نظامی (اقبال نامه)/مغنی مدار از غنا دست باز
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (اقبال نامه) (مغنی مدار از غنا دست باز) از نظامی |
' |
مغنی مدار از غنا دست باز | که این کار بی ساز ناید بساز | |
کسی را که این ساز یاری کند | طرب بادلش سازگاری کند | |
خوشا نزهت باغ در نوبهار | جوان گشته هم روز و هم روزگار | |
بنفشه طلایه کنان گرد باغ | همان نرگس آورده بر کف چراغ | |
ز خون مغز مرغان به جوش آمده | دل از جوش خون در خروش آمده | |
شکم کرده پر زیر شمشاد و سرو | خروس صراحی ز خون تذرو | |
به رقص آمده آهوان یکسره | زدشت آمد آواز آهو بره | |
بساط گل افکنده برطرف جوی | به رامشگری بلبلان نغز گوی | |
نسیم گل و نالهی فاخته | چو یاران محرم بهم ساخته | |
چه خوشتر در این فصل ز آواز رود | وزآن آب گل کز گل آید فرود | |
سرآیندهی ترک با چشم تنگ | فروهشته گیسو به گیسوی چنگ | |
بسی ساز ابریشم از ناز او | دریده بر ابریشم ساز او | |
سخنهای برسخته بر بانگ ساز | تو گوئی و او گوید از چنگ باز | |
ازو بوسه وز تو غزالهای تر | یکی چون طبرزد یکی چون شکر | |
به بوسه غزلهایتر میدهی | طبرزد ستانی شکر میدهی | |
دلم باز طوطی نهاد آمدست | که هندوستانش به یاد آمدست | |
چو کوه از ریاحین کفل گرد کرد | برآمیخت شنگرف با لاجورد | |
گیاخواره را گل ز گردن گذشت | نفیر گوزن آمد از کوه و دشت | |
گلتر برون آمد از خار خشک | بنفشه برآمیخت عنبر به مشک | |
به عنبر خری نرگس خوابناک | چو کافور ترسر برون زد ز خاک | |
به فصلی چنان شاه ایران و روم | زویرانی آمد به آباد بوم | |
دگرباره بر مرز هندوستان | گذر کرد چون باد بر بوستان | |
وز آنجا به مشرق علم برفراخت | یکی ماه بردشت و بر کوه تاخت | |
از آن راه چون دوزخ تافته | کزو پشت ماهی تبش یافته | |
درآمد به آن شهر مینو سرشت | که ترکانش خوانند لنگر بهشت | |
بهاری درو دید چون نوبهار | پرستش گهی نام او قندهار | |
عروسان بت روی در وی بسی | پرستندهی بت شده هر کسی | |
در آن خانه از زر بتی ساخته | بر او خانه گنج پرداخته | |
سرو تاج آن پیکر دلربای | برآورده تا طاق گنبد سرای | |
دو گوهر به چشم اندرون دوخته | چو روشن دو شمع برافروخته | |
فروزنده در صحن آن تازه باغ | ز بس شبچراغی به شب چون چراغ | |
بفرمود شه تا برآرند گرد | ز تمثال آن پیکر سالخورد | |
زر و گوهرش برگشایند زود | که با بت زیان بود و با خلق سود | |
سخنگو یکی لعبت از کنج کاخ | سوی شاه شد کرده ابرو فراخ | |
به گیسو غبار از ره شاه رفت | بسی آفرین کرد بر شاه و گفت | |
که شاه جهان داور دادگر | که از خاور اوراست تا باختر | |
به زر و به گوهر ندارد نیاز | که گیتی فروزست و گردن فراز | |
دگر کین بت از گفتهی راستان | فریبنده دارد یکی داستان | |
اگر شاه فرمان دهد در سخن | فرو گویم آن داستان کهن | |
جهاندار فرمود کان دل نواز | گشاید در درج یاقوت باز | |
دگر ره پری پیکر مشک خال | گشاد از لب چشمه آب زلال | |
دعا گفت و گفت این فروزنده کاخ | که زرین درختست و پیروزه شاخ | |
