مثنوی معنوی/مناجات و پناه جستن به حق از فتنهی اختیار و از فتنهی اسباب اختیار کی سماوات و ارضین از اختیار و اسباب اختیار شکوهیدند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (مناجات و پناه جستن به حق از فتنهی اختیار و از فتنهی اسباب اختیار کی سماوات و ارضین از اختیار و اسباب اختیار شکوهیدند و ترسیدند و خلقت آدمی مولع افتاد بر طلب اختیار و اسباب اختیار خویش چنانک بیمار باشد خود را اختیار کم بیند صحت خواهد کی سبب اختیارست تا اختیارش بیفزاید و منصب خواهد تا اختیارش بیفزاید و مهبط قهر حق در امم ماضیه فرط اختیار و اسباب اختیار بوده است هرگز فرعون بینوا کس ندیده است) از مولوی |
' |
اولم این جزر و مد از تو رسید | ورنه ساکن بود این بحر ای مجید | |
هم از آنجا کین تردد دادیم | بیتردد کن مرا هم از کرم | |
ابتلاام میکنی آه الغیاث | ای ذکور از ابتلاات چون اناث | |
تا بکی این ابتلا یا رب مکن | مذهبیام بخش و دهمذهب مکن | |
اشتریام لاغری و پشت ریش | ز اختیار همچو پالانشکل خویش | |
این کژاوه گه شود این سو گران | آن کژاوه گه شود آن سو کشان | |
بفکن از من حمل ناهموار را | تا ببینم روضهی ابرار را | |
همچو آن اصحاب کهف از باغ جود | میچرم ایقاظ نی بل هم رقود | |
خفته باشم بر یمین یا بر یسار | برنگردم جز چو گو بیاختیار | |
هم به تقلیب تو تا ذات الیمین | یا سوی ذات الشمال ای رب دین | |
صد هزاران سال بودم در مطار | همچو ذرات هوا بیاختیار | |
گر فراموشم شدست آن وقت و حال | یادگارم هست در خواب ارتحال | |
میرهم زین چارمیخ چارشاخ | میجهم در مسرح جان زین مناخ | |
شیر آن ایام ماضیهای خود | میچشم از دایهی خواب ای صمد | |
جمله عالم ز اختیار و هست خود | میگریزد در سر سرمست خود | |
تا دمی از هوشیاری وا رهند | ننگ خمر و زمر بر خود مینهند | |
جمله دانسته کای این هستی فخ است | فکر و ذکر اختیاری دوزخ است | |
میگریزند از خودی در بیخودی | یا به مستی یا به شغل ای مهتدی | |
نفس را زان نیستی وا میکشی | زانک بیفرمان شد اندر بیهشی | |
لیس للجن و لا للانس ان | ینفذوا من حبس اقطار الزمن | |
لا نفوذ الا بسلطان الهدی | من تجاویف السموات العلی | |
لا هدی الا بسلطان یقی | من حراس الشهب روح المتقی | |
هیچ کس را تا نگردد او فنا | نیست ره در بارگاه کبریا | |
چیست معراج فلک این نیستی | عاشقان را مذهب و دین نیستی | |
پوستین و چارق آمد از نیاز | در طریق عشق محراب ایاز | |
گرچه او خود شاه را محبوب بود | ظاهر و باطن لطیف و خوب بود | |
گشته بیکبر و ریا و کینهای | حسن سلطان را رخش آیینهای | |
چونک از هستی خود او دور شد | منتهای کار او محمود بد | |
زان قویتر بود تمکین ایاز | که ز خوف کبر کردی احتراز | |
او مهذب گشته بود و آمده | کبر را و نفس را گردن زده | |
یا پی تعلیم میکرد آن حیل | یا برای حکمتی دور از وجل | |
یا که دید چارقش زان شد پسند | کز نسیم نیستی هستیست بند | |
تا گشاید دخمه کان بر نیستیست | تا بیاید آن نسیم عیش و زیست | |
ملک و مال و اطلس این مرحله | هست بر جان سبکرو سلسله | |
سلسلهی زرین بدید و غره گشت | ماند در سوراخ چاهی جان ز دشت | |
صورتش جنت به معنی دوزخی | افعیی پر زهر و نقشش گل رخی | |
گرچه ممن را سقر ندهد ضرر | لیک هم بهتر بود زانجا گذر | |
گرچه دوزخ دور دارد زو نکال | لیک جنت به ورا فی کل حال | |
الحذر ای ناقصان زین گلرخی | که بگاه صحبت آمد دوزخی |