امیر خسرو دهلوی (انتخاب از قصاید)/شکر گویم که به توفیق خداوند جهان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (انتخاب از قصاید) (شکر گویم که به توفیق خداوند جهان) از امیر خسرو دهلوی |
' |
شکر گویم که به توفیق خداوند جهان | بر سر نامه ز توحید نوشتم عنوان | |
نام این نامهی والاست «قران السعدین» | کز بلندیش به سعدین سپهر ست قران | |
در تضرع به در حق که گنهکاران را | داد باران گنه شوی ز عین غفران | |
نعت سلطان رسل ، آنکه مسیحا به درش | پرده داری ست نشسته ز پس شاد روان | |
و صف معراج پیمبر که به شب روشن شد | سراسری ش ز زلف سیه مشک فشان | |
مدحت شاه که نامش به فلک رفته چنانک | نقش آن داغ شده خنگ فلک را بر ران | |
در خطاب شه عالم چو به سلک خدمتش | آیم و این گهر چند فشانم ز زبان | |
صفت حضرت دهلی که سواد اعظم | هست منشور وی از حرسهالله نشان | |
صفت مسجد جامع که چنان ست درو | شجرهی طیبه هر سوی چو طوبی بجنان | |
صفت شکل مناره که ز رفعت سنگش | از پی خنجر خورشید شده سنگ فشان | |
صفت حوض که در قالب سنگین گوئی | ریخته دست ملک زآب خضر صورت جان | |
صفت فصل دی و سردی مهر شه شرق | وامدن تیغ کشیده ز پی ضبط جهان | |
صفت آتش و آن گرم رویهاش به دی | که شب و روز بود شمع دل و میوهی جان | |
جنبش شاه ز دهلی ز پی کین پدر | گشتن آغاز غبار و شدن مهر نهان | |
صفت قصر نو و «شهر نو» اندر لب آب | که بود عرصهی رفرف چو رف آن ایوان | |
صفت فصل خزان و بمغل عزم سپاه | هم بر آنسان که به تاراج چمن باد خزان | |
صفت فصل بهاران که چنان گردد باغ | که بدو نرگس نادیده بماند حیران | |
صفت موسم نوروز و طرب کردن شاه | بزم دریا و کف دست چو ابر نیسان | |
صفت چتر سیاه که از پی چشم خورشید | آن سیاهی که تو در خود طلبی هست همان | |
صفت چتر سپید از پس آن چتر سیاه | چون شب قدر و سپیده دم عید از پس آن | |
صفت چتر که سبزست ز سرسبزی شاه | برگ نیلوفری اندر سر دریای روان | |
صفت چتر که گل گز شده از گل گز او | بر سرشاه ز گل سایه کند تابستان | |
وصف در باش که نزدیک شد از هیبت شاه | گنگ ماندست زحیرت نکند کار زبان | |
صفت تیغ که با خصم نیامش گوید | که زبهر تو فرو چند برم آب دهان | |
صفت چرخ کمایی که به بازوی شه است | نیم چرخ ست که او نام نهاده ست کمان | |
صفت تیر که بارانش به غایت سخت ست | سخت بارانی در تیرمه و درنیسان | |
صفت رایت لعل و سیهاندر سر شاه | گشته خورشید میان شفق و شام نهان | |
عزم سلطان به سوی هند به پایان بهار | راندن از شهر چو انبوهی گل از بستان | |
ذکر باز آمدن قلب شه از قتل مغل | همچو گرگان ز رمه یا علمی از برخان | |
نامزد گشتن لشکر بیزک سوی «او د ه» | صد سرافراز و ملک «باربک» اندر سرشان | |
صفت موسم گرما و بره رفتن شاه | ابر بالای سرو باد به دنبال دوان | |
صفت خربزه کر پردلی آنجا که بود | تیغ و طشتیش مهیا بسرآید غلطان | |
ذکر پیغام پدر سوی جگر گوشه خویش | سوی یاقوت روان گشتن خونابهی کان | |
گفتن شاه جهان، پاسخ پیغام پدر | قصه یوسف گم گشته به پیر کنعنان | |
باز پیغام پدر بر پسر خود که برزم | پیل خویش از می خون مست کند در میدان | |
باز پاسخ ز پسر سوی پدر کاسپ مرا | پیل بندست دو الی که بپیچد به عنان | |
باز پیغام پدرجانب فرزند عزیز | ماجرای که زخون بود دلش را به میان | |