از آن پیش کایین بتخانه داشت | یکی گنبد نیم ویرانه داشت | |
دو مرغ آمدند از بیابان نخست | گرفته دو گوهر به منقار چست | |
نشستند بر گنبد این سرای | ز فیروزی و فرخی چون همای | |
همه شهر مانده در ایشان شگفت | که چون شاید آن مرغکان را گرفت | |
برین چون برآمد زمانی دراز | فکندند گوهر پریدند باز | |
بزرگان که این مملکت داشتند | بر آن گوهر اندیشه بگماشتند | |
طمع بردل هر کسی کرد راه | که بر گوهر او را بود دستگاه | |
پدید آمد اندر میان داوری | خرد کردشان عاقبت یاوری | |
بر آن رفت میثاق آن انجمن | که از بهر بتخانهی خویشتن | |
بتی ساختند آن همه زر در او | بجای دو چشم آن دو گوهر در او | |
دری کان ره آورد مرغ هواست | گرش آسمان برنگیرد رواست | |
ز خورشید گیرد همه دیده نور | ز ما کی کند دیده خورشید دور | |
چراغی که کوران بدان خرمند | در او روشنان باد کمتر دمند | |
مکن بیوهای چند را گرم داغ | شب بیوگان را مکن بی چراغ | |
بت خوش زبان چون سخن یاد کرد | یت بی زبان را شه آزاد کرد | |
نبشت از بر پیکر آن نگار | که با داغ اسکندرست این شکار | |
چو دید آن پری رخ که دارای دهر | بر آن قهرمانان نیاورد قهر | |
یکی گنج پوشیده دادش نشان | کزو خیزه شد چشم گوهر کشان | |
شه آن گنج آکنده را برگشاد | نگه داشت برخی و برخی بداد | |
دگر ره ز مینوی روحانیان | درآورد سر با بیابانیان | |
بسی راند بر شوره و سنگلاخ | گهی منزلش تنگ و گاهی فراخ | |
بهر بقعهای کادمی زاد دید | به ایشان سخن گفت و زیشان شنید | |
ز یزدان پرستی خبر دادشان | ز دین توتیای نظر دادشان | |
ز پرگار مشرق زمین بر زمین | دگر ره درآمد به پرگار چین | |
چو خاقان خبر یافت از کار او | برآراست نزلی سزاوار او | |
به درگاه شاه آمد آراسته | جهان پرشد از گنج و از خواسته | |
دگر ره زمین بوس شه تازه کرد | شهش حشمتی بیش از اندازه کرد | |
چو ز آمیزش این خم لاجورد | کبودی درآمد به دیبای زرد | |
نشستند کشور خدایان بهم | سخن شد زهر کشوری بیش و کم | |
پس آنگه شد روزگاری دراز | همه عهدها تازه کردند باز | |
پذیرفت خاقان ازو دین او | درآموخت آیات و آیین او | |
دگر روز چون مهر بر مهر بست | قراخان هندو شد آتش پرست | |
سکندر به خاقان اشارت نمود | کزین مرحله کوچ سازیم زود | |
مرا گفت اگر چند جائیست گرم | به دریا نشستن هوائیست نرم | |
بدان تا چو آهنگ دریا کنم | در او نیک و بد را تماشا کنم | |
شگفتی که باشد به دریای ژرف | ببینم نمودارهای شگرف | |
به شرطی که باشی تو همراه من | برافروزی از خود گذرگاه من | |
پذیرفت خاقان که دارم سپاس | گرایم سوی راه باره شناس | |
بدان ختم شد هر دو را گفتگوی | که قاصد کند راه را جستجوی | |
به نیک اختری روزی از بامداد | که شب روز را تاج بر سر نهاد | |
چنان رای زد تاجدار جهان | که پوید سوی راه با همراهان | |
تنی ده هزار از سپه برگزید | کزو هر یکی شاه شهری سزید | |
بنه نیز چندانکه خوار آمدش | به مقدار حاجت به کار آمدش | |
دگر مابقی را ز گنج و سپاه | یله کرد و بگذشت از آن کوچگاه | |
