نبود گوش دلت را نصیحت کهتر نگفتمت که مکن بد بجای وصلت من که هرکسی که کند بد بدی برد کیفر جواب دادم کای ماهروی سرد مگوی که کار من شودی هرچه زود نیکوتر ولیک شاه به فتح بلاد مشغولست نمیکند به پرستندگان خویش نظر به مهر گفت که چون نیستت به کام جهان در این هوس منشین روزگار خویش مبر به یک قصیدهی غرا بخواه دستوری ز بارگاه خداوند تاج و زینت و فر به شرم گفتم طبعم نمیدهد یاری ز گفتهی تو اگر مدحتی بود در خور به نام دولت مودود شاه بن زنگی بیار و مردمی و دوستی بجای آور به مدح شاه بخواند این قصیدهی غرا ز نظم خویشتن آن رشک لعبت آزر زهی بقای تو دوران ملک را مفخر خهی لقای تو بستان عدل را زیور به بارگاه تو حاجب هزار چون خاقان به بزمگاه تو چاکر هزار چون قیصر ز امن داشته عزم تو پیش خوف سنان ز عدل ساخته حزم تو پیش ظلم سپر زبان تیغ تو پیوسته در دهان عدو سنان رمح تو همواره در دل کافر به احتشام تو بنیاد جود آبادان به احترام تو آثار بخل زیر و زبر کشیده رخت تو خورشید بر نطاق حمل نهاده تخت تو افضال بر بساط قمر ز وصف حلم تو باشد بیان من قاصر ز نعت عدل تو گردد زبان من مضطر ز ناچخ تو شود گاه خشم شیر نهان ز خنجر تو کند وقت کینه ببر حذر شرف به لطف همی پرورد ترا در ملک هنر به ناز همی پرورد ترا در بر دو شاهزاده که هستند از این درخت سخا مبارک و هنری کامران و نامآور گزیده سیفالدین اختیار ملک و شرف ستوده عزالدین آن افتخار عدل و هنر اسیر ناچخ این گشته ژنده پیلی مست مطیع خنجر آن گشته شرزه شیری نر سزد ز پیکر خورشید چتر آنرا طوق رسد ز شهپر سیمرغ تیر این را پر سخای این شده ایام عدل را قانون عطای آن شده فرزند جود را مادر رفیع همت این کرده با ستاره قران بدیع دولت آن گشته در زمانه سمر مثال ملکت این فخر ملکت سلجوق نشان دولت آن تاج دولت سنجر کمال یافت به دوران ملک این دیهیم شرف گرفت به اقبال عدل آن افسر به وقت کینه قضا در غلاف این ناچخ به گاه حمله قدر در نیام آن خنجر همیشه در شرف ملک شادمان بادند غلاموار کمر بسته پیش تخت پدر خدایگانا امید داشت بنده همی که در ثنای تو بر سروران شود سرور به بارگاه تو هر روز پیشتر گردد کنون به رسم رسن تاب میشود پستر ز دخل نیست منالی و خرج او بیحد ز نفع نیست نشانی و وام او بیمر اگر چنانکه دهد شهریار دستوری غلاموار دهد بوسه آستانهی در به سوی خانه گراید زبان شکر و ثنا به باد ملک خداوند کرده دایمتر