باز از شاه جهان پاسخ پیغام پدر | شربت آب حیات از پیسوز هجران | |
از پدر آمدن شاه جهان کیکاووس | بر برادر ، چو گل نو ببر سرو روان | |
رفتن شا گیومرت و به تو زک عارض | برشه شرق بیکجا عرض این جوهر آن | |
اتصال مو و خورشید و قران سعدین | چرخ گر دانست بگرد سرایشان گردان | |
صفت کشتی و در یابسیان کشتی | موج دریای که رفته زکران تا به کران | |
ذکر در اسپ فرستادن سلطان به پدر | هم بران گونه که در باغ وزد باد وزان | |
وصف اسپان که ز سرعت به خروج و به دخول | نتوان خارج شان گفت نه داخل چون جان | |
صفت آن شب با قدر که تا مطلع فجر | نزد آن روح ملک برد سلام یزدان | |
صفت شمع که چون بر سرش آید مقراض | در زمان چاک زند پردهی ظلمت زمیان | |
صفت نور چراغی که اگر پرتو او | نبود دردل شب کور بود پیر و جوان | |
صفت سیر بر وج و روشن منزلها | که همه کار گزار فلکاند، از دوران | |
صفت اختر و آن طالع وو قت مسعود | که گرفتند دو مسعود به یک برج قران | |
صفت باده که بینی چو خط بغدادش | بی سوادیش بخوان نسخهی آب حیوان | |
وصف قرا به که بهر حرم دختر رز | شیشه خانه است ببالای سرش روشندان | |
سخن از وصف صراحی که گر آن نازک را | درگلو دست زنی ، خونش براید ز دهان | |
سخن از وصف پیاله که ز بس جنبش خون | خون قرا به سوی اوست همه وقت گشان | |
صفت ساقی رعنا که کندمستان را | به یک آمد شد خود، بی هش ومست و غلطان | |
صفت چنگ کی بی موست تن یکسانش | موی ساق دگرش تا به زمین آویزان | |
صفت کاس رباب و بسرش کفچهی دست | که دران کاسهی خالی ست نعم چند الوان | |
صفت نای که هر لحظه زدم دادن او | کلهی مطرب بر باد شور چون انبان | |
صفت دف که در و دست کسان کوبد پای | صحن کژ داشته و کوبش پابین بچه سان | |
صفت پرده و آن پرده نشینان شگرف | که بهر دست نمایند هزاران دستان | |
صفت مائده خاص که از خوان بهشت | چاشنی داد بهر کام و زبان لذت آن | |
صفت بیرهی تنبول که نزد همه خلق | به ازان نیست نباتی به همه هندوستان | |
صفت نغمه گریهای زنان مطرب | که بسی لحن کند زهره چو گیرند الحان | |
صفت تاج مکلل که پسر یافت زشاه | آن پسر کز سرکس تاج ستد از خاقان | |
صفت تخت که همچون فلک ثابته بود | واز شه شرق به خورشید شرف داد مکان | |
صفت پیل که شه داد به فرزند عزیز | که شد از جنبش او کوه چو دریا لرزان | |
صفت صبح و کلاه سیاه و چتر سپید | رفتن شه به پدر روز و شب نور افشان | |
صفت چشمهی خورشید به دریای سپهر | که کند پرتو او ماه سما را تابان | |
شب دیگر ز پی عیش ملاقات دو شاه | وز پدر دادن پند و ز پسر گوش بران | |
در وداع دو گرامی که پدر را در اشک | مردم دیده همیرفت زچشم گریان | |
صفت موسم باران و بره رفتن شاه | جانب شهر شدن از لب «گهگهر» بکران | |
سخن از وصف قلم، آنکه بلوح محفوظ | هست اول صفتش «ما خلقالله » بخوان | |
صفت محبره کا و گر چه سیاه دارد دل | آن سیاهی دلش مایهی علم است و بیان | |
صفت کاغذ سیمین که پی دود قلم | سیم سوزی شود و نقش برارد بریان | |
ذکر باز آمدن شاه بدو لتگهی شهر | همچو بر جیس به قوس و قمر اندر سرطان | |
سخن از ختم کتاب و بخطا خواهش عذر | که بجویند خطارا بدرستی برهان | |
صفت خاتمه و قطع تعلق کردن | از پی اخترهی صحبت ارباب جهان | |
شد سخن ختم قبولی که خدایش داده ست | تا ابد باقی او باد مبادش پایان |