همان خان خانان به خدمتگری | جریده به همراهی و رهبری | |
به اندازه او نیز برداشت برگ | سلاحی که باید ز شمشیر و ترگ | |
سپه نیز با او تنی ده هزار | خردمند و مردانه و مرد کار | |
عزیمت سوی مشرق انگیختند | همه ره زر مغربی ریختند | |
به عرض جنوبی نمودند میل | شکارافکنان هر سوئی خیل خیل | |
چهل روز رفتند از اینگونه راه | نبردند پهلو به آرامگاه | |
چو نزدیک آب کبود آمدند | به پایین دریا فرود آمدند | |
بر آن فرضه گاه انجمن ساختند | علمها به انجم برافراختند | |
حکایت چنان رفت از آن آب ژرف | که دریا کناریست اینجا شگرف | |
عروسان آبی چو خورشید و ماه | همه شب برآیند از آن فرضه گاه | |
براین ساحل آرام سازی کنند | غناها سرایند و بازی کنند | |
کسی کو به گوش آورد سازشان | شود بیهش از لطف آوازشان | |
درین بحر بیتی سرایند و بس | که در هیچ بحری نگفتست کس | |
همه شب بدینسان درین کنج کوه | طرب میکنند آن گرامی گروه | |
چو بر نافهی صبح بو میبرند | به آب سیه سر فرو میبرند | |
جهاندار فرمود تا یکدو میل | کند لشگر از طرف دریا رحیل | |
چو شب نافه مشک را سرگشاد | ستاره در گنج گوهر گشاد | |
ملک خواند ملاح را یک تنه | روان گشت بی لشگر و بی بنه | |
بر آن فرضه گه خیمهای زد ز دور | که گوهر ز دریا برآورد نور | |
در آن لعبتان دید کز موج آب | علم بر کشیدند چون آفتاب | |
پراکنده گیسو براندام خویش | زده مشک بر نقرهی خام خویش | |
سرائیده هر یک دگرگون سرود | سرودی نو آیینتر از صد درود | |
چو آن لحن شیرین به گوش آمدش | جگر گرم شد خون به جوش آمدش | |
بر آن لحن و آواز لختی گریست | دیگر باره خندید کان گریه چیست | |
شگفتی بود لحن آن زیر و بم | که آن خنده و گریه آرد بهم | |
ملک را چو شد حال ایشان درست | دگر باره شد باز جای نخست | |
چودیبای چین بر فک زد طراز | شد از صوف روزی جهان بی نیاز | |
به استاد کشتی چنین گفت شاه | که کشتی در افکن بدین موجگاه | |
در این آب شوریده خواهم نشست | که رازی خدا را در این پرده هست | |
خطرناکی کار دانستهام | شدن دور ازو کم توانستهام | |
اگر پرسی از عقل آموزگار | به کاری دواند مرا روزگار | |
نگهبان کشتی پذیرنده گشت | درآورد کشتی به دریا زدشت | |
شه کاردان گشت کشتی گرای | فروماند خاقان چین را به جای | |
نمودش که تا نایم اینجا فراز | نباید که گردی تو زین جای باز | |
ندانم درین راه کمبودگی | هلاکم دواند به آسودگی | |
گرآیم ترا خود شوم حق گزار | وگرنه تو دانی و ترتیب کار | |
چو گفت این سخن دیده چون رود کرد | کسی را که بگذاشت بدورد کرد | |
درافکند کشتی به دریای چین | که دیدست دریای کشتی نشین | |
از آن همرهان به کار آمده | ببرد آنچه بود اختیار آمده | |
ز چندان حکیمان عیسی نفس | بلیناس فرزانه را برد و بس | |
سوی ژرفی آمد ز دریا کنار | به دریای مطلق درافکند بار | |
جهان در جهان راند بر آب شور | جهان میدواندش زهی دست زور | |
چو یک چند کشتی روان شد درآب | پدید آمد ان میل دریا شتاب | |
که سوی محیط آب جنبش نمود | همان ز آمدن بازگشتش نبود | |
نواحی شناسان آب آزمای | هراسنده گشتند از آن ژرف جای | |
زرهنامه چون بازجستند راز | سوی باز پس گشتن آمد نیاز | |
جزیره یکی گشت پیدا ز دور | درفشنده مانند یک پاره نور | |
گرفتند لختی در آنجا قرار | زمیل محیطی همه ترسگار | |
ز پیران کشتی یکی کاردان | چنین گفت با شاه بسیار دان | |
که این مرحله منزلی مشکلست | به رهنامهها در پسین منزلت | |
دلیری مکن کاب این ژرف جای | بسوی محیطست جنبش نمای | |
اگر منزلی رخت از آنسو بریم | از آن سوی منزل دگر نگذریم | |
سکندر چو زین حالت آگاه گشت | کزان میلگه پیش نتوان گذشت | |
طلسمی بفرمود پرداختن | اشارت کنان دستش افراختن | |
کزین پیشتر خلق را راه نیست | از آنسوی دریا کس آگاه نیست | |
چو زینسان طلسمی مسین ریختند | ز رکن جزیره برانگیختند | |
که هر کشتیی کارد آنجا شتاب | طلسمش نماید اشاره به آب | |
کز اینجای برنگذرد راه کس | ره آدمی تا بداینجاست بس | |
به تعلیم او کاردانان راز | دگر باره ز آن راه گشتند باز | |
چو خسرو طلسمی بدانگونه ساخت | در آن تعبیه راز یزدان شناخت | |
به فرزانه این همه رنجبرد | طفیل چنین شغل باید شمرد | |
بدان تا طلسمی مهیا کنند | مرابین که چون خضر دریا کنند | |
به فرمان کشتی کش چاره ساز | جهانجوی از آن میلگه گشت باز | |
ز دریا چو ده روزه بگذاشتند | غلط بود منزل خبر داشتند | |
پدید آمد از دور کوهی بلند | ز گرداب در کنج آن کوه بند | |
در آن بند اگر کشتیی تاختی | درو سالها دایره ساختی | |
برون نامدی تا نگشتی خراب | نرستی کسی زنده ز آن بند آب | |
چو استاد کشتی بدان خط رسید | به پرگار کشتی خط اندر کشید | |
فرو برد لنگر به پائین کوه | برون رفت و با او برون شد گروه | |
به بالای آن بندگاه ایستاد | ز پیوند و فرزند میکرد یاد | |
جهاندار گفتش چه بد یافتی | که روی از جهان پاک برتافتی | |
خبر داد شه را شناسای کار | از آن بند دریای ناسازگار | |
که هر کشتیی کو بدینجا رسید | ازین بندگه رستگاری ندید | |
خردمند خواند ورا کام شیر | که چون کام شیرست بر خون دلیر | |
نه بس بود ما را خطرهای آب | قضای دگر کرد بر ما شتاب | |
به بیماری اندر تب آمد پدید | رخ ریش را آبله بردمید | |
اگر راه پیشین خطرناک بود | که از رفتن آینده را باک بود | |
کنون در خطرگاه جان آمدیم | ز باران سوی ناودان آمدیم | |
همان چاره باشد کزین تیغ کوه | به خشگی برون جان برند این گروه | |
به قیصور میگردد این راه باز | وز آنجا به چین هست راهی دراز | |
ز دریا بهست آن ره دور دست | که دوری و دیریش را چاره هست | |
مثل زد سکندر در آن کوهسار | که دیر و درست آی و انده مدار | |
ز فرزانه کاردان بازجست | که رایی در اندیشه داری درست؟ | |
که آن رای پیروز یاری دهد | به کشتی ره رستگاری دهد | |
پذیرفت فرزانه که اقبال شاه | کند رهنمونی مرا سوی راه | |
اگر سازد اینجا شهنشه درنگ | طلسمی برارم ازین روی سنگ | |
کنم گنبدی زو برانگیزمش | یکی طبل در گردن آویزمش | |
کسی کو در آن گنبد آرد قرار | بر آن طبل زخمی زند استوار | |
به ژرفی رسد کشتی از بندگاه | به آیین پیشین درافتد به راه | |
غریب آمد این شعبده شاه را | که فرزانه چون سازد این راه را | |
به فرزانه فرمود تا آنچه گفت | بجای آورد آشکار و نهفت | |
ز بایستنیهای او هر چه خواست | همه آلت کار او کرد راست | |
به استاد کاری خداوند هوش | در آن بازی سخت شد سخت کوش | |
یکی گنبد افراخت از خاره سنگ | پذیرای او شد به افسون و رنگ | |
طلسمی مسین در وی انگیخته | به گردن درش طبلی آویخته | |
به شه گفت چون گنبد افراختم | طلسمی و طبلی چنین ساختم | |
در انداز کشتی بدان بند آب | بزن طبل تا چون نماید شتاب | |
شه آن کاردان را که کشتی رهاند | بفرمود تا کشتی آنجا رساند | |
چو کشتی در آن بندگاه اوفتاد | ز دیوانگی گشت چون دیو باد | |
شه آمد سوی گنبد سنگ بست | به طبل آزمائی دوالی به دست | |
بزد طبل و بانگی ز طبل رحیل | برآمد چو بانگ پر جبرئیل | |
برون جست کشتی ز گرداب تنگ | در آن جای گردش نماندش درنگ | |
شه از مهر آن کار سر دوخته | چو مهر بهاری شد افروخته | |
ز شادی به فرزانه چاره سنج | بسی تحفها داد از مال و گنج | |
دگرگونه در دفتر آرد دبیر | ز رهنامهی ره شناسان پیر | |
که آن کام شیر از حد بابلست | سخن چون دو قولی بود مشکلست | |
ز یک بحر چون نیست بیرون دو رود | همانا که مشکل نباشد سرود | |
ز دانا پژوهیدم این راز را | کز آن طبل پیدا کن آواز را | |
خبر داد دانای هیت شناس | به اندازهی آن که بودش قیاس | |
که چون کشتی افتد در آن کنج کوه | یکی ماهی آید زبانی شکوه | |
زند دایره گرد کشتی درآب | پس او کند تیز کشتی شتاب | |
بدان تا چو کشتی بدرد زهم | بلا دیدگان را کشد در شکم | |
چو آن طبل رویین گرگینه چرم | به ماهی رساند یک آواز نرم | |
هراسان شود ماهی از بانگ تیز | سوی ژرف دریا نماید گریز | |
روان گردد آب از برو یال او | کند میل کشتی به دنبال او | |
بدین فن رهد کشتی از تنگنای | نداند دگر راز را جز خدای | |
شه از بازی آن طلسم شگرف | گراینده شد سوی دریای ژرف | |
بران کوه دیگر نبودش درنگ | سوی فرضه گه شد ز بالای سنگ | |
چو هندوی شب زین رواق کبود | رسن بست بر فرضه هفت رود | |
برآن فرضه بی آنکه اندیشه کرد | رسن بازی هندوان پیشه کرد | |
در این غم که بر طبل کشتی گرای | که زخمی زند کو نماند بجای | |
چنین کرد لطف خدا یاوری | که حاجت نبودش بدان داوری | |
کسی کو کند داروی چشم ساز | به داروی چشمش نباشد نیاز | |
بسی تب زده قرص کافور کرد | نخورده شد آن تب چو کافور سرد | |
دوا کردن از بهر درد کسان | به سازنده باشد سلامت رسان | |
شتابنده ملاح چالاک چنگ | به کشتی در آمد چو پویان نهنگ | |
شکنجه گشاد از ره بادبان | ستون را قوی کرد کام و زبان | |
برافراخت افزار کشتی بساز | بدان ره که بود آمده گشت باز | |
روان کرد کشتی به آب سیاه | به کم مدت آمد سوی فرضه گاه | |
خلایق ز کشتی برون آمدند | ز شادی رها کن که چون آمدند | |
چو اسکندر آمد ز دریا به دشت | گذشته بسر بربسی برگذشت | |
برآسود بر خاک از آن ترس و باک | غم و درد برد از دل ترسناک | |
بسی بنده و بندی آزاد کرد | ز یزدان به نیکی بسی یاد کرد | |
چو خاقان از آن حالت آگاه شد | خرامان و خندان سوی شاه شد | |
ز شکر و شکرانه باقی نماند | بسی گنج در پای خسرو فشاند | |
شه از دل نوازیش در بر گرفت | سخنهای پیشینه از سر گرفت | |
از آن سیلگه وان خطر ساختن | طلسمی بدان گونه پرداختن | |
وزان راه گم کردن آن گروه | گرفتار گشتن بدان بند کوه | |
وزان بر سر کوه بگریختن | رهاننده طبلی برانگیختن | |
چو این قصه بشنید خاقان چین | بر اقبال شه تازه کرد آفرین | |
که با شاه شاهان فلک داد کرد | دل خان خانان بدو شاه کرد | |
جهان را درین آمدن راز بود | که شاه جهان چاره پرداز بود | |
ز هر نیک و هر بد که آید به دشت | مرادی در او روی پوشیده هست | |
خیالی که در پرده شد روی پوش | نبیند درو جز خداوند هوش | |
گر آنجا نپرداختی شهریار | زدست که بر خاستی این شمار | |
جهان از تو دارد گشایندگی | ترا در جهان باد پایندگی | |
چو اسکندر آسوده شد هفتهای | نیاورد یاد از چنان رفتهای | |
جهان تاختن باز یاد آمدش | خطرناکی رفته باد آمدش | |
درای شتر خاست کوچگاه | سرآهنگ لشگر در آمد به راه | |
قلاووز برداشت آهنگ پیش | شد از پای محمل کشان راه ریش | |
زرنگین علمهای گوهر نگار | همه روی صحرا شده چون بهار | |
ز تیغ و سپرهای آراسته | گل و سوسن از دشت برخاسته | |
برآمد بزین شاه گیتی نورد | ز گیتی به گردون برآورد گرد | |
بسوی بیابان روان کرد رخش | سپه را زمال و خورش داد بخش | |
بیابان جوشنده بگرفت پیش | که جوشنده دید از هوا مغز خویش | |
چو ده روز راه بیابان نبشت | عمارت پدید آمد و آب و کشت | |
یکی شهر کافور گون رخ نمود | که گفتی نه از گل ز کافور بود | |
ز خاقان بپرسید کین شهر کیست | برهنامه در نام این شهر چیست | |
نشان داد داننده از کار شهر | که شهریست این از جهان تنگ بهر | |
بجز سیم و زر کان بود خانه خیز | دگر چیزها راست بازار تیز | |
کسی را بود پادشائی در او | که بینند فر خدائی دراو | |
غریبان گریزند ازین جایگاه | که وحشت کند روشنان را سیاه | |
چو خورشید سر برزند زین نطاق | برآید ز دریا طراقا طراق | |
چنان کز چنان نعره هولناک | بود بیم کاندر دل آید هلاک | |
به زیر زمین دخمه دارند بیست | که طفلان در آن دخمه دانند زیست | |
بزرگان در آن حال گیرند گوش | وگرنه نه دل پای دارد نه هوش | |
دل شاه شوریده شد زین شمار | ز فرزانه درخواست تدبیر کار | |
چنان داد فرزانه پاسخ به شاه | که فرمان دهد بامدادن به گاه | |
کز آن پیش کافغان برآرد خروس | برآید ز لشگرگه آواز کوس | |
تبیره زنان طبل بازی کنند | به بانگ دهل زخمه سازی کنند | |
بدان گونه تا روز گردد بلند | به طبل و دهل درنیارند بند | |
بدان تا ز دریا برآید خروش | نیوشنده را مغز ناید به جوش | |
به فرزانه شه گفت کاین بانگ سخت | کزو مغزها میشود لخت لخت | |
چه بانگست کافغان دهد باد را | سبب چیست این بانگ و فریاد را | |
به شه گفت فرزانه کز اوستاد | چنین یاد دارم که هر بامداد | |
چو بر روی آب اوفتد آفتاب | ز گرمی مقبب شود روی آب | |
پس آوازها خیزد از موج بر | که افتند چون کوه بر یکدیگر | |
به تندی چو تندر شوند آن زمان | که تندی همانست و تندر همان | |
دگرگونه دانا برانداخت رای | که سیماب دارد درآن آب جای | |
چو خورشید جوشان کند آب را | به خود در کند جوش سیماب را | |
دگر باره چون از افق بگذرد | بیندازد آنرا که بالا برد | |
چو سیماب در پستی فتد ز اوج | برآید چنان بانگ هایل ز موج | |
جهان مرزبان کارفرمای دهر | در آورد لشگر به نزدیک شهر | |
فرود آمد آسایش آغاز کرد | وزان مرحله برگ ره ساز کرد | |
مقیمان بقعه چو آگه شدند | به کالا خریدن سوی شه شدند | |
متاعی که در خورد آن شهر بود | خریدند اگر نوش اگر زهر بود | |
زهر نقد کان بود پیرایهشان | یکی بیست میکرد سرمایهشان | |
شه از خاصه خویشتن بی بها | بهر مشتری کرد چیزی رها | |
جداگانه از بهر سالارشان | بسی نقد بنهاد در بارشان | |
چو دانست سالار آن انجمن | ره ورسم آن شاه لشگر شکن | |
فرستاد نزلی به ترتیب خویش | خورشها در آن نزل از اندازه بیش | |
هم از جنس ماهی هم از گوسفند | دگر خوردنیها جز این نیز چند | |
خود آمدبه خدمت بسی عذر خواست | که ناید زما نزل راه تو راست | |
بیابانیان را نباشد نوا | بجز گرمیی کان بود در هوا | |
بر او کرد شه عرض آیین خویش | خبر دادش از دانش و دین خویش | |
ز شه دین پذیرفت و با دین سپاس | کزان گمرهی گشت یزدان شناس | |
ز درگاه خود شاه نیک اخترش | گسی کرد با خلعتی در خورش | |
چو سیفور شب قرمزی در نبشت | درافتاد ناگاه ازین بام طشت | |
فروخفت شه با رقیبان راه | ز رنج ره آسود تا صبحگاه | |
چو ریحان صبح از جهان بردمید | سر آهنگ فریاد دریا شنید | |
مگر طشت دوشینه کافتاده بود | به وقت سحرگه صدا داده بود | |
شه از هول آن بانگ زهره شکاف | بغرید چون کوس خود در مصاف | |
بفرمود تا لشگر آشوفتند | به یکباره نوبت فرو کوفتند | |
خروشیدن طبل و فریاد کوس | جرس باز کرد از گلوی خروس | |
به آواز طبلی که برداشتند | دگر بانگ را باد پنداشتند | |
بدینگونه تا سر برآورد چاشت | تبیره جهان را در آشوب داشت | |
همه شهر از آواز آن طبل تیز | برآشفته گشتند چون رستخیز | |
دویدند بر طبل کامد نفیر | چو بر طبل دجال برنا و پیر | |
شگفت آمد آواز آن سازشان | که میبود غالب برآوازشان | |
چو نیمی شد از روز گیتی فروز | روان گشت از آنجا شه نیمروز | |
همه مرد و زن در زمین بوس شاه | به حاجت نمودن گرفتند راه | |
کز این طبلهای شناعت نمای | چه باشد که طبلی بمانی بجای | |
مگر چون خروشان شود ساز او | شود بانگ دریا به آواز او | |
جهاندار در وقت آن دستبوس | ببخشیدشان چند خروار کوس | |
در آن شهر از آن روز رسم اوفتاد | که در جنبش آید دهل بامداد | |
شه آن رسم را نیز بر جای داشت | که هر صبحدم با دهل پای داشت | |
به ماهی کم و بیشتر زان زمین | درآمد به آبادی ملک چین | |
به لشگرگه خویش ره باز یافت | فلک را دگر باره دمساز یافت | |
بیاسود یک ماه از آن خستگی | همی کرد عیشی به آهستگی |